🌸 باز هم برنامه زنده رادیویی قم گشت میهمان روستای صرم خواهد بود.🌸
👌 برنامه ای شاد و مفرح با میزبانی اهالی باصفای روستای صرم👏👏👏
🔹وعده ما جمعه ۹ تیرماه ساعت ۱۹:۳۰
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
🌟مراسم پرفیض دعای روز عرفه🌟
🔹با نوای: کربلایی محسن قاسمی
🔹زمان: چهارشنبه ۷ تیر ، ساعت ۱۶:۳۰
🔹مکان: در جوار امامزادگان روستای صرم
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
#درخواستی_شما
مسئولین مربوطه لطفا پیگیری فرمایید👆👆
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
لیگ ملتهای والیبال/ شکست ایران پس از پنج دست نفسگیر مقابل هلند
هلند ۳ - ایران ۲
🇳🇱۱۶ | ۲۵ | ۲۱ | ۲۵ | ۱۵
🇮🇷۲۵ | ۱۶ | ۲۵ | ۱۷ | ۱۰
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
#درخواست_مکرر_جوانانصرم
مسئول مربوطه لطفا پاسخگو باشند👆👆🙏🙏🙏
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
38.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مناسبت شهادت امام باقر (ع) مراسمی فردا یکشنبه شب مورخ ۴-۴-۴۰۲ بعد از اقامه نماز مغرب وعشا در کنار بارگاه نورانی امامزاده ابراهیم فرزند بلافصل آن بزرگوار با سخنرانی حاجاقا اکبری و مداحی جناب آقای محمدی برگذار و در پایان برسر سفره شام مهمان آن حضرت هسیتم
https://eitaa.com/kaekamlmazadaeabraelm
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
به مناسبت شهادت امام باقر (ع) مراسمی فردا یکشنبه شب مورخ ۴-۴-۴۰۲ بعد از اقامه نماز مغرب وعشا در کنار
همه دعوتید از طرف متولیان امامزاده ابراهیم👆👆👆
#مسابقه_بزرگ_غدیر
#کد۳۶
محمد جواد حقانی
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
#مسابقه_بزرگ_غدیر
#کد۳۷
محمد سبحان شیرازی
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
#مسابقه_بزرگ_غدیر
#کد۳۸
مهدی شاهدادی
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
#داستان_شب
تالحظاتی دیگه #قسمت_هفتم رمان زیبا و جذاب فرار از جهنم براتون بارگذاری میشه.
خدا دردهای تو را می بیند، او فرصت های جدیدی برای تو فراهم می کند، فرصت های بزرگ تر و بهتر از قبل …☀️🌈
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#فرار_از_جهنم #قسمت_ششم من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن
#فرار_از_جهنم
#قسمت_هفتم
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم …
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ …
من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم …
در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم …
میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما #استنلی هستید؟
حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود
ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن …
خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که #حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود …
نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم …
اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم …
نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم …
یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی …
و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .
در حالی که #اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم …
اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود …
تمام شب به اون #تی_شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت …
روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل #حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم …
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم …
بیرون همون جهنم همیشگی بود …
اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم …
پام رو از در گذاشتم بیرون …
#ویل، برادر #جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود…
با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد …
همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی …
تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش...
#ادامه_دارد...
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔 @sarm_news