خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین: زن زندگی آزادی قسمت سوم🎬: از راه پله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نو
#رمان_آنلاین: زن، زندگی آزادی
قسمت چهارم🎬:
هر کدام از آن جمع داخل کافی شاپ، سوار ماشینی شدند
سحر و رها سوار ماشین کامران که از دوستان رها بود، شدند و یک پسر دیگر به نام همایون هم که از دوستان کامران بود با آنها همراه شد.
سحر و رها عقب نشستند، همانطور که ماشین حرکت می کرد ناگهان سحر تصویر خودش را در آیینه جلوی ماشین دید.
یک لحظه یکه ای خورد و باورش نمی شد که این دختر با موهای برهنه و گونه و لبهای سرخ و چشمان ریمل کشیده که بی واهمه با پسران نامحرم بگو و بخند می کند، سحر کریمی فرزند حسین کریمی است، پدری که روی پاکی دخترش قسم می خورد و الان نمی داند که دختر نازپرورده با حجب و حیایش داخل ماشین پسری غریبه سوار شده و به محل اغتشاشات میرود.
سحر با صدای همایون نگاهش را از آیینه گرفت، همایون نگاهی به رها و سحر کرد و گفت: به به خانم خوشگلارو باش! زن هایی که این چنین زیبا هستند مگر مجبورند مانند پیرزن های قدیمی چادر چاقول کنند و زیبایی های خودشان را پنهان کنند؟
آخر این چه اعتقادات مزخرفی است سحر لبخندی زد و رها قهقهه ای بلند زد و حرف همایون را تایید کرد.
سحر قلبا با حرفهای همایون موافق نبود ولی انگار چیزی درون او می گفت باید به این محافل پا بگذاری تا خودت را به خانواده ثابت کنی زیرا پدرش، بابا حسین فکر میکرد که فقط زنان ایران با حجب و حیا هستند، در صورتی مدتی که سحر با جولیا در ارتباط بود به نتیجه برعکسی رسیده بود، او اعتقاد داشت که جولیا با اینکه در کشوری غربی و آزاد زندگی میکند از سحر و امثال سحر با حجب و حیا تر است، زیرا همیشه سفارش های جولیا را به یاد داشت جولیا به سحر میگفت: مبادا دسته مردی به تو بخورد تو باید پاک بمانی و زمانی که پیش ما آمدی باز هم باید پاک بمانی، یک زن که وارد گروه و حلقه ما می شود باید پاک باشد و هیچ ارتباطی با مردان اطراف نداشته باشد.
سحر میخواست با رفتنش به گروه جولیا به پدرش ثابت کند که یک زن با داشتن آزادی زیاد و حتی بدون لباس های پوشیده، می تواند پاک و مقدس بماند.
در همین افکار بود که صدای کامران بلند شد که میگفت: به آخر خط رسیدیم لطفاً پیاده بشید، فکر میکنم چهارراه بعدی را بسته باشند، باید جدا جدا حرکت کنیم تا کسی متوجه نشه به محل گرد همایی میرویم.
با این حرف کامران همه پیاده شدند و هر کدام جدا از دیگری به پیاده رو رفتند و شروع به حرکت کردند.
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_انلاین
زن زندگی آزادی
قسمت پنجم🎬:
سحر وارد پیاده رو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس گناه، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس می کرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از اعتماد والدینش سو استفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود.
هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت می کرد. برای گریز از این نگاه ها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد.
صداهایی که از کمی جلوتر می آمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شده اند.
سحر نگاهی به اطراف کرد و بچه های اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت: عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین...
سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و برسرعت قدم هایش افزود.
بعد از دقایقی به محل مورد نظر رسیدند.... خدای من چه خبر بود آنجا...
پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی می کردند.
سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد: اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟ و با صدای بلندتر ادامه داد: آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای
سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت: حرف مفت نزن... منو ترس؟! و مثل انسان های جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دوطرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد: زن... زندگی... آزادی...
ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمی خواهیم...
با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند به طرفش آمدند...
سحر که انگار از خود بی خود شده بود و می خواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن می کوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد: کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر!
صدای سوت و کف دوباره بلند شد و اینبار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_انلاین زن زندگی آزادی قسمت پنجم🎬: سحر وارد پیاده رو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی
#رمان_آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت: ششم🎬:
سحر زمانی به خود آمد که متوجه شد مرکز دایره ای شده که جوانانی مدهوش که انگار در این عالم نیستند او را در بر گرفته اند.
در همین حین صدای بلند ترقه مانندی به گوش رسید و پشت سرش دودی غلیظ بلند شد، همه شروع کردند به سرفه کردن و آن مابین یکی فریاد زد، گاز اشک آور زدن، گاز اشک آور زدند..
سحر که چشماش به شدت می سوخت خواست خودش را از جمع بیرون بکشد که ناگهان دستی مردانه، محکم دستش را چسپید و سحر ناخوداگاه به دنبال مردی که او را میکشد به راه افتاد.
احساس خیلی بدی داشت، انگار مور موری کل بدنش را فرا گرفته بود، اخر تا به حال دست هیچ نامحرمی به بدن سحر نرسیده بود، این خواسته سحر نبود، درسته دلش می خواست ازاد و رها باشه اما نمی خواست به او تعرض بشه وابرو و پاکیش بر باد برود.
از محل اجتماع دور شدند، آنها مأمورانی را میدیدند که خیلی راحت اجازه میدادند این جمع فرار کنند و این اوج رأفت آنها را میرساند.
به جایی رسیدند که خبری از ان جمع هیجان زده نبود و سحر تازه متوجه هیکل مردی که اورا به دنبال خود میکشید، شد، مردی چهار شانه و هیکلی با پیراهن لی آبی که آستین هایش را بالا زده بود و روی ساق دستهایش تاتو شده بود، سحر فشاری به دستش آورد و خواست مچ دستش را از دست آن مرد آزاد کند که حلقه دست مرد محکم تر شد و آهسته گفت: بیا خوشگله، چرا اینکار میکنی؟
سحر چشم به چشمهای میشی رنگ آن پسر دوخت و گفت: دستمو ول کن مرتیکه...
مرد لبخندی زد و گفت: حرفت را نشنیده میگیرم، از خانم با شخصیتی مثل شما که شعار زن زندگی آزادی می ده، همچین حرفایی بعیده عزیزم...
سحر خودش عقب کشید و گفت: عزیزت هم عمه ات هست، دستم را ول کن تا جیغ نکشیدم
مرد خنده بلندتری کرد و گفت: حالا جیغ هم بکش، فکر میکنی کسی بهت توجه میکنه؟!
دیگه برای شما که داری میگی ما ناموس کسی نیستیم، هیچ کس تره هم خورد نمیکنه، اما من و امثال من قدر شماها را میدونیم خوشگله... پس اینقدر مقاومت نکن و مثل یه دختر خوب همرام بیا...
سحر با هر حرف این مرد بدنش داغ میشد و ترسش بیشتر میشد و میترسید از آینده نامعلومی که خودش با ندانم کاریهاش برای خود رقم زده بود و در یک آن تصمیم خودش را گرفت و میخواست داد و فریاد کند که ناگهان...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#توبه
✅هر وقت دیدی دلت گرفته،
قفل شده🔒
و قلبت از گناه یخ زده❄️❤️
✴️نترس...
قفلِ دلت رو باز کن
با کلید واژهٔ🖇
"یا الهَ العاصینَ"
[ای خدای گناهکاران♥️]👌🏻
🔶چه لذتی داره که
مهربون معبودمون
با آغوشِ باز منتظرمونه...🤗👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بارالها..
💫 همواره قلب عزیزانم را
🌸از نور خدایی ات سرشار کن
💫و زندگی شون را
🌸 لبریز آرامش بگردان
💫ای که مهربان ترین مهربانانی
🌸شبتون پر از ستاره هایی که
💫آغازی دوباره رو نوید میدن
🌸یک روزنه امید میان تاریکی ها
💫شبتـون ستــاره بارون
🌸🍃
خرید آنلاین ارز اربعین در اپلیکیشن بله☝️☝️
و خرید حضوری باجه پست بانک روستای صرم
از ۷ مرداد ماه تا ۳ شهریور ماه
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
حسین جان🥀❤️
یادت نوسان نفس و نبضِ حیات
نامت مترادف ســــــــلام و صلوات
ربط تو به ابرهای باران زا چیست
ای کشته اشک ها قَتیلُ العَبَرات
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
💚السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
💚بی گمان روز قشنگی بشود امروزم
💚چون سر صبح سلامم
💚به تو خیلی چسبید
💚صبحتان حسینی❤️
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●