6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به عزیزی گفتم : صبح به خیر
در پاسخم گفت : فرجامت نیک
به وجد آمدم از پاسخش ، چه دعایی !
من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک صبح ، و او خیری برای من خواست به بلندای یک سرنوشت ...
سلام صبحتون بخیر ، عاقبتتون بخیر و نیکی😘
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
سلام علیکم
شیوه نامه جذب و بکارگیری کارکنان وظیفه در پایگاه های آتش نشانی
مشمولین محترم در صورت تمایل جهت خدمت در پایگاه های آتش نشانی #صرم و کرمجگان ،ضمن ثبت نام در سایت مندرج در نامه جهت تکمیل فرم های مربوطه به دهیاری ها مراجعه نمائید.
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ لا حول و لا قوة إلا بالله إنا لله و إنا إليه راجعون الله يغفر له
#اعلامیهمراسمختموتشییع
#خالهمرحمتمیرزایی
مراسم ختم از ساعت ۱۷ تا ۱۸مسجد چهارده معصوم علیهم السلام
و مراسم تشییع و تدفین ساعت ۱۸ از مسجد به سمت امامزادگان برگزار میگردد.
شادی روح مرحومه صلوات
34.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای نامگذاری شیرینی سوهان که سوغاتی خوشمزه قم است
البته نمی دونم چقدر درست باشه 😁😁
الله اعلم
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
#اطلاعیه
برنامه جدید کاهش ساعات کاری مراکز دولتی در استان قم به شرح ذیل اعلام میگردد:
🔹 فعالیـت همـه مراکـز دولتی و بانـکها در سطح استان قم (به جز مراکز خدمات امدادی و اورژانسی) در تاریخ ۵شنبه ۱۸ مرداد از ساعت ۶ تا ۱۰ صبح خواهد بود.
🔹همچنین دورکاری برای کارکنانی که به خاطر شرایط جسمی امکان حضور در محل کار ندارند، بلامانع است.
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
🔴مرگ معلم فداکار سردشتی در رودخانه پس از نجات دانش آموز خود
🔹یک معلم اهل نلاس از توابع شهرستان سردشت برای نجات یک دانش آموز، خود را به رودخانه «زاب» در نزدیکی پل روستای «گومان» در استان آذربایجان غربی انداخت و پس از نجات دانش آموز، جان خود را از دست داد. از قرار معلوم، این اتفاق هنگام برگزاری اردوی تفریحی برای یکی از دانش آموزان کلاس قرآن شهر نلاس، در آب رودخانه زاب در منطقه پل گومان، میافتد و مرحوم «دلشاد ابوبکرزاده» معلم کلاس قرآن، برای نجات جان شاگردش خود را به امواج خروشان رودخانه زاب میاندازد.
🔹این معلم فداکار با وجود آنکه موفق به نجات شاگردش میگردد، اما خود به علت خستگی زیاد ناشی از فشار آب، جانش را از دست میدهد. قرار است پیکر بیجان این معلم فداکار پس از طی مراحل قانونی در قبرستان پیرشیخ شهر نلاس به خاک سپرده شود.
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل شکسته میخوای من
از همه خسته میخوای من
بال و پر بسته میخوای من
#جاماندگان💔
#تک📺
#18_روز تا #اربعین🏴
#محمدرضا_نوشه_ور🎙
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
🛑 اجتماع سهسالههای کربلا در قم برگزار میشود
🔹اجتماع سهسالههای کربلا به مناسبت شهادت حضرت رقیه ویژه مادران و دختران ۳ تا ۵ سال شنبه ۲۰ مرداد ساعت ۱۷ در شبستان امام خمینی (ره) حرم مطهر حضرت معصومه (س) برگزار میشود.
🔹در این برنامه حجتالاسلاموالمسلمین شهاب مرادی به سخنرانی و سیدرضا تحویلدار به مداحی خواهند پرداخت.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴مراسم عزاداری شهادت دردانه امام حسین حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️سخنران:حجت الاسلام زند قزوینی
▪️بانوای گرم
سید مهدی موسوی و کربلایی رسول برنا
▪️زمان: شنبه ۲۰مردادماه ساعت۲۱
▪️مکان: مسجد چهارده معصوم علیهم السلام روستای صرم
#اربعین
#امام_حسین
#رقیه
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت سی و نهم: سحر از جا بلند شد ، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ببخ
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهلم:
سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید ، حس می کرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد، چرا الی اینو به کریشا نداد؟!
اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده...
بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند.
الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی تر اما خوش اندام
سارینا کمی کوتاه تر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر..
نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود.
با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن.
وارد ساختمان اصلی شدند
یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم می خورد
دور تا دور هال با مبل های چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد.
رو به روی آشپز خانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت.
کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: معمولا غذا ، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم
اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه در نظر گرفته شده.
چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است
دوتا اتاق برای شما آماده شده
دونفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون...
سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: خودمون با هم باشیم...
الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود.
دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله ها بالا رفتند
الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد.
سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد
در را آهسته بست ، سحر می خواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند
که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و می خواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن...
سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را به طرف پنجره کشانید ..
سحر با خودش فکر میکرد: چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست...
و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟
چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهلم: سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش
#رمان_آنلاین
زن ،زندگی ، آزدای
قسمت چهل و یکم:
بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود ، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود ،دراز کشید.
الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود.
با دراز کشیدن سحر ، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت .
سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود
الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره می کرد گفت:
من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم.
و روی کاغذ نوشت: اینجا هیچ حرف خاصی نزن
دوربین کار گذاشته اند.
هر چی خواستی داخل دفتر بنویس
سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد..
الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت: عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟
سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم.
الی دفتر را به سمتش داد و گفت: خیلی هم خوشحال میشم...
سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت: تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟
ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میتروسنی....اون گردنبد چی بود؟
الی لبخندی زد و گفت: به به ،دست به قلمت هم خوبه...
در همین حین درب اتاق را زدند...
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن ،زندگی ، آزدای قسمت چهل و یکم: بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برا
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و دوم:
الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می بست از جا بلند شد و گفت: دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت..
بار دیگه در زده شد ، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته ای ، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است.
الی لبخندی زد و گفت : ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست
بعد دوباره به طرف سحر رفت
کنارش نشست
در دفتر را باز کرد و نوشت: فعلا من هم نمی دونم چی به چیه...منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم ،کار خطرناکی کردم ، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر
اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش...
هر اتفاقی برات افتاد به من بگو...
به من اعتماد کن عزیزم....
سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند ،رو به الی گفت: الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری..
الی خنده بلندی کرد و گفت: همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟!
اونو که بهت گفتم دیگه...
و با این حرف ، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمی خواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود.
المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده...
نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: من خیلی خیالاتی میشم...خییلی
هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺