فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️شوکه نشی؟👌🤣😜
═━⊰⊰❀🕊️☀️🕊️❀⊱⊱━═
#فاطمیه
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️🔘⚫️🔘
✳️استخدام آتشنشانی شهرداریهای کشور
🔻سازمان شهرداریها و دهیاریهای کشور برای تأمین نیروی انسانی مورد نیاز در مشاغل عملیاتی آتشنشانی شهرداریها از افراد واجد شرایط را از طریق برگزاری آزمون کتبی و ارزیابی تکمیلی و پس از طی مراحل گزینش به صورت پیمانی به شرح زیر استخدام مینماید.
🔰استانهای استخدام کننده
آذربایجان شرقی -آذربایجان غربی-اردبیل-اصفهان-البرز-ایلام-بوشهر-تهران-چهارمحال وبختیاری-خراسان جنوبی-خراسان رضوی-خراسان شمالی-خوزستان-زنجان-سیستان وبلوجستان-فارس-قزوین-قم-کردستان-کرمان-کرمانشاه-کهگیلویه وبویراحمد-گلستان-گیلان-لرستان-مازندران-مرکزی-هرمزگان-یزد
◾️مقطع تحصیلی: دیپلم
◾️رشته تحصیلی: همه رشته ها
◾️جنسیت: زن و مرد
🔰 تقویم آزمون:
1️⃣مهلت ثبتنام: تا 10/آذرماه/1403
2️⃣کارت شرکت در آزمون: 4/دیماه/1403
3️⃣برگزاری آزمون: 7/دیماه/1403
4️⃣زمان اعلام نتایج: 1 ماه پس از برگزاری آزمون
متقاضیان جهت کسب اطلاعات بیشتروثبت نام به سایت مرکزآزمون جهاددانشگاهی https://fire2.hrtc.ir/hrt/ مراجعه نمایند.◻️◽️▫️
#فاطمیه
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️🔘⚫️🔘
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۸۶ او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت: _به به پس شما سادات هم هس
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۸۷
خدایا منو ببخش!!
ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:
_نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
🍃🌹🍃
مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.
نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم. کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟
رفتم امام زاده صالح...
کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم. خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی. من فقط خرابترش میکنم. خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.
#وقتی_دارم_کج_میرم_یه_نیشگون_کوچولو_ازم_بگیر. من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. ..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
🍃🌹🍃
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم
ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت. فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:
_منم همینطور.بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:
_اینجا خبری بوده؟
او گونه هاش گل انداخت و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند.
گفت:
_دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گردشد. با ناباوری نگاهش کردم. او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:
_رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:
_واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری…
🍃🌹🍃
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.
با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم _پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد و میدیدی. فک کنم اونم مثل من، تو شوک بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:
_دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.
🍃🌹🍃
جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.
این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
#فاطمیه
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️🔘⚫️🔘
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۸۷ خدایا منو ببخش!! ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاری
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۸۸
مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد
ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره.
او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم.
گفتم:
_فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم..تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد..
فاطمه با مهربانی گفت:
_دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جریان دیروز رو براش تعریف کردم.
او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت:
_نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلا ازش فاصله بگیر!
گفتم:
_بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت. مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم.
فاطمه متفکرانه گفت:
_این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده..
سرم رو با درماندگی تکون دادم:
_نمیدونم..خودمم نمیدونم!
_چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟
کمی فکر کردم و گفتم.:
_تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم.
فاطمه سرش را خاراند و گفت:
_بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای!
از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد:
_باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم. اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد.
🍃🌹🍃
گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.گفتم:
_فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم. اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست.. من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین!
فاطمه با دقت نگاهم کرد:
_واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟
شانه هام رو بالا انداختم:
_نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان.. چون او واقعا محترم و مهربونه…شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلن بهش فکر نمیکنم!
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
_مگه شرایط فعلی تو چیه؟
🍃🌹🍃
خب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بیمعنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم.
گفتم:
_خب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم!
_و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!!
فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت:
_اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی!
سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.
_فاطمه…؟؟؟
_جانم؟
_کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. .
_خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی!
🍃🌹🍃
به هم نگاه کردیم..
چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد!
🍃🌹🍃
روزها از پی هم میگذشتند
و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته. روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه ی تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!
🍃🌹🍃
با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم.دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم. سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت:
_کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده
.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۸۸ مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۸۹
من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
_وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن.
سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
_بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه!
من با عجله گفتم:
_نه ممنون..خدانگهدار
و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم _خداروشکر بخیر گذشت..
فاطمه ساکت بود. پرسیدم
_چرا چیزی نمیگی؟
فاطمه گفت:
_وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه.
با خونسردی گفتم:
_شمارم رو نداره..
_آدرست رو که داره!!
نگران شدم:
_یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم!
فاطمه ابروش رو بالا انداخت:
_خدا روچه دیدی؟شاید اومد..پس آماده هر اتفاقی باش
پرسیدم:
_خب اگر اومد چکارکنم؟
فاطمه گفت:
_نمیدونم..واقعا نمیدونم!
🍃🌹🍃
چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد.
پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!
من با تعجب پرسیدم:
_چیکارمون داره؟
فاطمه شانه بالا انداخت.:
_نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه!
🍃🌹🍃
به فکر فرورفتم.
یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟
از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بی صبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم.
وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم.
او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد. با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن و عاشق!!
فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت:
_نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود.
فاطمه پرسید:
_نمیدونی چیکارمون دارن؟
حامد لبهایش رو پایین اورد:
_نمیدونم! ازش نپرسیدم!
فاطمه شانه بالا انداخت. من فقط شنونده بودم.و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه واندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم.
دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد. دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش اورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟
آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد.
ما هم جواب سلامش رو دادیم.
کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:
_شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟
من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم.
فاطمه بجای من جواب داد:
_حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا.
حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود.
_از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟
فاطمه سریع پاسخ داد:
_بله حاج اقا. چطور مگه؟
حاج مهدوی خطاب به من گفت:
_شما کارت فعال بسیج رو دارید؟
داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم جواب دادم:
_بله
_بسیار خب..شما برای این محل نیستید. درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنیدو برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارایه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید.
من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:
_آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟
او به سردی گفت:
_نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه
فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد.ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:
_چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه..
لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:
_اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
#فاطمیه
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️🔘⚫️🔘
#جرعهای_از_معرفت
💠حاج آقا مجتهدی تهرانی رحمةالله؛
🔸 اگر کسی ذاتاً بخیل باشد باید چه کار کند؟ باید خودش را تربیت کند. ریزش داشته باشد. آرام آرام پول بدهد. این قصه مال چهل سال پیش است: شخصی بخیل بود، سختش میآمد که خمس بدهد. واجب هم بود که خمس بدهد، اما خیلی سختش میآمد. دید چارهای ندارد. کلید گاوصندوق را به شاگردش داد و گفت:
🔸 «دست و پای من را ببند، در گاوصندوق را باز کن، یک میلیون وجوهات بردار و به آیت الله خوانساری بده. هر چه قدر هم که من به تو دشنام و ناسزا گفتم، اعتنا نکن. هر چه گفتم پدرسوخته در گاوصندوق را چرا باز کردی؟ پولها را چرا برمیداری؟ بگو حاج آقا خودت گفتی».
🔸 این شوخی نیست، جدی است. چون این شخص ذاتاً بخیل بود، از طرفی هم شنیده بود که باید خمس هم بدهد. ... شاگرد هم دست و پای او را بست، در گاوصندوق را باز کرد، هر چه به شاگردش بد گفت، او گفت: «آقا خودت گفتی». پولها را برداشت و به آقا داد. اینها که بخیل هستند، راهش این است ...
📚 بدیع الحکمة
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
#فاطمیه
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️🔘⚫️🔘
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان های خوب💕
همچو انعکاس ماه درزُلال آبِ🌙
برکه اند!
لمس شدنی نیستند...
اما زیبایی بخشِ ظلمت شب اند🌸🌙
🌙شبتون لبریز از نورِ الهـی 🌙
🌸🍃
📣 طوفان زده ام یکسره ابریست هوایم
آشوبم و بد میگذرد ثانیه هایم
افسرده ترینم؛ به خدا دست خودم نیست
آقا بطلب! دیر شده کرب و بلایم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
#فاطمیه
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️🔘⚫️🔘