eitaa logo
سرنوشت!:)🦦
2.7هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
15 فایل
<به نام خدایی که خنده هاتو افرید> برای یادآوری لبخند تو هرگز دیرنشده😁 کانال دوممون💤 https://eitaa.com/halab3 تبلیغاتمون🦥🦋 @sa_311 آنلاین‌شاپ‌مون https://eitaa.com/lengebelenge
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاملیکم رفقای سرنوشت 🌱 امیدوارم حال و احوالتون به قائده باشه قراره یه رمان خیلی قشنگ بزارم براتون مطمئنم خیلی زود عاشقش میشین ❤️‍🩹✨ پس بشه های خوبی باشین و لف ندین انشالله از امشب ؛شبی دوپارت 🚶‍♀✨ با آرزوی موفقیت برای تک تک تون🪴
سرنوشت!:)🦦
سلاملیکم رفقای سرنوشت 🌱 امیدوارم حال و احوالتون به قائده باشه قراره یه رمان خیلی قشنگ بزارم براتو
جالبه بدونید این رمان شیرین کاملا واقعیه و خاطرات همسر و دختر شهید علی حسینی هست🥺🍊
https://abzarek.ir/service-p/msg/1756789 ببینم موافقین ؟ 🙂 تو کانال نمیزارم فقط میخوام خودم نظرتونو بدونم🔥
سرنوشت!:)🦦
کسی که عشق را به تمسخر می‌ گرفت سالها حالا دلش دچار تپش های نامنظم است:)))))
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همه‌ی فرضیه ها ریخت به هم ...
یه نصیحتِ فوق العاده درستُ زیبا میکنه و میگه : « زمانی که از عمقِ دوست داشتن طرفِ مقابلت مطمئن نشدی، عمیقاً دوست نداشته باش چرا که عمقِ عشقِ امروز همان عمقِ زخم ِ فردای توست … »
از تاریک‌ترین لحظات زندگیت ممنون باش چون تاریکی اومده تا نوری که تو وجودته رو بتونی ببینی🧝🏻‍♀️🌠
- گاهی می‌رویم؛ نه از سر میل به رفتن، بلکه از سر بی‌فایدگیِ ماندن..🖤
،،،،
1 🏵 قسمت اول؛ مردهای . . زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! 🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، دیوونم می کرد... می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم :)) ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فس*اد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مس*ت هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کت*ک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود:   مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
2 قسمت دوم : ترک تحصیل! 💢 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤 🔻 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... 😨 بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...😢 💢 خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد: 🔻 همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم! درسم درسم!!! تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠 🔹 از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... 🔹 اشک توی چشم هام حلقه زده بود😭 اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که! از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه! مادرم دنبالم دوید توی خیابون. 🔶 هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... 😰 پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...😲 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
هدایت شده از سرنوشت!:)🦦
نمۍگم‌شبٺون‌شھدایۍڪھ‌خیریست بھ‌ڪوتآهۍ‌شب‌مۍگویم‌🌙•• 🕶! ڪھ‌خیریست‌بھ‌بلندۍ‌سرنوشت:) 🌻... 📚^^ ‹🖐🏻›
هدایت شده از سرنوشت!:)🦦
‹ و‌َبِہ‌نام‌ِخُدّاوَند‌ِرَزمَندِگانِ‌بدون‌سِلاحّ🌿
هدایت شده از سرنوشت!:)🦦
تـورانَـدارَم‌وَدِلتَنـگَم‌وَدِلَـم‌قُرص‌اَسـت ڪِھ،اِنتِھـٰاےِصَبر‌وَاِنتِـظارتـویۍ...! 💚
درین‌زمانه‌غریبم بگو‌به‌حضرتِ‌عشق به‌هر‌بهانه‌نشد، بی‌بهانه‌برگردد(:🚶🏻‍♂   
بذارید یه حقیقتی رو براتون روشن کنم، ‏ذات آدما هیچ وقت تغییر نمیکنه؛ ممکنه یاد بگیرن چطوری پنهونش کنن یا  چطوری کنترلش کنن اما تغییر نه... عمر و انرژیتون رو برای تغییر آدما هدر ندین... نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است
شازده كوچولو: آخرشم اونایی واسم ميمونن که اصن روشون حساب باز نکرده بودم و گذاشته بودمشون حاشیه ی زندگیم. روباه روزنامه روى ميز رو برداشت عينكشو زد و گفت: "اوناهم منتظرن بیاریشون وسط که برن"
حوالی آرامش و امید🚶
کدام خدا را قبـول داریم؟! خدایی‌که با بالا رفتـن دلار تـوان روزی رسانی‌ اش کـم می شود؟! آن خدا نیست. آن، توهم ماست‌که نامش را خدا گذاشته ایم...!
‌ دست می‌گیرد و دل می‌برد و میبخشد . . این حسین کیست که این‌گونه عَطایی دارد . .❤️‍🩹🌱"
....
آنقدر گریه میکنم که بگویند: اخر مسافرت زاشک خود سفر کربلا را گرفت:))))
سرنوشت!:)🦦
#بدون_تو_هرگز 2 قسمت دوم : ترک تحصیل! 💢 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون ط
3 قسمت سوم : عقب نشینی اجباری! 🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... 🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... 🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... 💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓 🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤 💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥 🔶 اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭 💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... 🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 😞 ✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد.... 📝 نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
4 قسمت چهارم : "خواستگاری" 🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... 😭🙏 علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه! 🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺 طلبه هست؟! آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤 ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠 مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد 🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون! ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. 🔺 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...😏 به خودم گفتم ،خودشه هانیه 👌 این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی👌🏼 از دستش نده ... 🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. 🔹نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!😏 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... 😃 هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...؟؟؟؟ ‼️مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانوم، حالا چه عجله ایه!🤗 اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن! شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... 💢 ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم!👌🏼 گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!😍 این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!! 😳😱 💢 برق شادی خانواه داماد رو! 💢 برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... 😡 و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!😏 ✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده .. 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
خلبانی هم فقط اسم قشنگ داره ، وگرنه همون مسافرکشیه🤣🤣
سرنوشت!:)🦦
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همه‌ی فرضیه ها ریخت به هم ...
یک عمر هوای دل خود داشتم اما ، با یک لحظه نگاه تو ، همه چیز ریخت بهم