17.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
بیاین ببرمتون تو باغ ببینید
چه خبرررر شده 🙈
کدوِ که ول کن مانیست از دار و
درخت کدو آویزونه 😂😄
🍃
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
آبجی جونیا ببینید من امروز مهمون دارم
کلی هم کار دارم ولی سریع میرم تو باغ یه عکسی فیلمی میگرمو بدو میرم سر وقت کارام 😁
دیگه این روزا اگه کم پیدام بخاطر مهمونایی هست که دارن
از راه میرسن
ناهارم که قیمه گذاشتم😋
راستی یادم رفت خیر مقدم میگم خدمت
همه دوستان گلی که امروز به خونه( کانال) ما اومدن و قدم رو
چشم ما گذاشتن 😍
آبجی های مهربون قدیمی ام که
دوسشون دارم 😘😍
🍃
#دلی♡
کلمه ها مانند کلیدهایی هستند
که اگر درست انتخابشون کنی ،
میتونن هر قلبی رو باز
و هر دهنی رو ببندن👌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گلدونم قشنگه؟؟؟😁
زیر گلدونی رو خودم بافتم چطوره؟ 🙃🤔
دوست دارید آموزش بدم؟😊
@tarh_honar
🍃
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
💥چقدر آقای عزیزی توکل و اعتماد به خدا رو قشنگ توضیح دادن👌
#دکتر_سعید_عزیزی
https://eitaa.com/sarzendehbash
🍃
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعادت و آرامش
یک کلید دارد و یک قفل ...
@tarh_honar
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸شوری خوشمزه🌸
مواد لازم:
گل کلم
هویج🥕
سیر🧄
خیار بوته ای🥒
فلفل تند🌶️
کرفس
سبزی های شور فقط(برگکرفس/شوید/ترخون)
✅به ازای هر ۲۰پیمونه آب
یک پیمونه نمک
یکپیمونه سرکه
نصف پیمونه ابلیمو
حالا نوع پیمونه هرچی که بود(لیوان یا پارچ)نسبتش
همینی هست که نوشتم.
✅آب و با نمک و چندساقه کرفس بزارید خوب بجوشه
(کرفس برای خوش عطر شدن اب نمک
https://eitaa.com/sarzendehbash
🍃
#قصه_ننه_علی
#پارت63
فصل چهارده: عطر خوش خدا
برعکس من، فاطمه هوویم خیلی سر و زبان داشت. اگر رجب یکی میگفت، او دوتا جواب میداد. کار به جایی رسید که رجب بعضی شبها قهر میکرد و به خانه من میآمد. دو سه روزی میماند. کسی را نداشت منتش را بکشد. دلتنگ عروس جوانش میشد و برمیگشت خانهی او!
بچهها بزرگ شده بودند. امیر شناسنامه نداشت و هیچ مدرسهای ثبتنامش نمیکرد. استشهاد جمع کردم و رفتم ثبتاحوال. چند روز دوندگی کردم تا بالاخره توانستم شناسنامهی بچهها را بگیرم. شناسنامه به دست با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. رجب بهانه کرد و گفت: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه من رفتی بیرون؟» شناسنامهها را از دستم گرفت و پرت کرد داخل حیاط. گریهام گرفت. آمدم بگویم: «چرا؟» مشت محکمی به صورتم زد. پرت شدم گوشه اتاق؛ دندانم شکست و لبم پاره شد. محمدعلی و امیر خودشان را روی من انداختند و گریه کردند. امیر با گوشه لباسش خونهای روی صورتم را پاک کرد. محمدعلی نوازشم میکرد. خدا میدانست اگر حسین خانه بود، چه اتفاق بدی میافتاد. رجب چند هفتهای پیدایش نشد. میدانست بیاید، این بار حسین جلوی او میایستد. کلی با حسین صحبت کردم تا آرام شد.
بدون پدر تربیت بچه خیلی سخت است. من مادر بودم، پسرهایم همهی خواستههایشان را به من نمیگفتند، میفهمیدم نیاز دارند سایهی پدر بالای سرشان باشد. فاطمه را بهانه کردم و به رجب گفتم: «فاطمه رو بیار اینجا پیش خودمون باشه. تو این شهر غریبه، گناه داره. نذار تو اون خونه تنها باشه.» با تعجب گفت: «یعنی تو راضی هستی؟! چیزی بهش نمیگی؟»
- راضیام. چی بگم؟! هرکی زندگی خودش رو میکنه.
- اگه یکی بیاد بهت حرف بزنه چی؟ اختلاف بینتون بندازن چی؟! من اعصاب دعوای شما دوتا رو ندارم.
- حاجآقا! تا حالا هرکی حرف زده، من نشنیده گرفتم؛ بهخاطر خدا گذشت کردم. مونده به تو و انصافت که چطور بین ما عدالت رو برقرار کنی.
چند روز بعد، فاطمه جهیزیهاش را آورد و در زیرزمین خانه ساکن شد. پیش خودم گفتم: «این بنده خدا چه گناهی کرده! رجب خطاکاره، چوبش رو این زن نباید بخوره.» سینی چای را برداشتم و رفتم کمکش وسایل را چیدیم. رجب بیرون رفته بود. نشستیم کنار هم. از بدبختیهایش گفت، از اینکه هشت خواهر و دو برادر دارد. هر دو برادرش کرولال بودند. پدرش در یکی از روستاهای قزوین سر زمین مردم کار میکرد. دخل و خرجشان جور درنمیآمد. رجب بهازای پرداخت شیربهای زیادی او را به عقد خود درآورده بود. فاطمه هم به این وصلت اجباری راضی نبود. دلم برایش سوخت. بیشتر با هم گرم گرفتیم و کاری کردم ترسش از من بریزد. باورم نمیشد روستایی که زندگی میکرد تا این حد محروم باشد که مردمش احکام دین را هم بلد نباشند.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
https://eitaa.com/sarzendehbash
🍃
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید