فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣صدای آسمانی شهید آوینی:
ما یافتیم آنچه را دیگران نیافتند...
ما همه افق های معنویت را در شهدا تجربه کردیم .....
🌹میدانیـد!
بِین خودمـان بمـاند
گـاهی!
دلمـان می خواهـد
دل شما هـم بـرای ما تنگ شود... !
#گاهی_نگاهمان_کنید_
#دفاع_مقدس
🔹تنها کسی که شهید دارابی گوش به فرمانش بود...
به روایت مادر بزرگوار شهید؛
دم خداحافظی گفت که راهی سوریهام..
ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچکس را گوش نمیدهی، کجا میروی، مگر تازه نیامدهای؟
حداقل بگو به حرف چه کسی گوش میدهی!
جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش میدهم.. آقا دستور بدهد ،جانم را هم برایشان میدهم.
🔹وصیتی به بچه حزباللهیها میکنم و آن هم این است که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشهای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند.
«امام جعفرصادق (علیهالسلام)»:
سخاوتمندترین مردم آن کسی است که جان و مال خود را جوانمردانه در راه خدای متعال تقدیم نماید.
#دفاع_مقدس ادامه دارد #مدافعین_حرم
🔹تنها کسی که شهید دارابی گوش به فرمانش بود...
به روایت مادر بزرگوار شهید؛
دم خداحافظی گفت که راهی سوریهام..
ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچکس را گوش نمیدهی، کجا میروی، مگر تازه نیامدهای؟
حداقل بگو به حرف چه کسی گوش میدهی!
جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش میدهم.. آقا دستور بدهد ،جانم را هم برایشان میدهم.
🔹وصیتی به بچه حزباللهیها میکنم و آن هم این است که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشهای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند.
«امام جعفرصادق (علیهالسلام)»:
سخاوتمندترین مردم آن کسی است که جان و مال خود را جوانمردانه در راه خدای متعال تقدیم نماید.
#دفاع_مقدس ادامه دارد #مدافعین_حرم
🌴شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
در حین صحبت، دیدم یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند.
🌴بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر میگذاری.»
با حسرت گفت: «چه کیفی داره!»
عملیات فتح المبین آغاز شد.
🌴 سعید به همراه حمید رمضانی برای سرکشی به یکی از محورها رفت. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهید شد.
🌴وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجدهگاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود.
#شهید_سعید_درفشان
راوی:حاج صادق آهنگران
#دفاع_مقدس
#طنزجبهه
شوخی های جبهه هم
از جنس شهادت بود
در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودن خيلی خوشحال شديم.
جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و
روبوسی كردند.
يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام! جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين اشاره كرد.
سراسیمه به طرف ماشین رفتیم. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاری شد و چند نفر دیگر با گريه داد زدند: جواد! جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند،
يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چیه، چی شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايی اشك آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می گشتند. اما
ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
یادش بخیر
و باید گفت؛
بهترین آدمهای زندگی آنهایند که وقتی کنارشان بشینی، چایت اگر سرد هم شود، دلت گرم میشود...
یادش بخیر
چای خوردن های عصرانه جبههای،
وقتی که یک نفر ایثارگرانه کتری بزرگ روحی رو پر از آب تانکر می کرد و جوش میاورد و مشتی چای خشک میریخت تو کتری. نه از فلاسک خبری بود و نه قوری
لیوان های جای مربا رو میشست و پر از چای تازه دم میکرد و همه حلقه میزدیم دور اون و...
لذت چای در شیشه مربا و قند درکاسه روی
#طنز_جبهه
در گیر ودار جنگ و شوخی ها رزمندگان
وشوخی که امدادگرا میکردند
ومن از آن خبر نداشتم
♦️در عملیات والفجر 4 در منطقه ی پنجه وین :ازخط مقدم برمیگشتم مقر لشگر عاشورا در بین راه خسته بودم گفتم همینجا برم سنگر بهداری پیش برادرا کمی اسراحت کنم بعد
مسئول بهداری برادر سید فتاح درستکار یکی از هم ولایتی ها بود
منو دید گفت سید بیا تو چادر بهداری
رفتم بلا فاصله یه پتو بهم داد وسط چادر دراز کشیدم چند شب بود نخوابیده بودم
همین که چشمام گرم خواب شد
توخواب متوجه شدم چند نفر منو بلندکرداند وصدای لا اله الله وهمزمان هم صدای بمباران هواپیماهای عراق میشنیدم
وقعا فکر کردم مجروح یا شهید شدم
چون متوجه شدم از بلندی محکم افتادم زمین
نگو
در همین حین هواپیماهای دشمن شروع به بمباران اطراف بهداری کردند
چشمتان روز بد نبینه منو همانجوری
انداختند پایین و دویدن بطرف سنگر
بعد که آمدند من هنوز داخل چادر
روی زمین ولو بودم وهمه می خندیدند
یکی از امداگرا که 10 سال از من بزرگتر بود بنام نظیری گفت عمو. ببخشید ما رسممون اینه هرکی روز در وسط چادر بخوابد چندنفری با پتو بلندش میکنیم
ولی اینبار از شانس تو هواپیما ها ی صدام باعث شد بندازیمت زمین
گفتم اینجوری می خواهید مجروح حمل کنید ؟
روای: سیّد اخلاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بالاباشوادولانیم
وداع مادر
شهيد #شاهپور_محمدخواه
با استخوان پسر رشیدش پس از تفحص و شناسایی در معراج شهدا...
#دفاع_مقدس
@jAmAndgA90zA
این پدر و پسر شهید را می شناسید؟
سال ۱۳۶۱ در پایگاه شهید بهشتی اهواز، پدر و پسر در جبهه عکس یادگاری می اندازند تا آخرین عکس مشترکشان باشد. چندی بعد، پدر در عملیات رمضان در شلمچه آسمانی می شود و پسر هم در جبهه به درجه جانبازی می رسد.
🔹 پسر لباس سبز پاسداری می پوشد و پس از شهادت پدرش، نگذاشت بیش از چند روز پارچهای سیاه روی درب منزل بماند، دوست داشت گمنام باشد از عبادت تا جبهه رفتنش.
🔹چند روز پیش از آنکه برای آخرین بار برود جبهه، دوربین را روی پایه گذاشت تا کنار مادر عکس بگیرد اما هربار ناموفق بود تا حلقه فیلم تمام شد. انگار قسمت برای عکس مشترک با مادر نبود.
🔹قبل رفتن به مادرش گفت: مادر! روی پیشانی من نوشته است، شهید. مادر پر از دلشوره شد
🔹وقتی خبر شهادت فرزند را برای مادرش آوردند، این شیرزن مازنی، گفت: پس از همسرم، دلخوشیام به رضا بود، او هم رفت؛ فدای آقا.
🔹حالا مادر ماند و دو عکس روی تاقچه خانه
همسر و فرزند شهیدش (شهید علی و رضا سینایی )
شهید علی سینایی(پدر)
تاریخ تولد :۱۳۱۳/٠۶/۱۱
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/٠۴/۲۳
شهیدرضا سینایی(پسر)
تاریخ تولد : ۱۳۴۵/۱۲/٠۲
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/٠۶/۲۳
@jAmAndgA90zA