.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_سیصد_و_چهل_و_سوم
مامان خدیجه لیوان از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذرهاي آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان
گریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم:
من وهابی نیستم، من سنی ام!
خونواده ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سنی بود...
و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد،
پس قدمی عقبتر رفتم:
ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم.
ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود...
و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پا ک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه
ًدادم:
تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قراردادبست. خودش میگفت اصالتاعربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن.
ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...
و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم:
به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت
ُ ومرد.
بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود.
تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد!
بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعهاس!
که بالاخره سرم را بالا آوردم و به پاسصبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم:
مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد!
ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_سیصد_و_چهل_و_چهارم
و دیدم صورتش به لبخند زیبایی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم:
ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت!
آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!
ُ مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پر شد و زیر لب زمزمه کردم:
پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...
و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بیحیایی های برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم...
و تازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد،
نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده
بودیم، ببریم.
با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم...
و مجید دلش نمیخواست بیش از این ازمصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
الهه! دیگه بسه!
ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
بذار بگه، دلش سبک شه!
سپس رو به من کرد و گفت:
بگو بابا جون!
با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم:
هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_سیصد_و_چهل_و_پنجم
دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود...
با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جوادالائمه به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:
ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه
زندگیمون بود...
و من هنوز از تصور بالایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم:
ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش...
مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنجهایم از
دست داده بودم که بغض کهنهام شکست و ناله زدم:
ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت... و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوریاش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم.
مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پرشده
و نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد.
مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پا ک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم: من وهابی نیستم، من سنی ام!
من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعه ام اینهمه عذاب کشیدم!
من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...
مامان خدیجه به سر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد :
آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#نماز_شب
نماز شب که می خوند حال عجیبی داشت. یه جوری شرمنده خدا بود و زاری میکرد که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده.
یه روز ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدوم گناه مینالی؟
جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره.
✍به نقل خواهر شهید
•شهید محمد رضا تورجی زاده🌹
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 ناتوان از شکر یک نعمت
🔹روزی امام سجاد علیه السلام بر عبد الملک پنجمین خلیفه اموی وارد شد، عبدالملک آثار سجده را که بر پیشانی امام علیه السلام دید شگفت زده شد و گفت:
یا ابا محمد! چرا این همه در عبادت زحمت میکشی! تو پاره تن پیامبر صلی الله عیله و آله و سلم و به آن حضرت بسیار نزدیک هستی، دارای کمالات عظیم میباشی و در این جهت نظیر نداری.
🔹امام سجاد علیه السلام فرمود:
«آنچه گفتی از توفیقات و تأییدات الهی است که به من عنایت فرموده است، چگونه باید سپاسگزاری و شکر کنم؟»
آنگاه از عبادت رسول خدا توصیف کرد که پیامبر اسلام آن قدر به نماز ایستاد که پاهایش ورم کرد و آن قدر روزه میگرفت که دهانش میخشکید. به او گفتند:
یا رسول الله! مگر خداوند تمام گناهان گذشته و آینده شما را نبخشید که این همه در عبادت تلاش میکنی؟
فرمود: آیا نباید من بنده سپاسگزار باشم؟
🔹سپس امام فرمود:
«سوگند به خدا اگر در راه عبادت اعضایم بریده شوند و چشمانم از حدقه بیرون آمده و روی سینهام بیفتند، نمی توانم شکر یک نعمت از نعمتهای خداوند را که شمارش کنندگان قادر به شمارش آنها نیستند به جای آورم.»
📚 بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۵۷.
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
✨خورشیـد با اجازه ی
رویت طلوع کرد
قلبم سلام گفت و
تپیدن شروع کرد...
✨آقای مهـربانِ
غزل های من سلام
باید که در برابرِ
اسمت رکوع کرد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#صبح_به_خیر
آخرین روز هفته تون عالی
🌸الهے قشنگترین لحظه ها
🌷در انتظارتون باشه
🌺الهے هرگز لبخند
🌷از شما دور نشه
🌸الهے خوشبختی، مثل سایه
🌷همراهتون باشه
🌸الهے امروزتون پر باشه
🌸از خبرای خوب و اتفاقای زیبا
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تقویم
امروز آدیـــــــــــــــنه
🌞 ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ خورشيدی
🌙 ۲۴ شوال ۱۴۴۵ قمری
🎄 ۳ مه ۲۰۲۴ میلادی
مناسبتهای روز:
مناسبتی ثبت نشده است
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#شکرگزاری
امروز شکرگزار باشید،
و بیندیشید که چقدرثروتمندید؛
خانواده تان بسیار قیمتی است،
وقتتان طلاست،
وسلامتی تان گنج...
همیشه،چيزى براى شكرگزارى
وجود دارد،
امروز با حال خوب تکرار کن 👇👇
خــــــــــــــــــدایاشــــــــــــــکرت
خدایا عاشقانه دوستت دارم ❤️
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.
#حدیث_روز
حضرت صادق عليه السلام فرمودند:
لا تَدَع طَلَبَ الرِّزقِ مِن حِلِّهِ فإنّهُ عَونٌ لَكَ عَلى دِينِكَ، و اعقِل راحِلَتَكَ و تَوَكَّل
👌 از طلب روزىِ حلال دست مكش؛ زيرا طلب روزى حلال تو را در دينت يارى مى رساند و با توكّل زانوى اُشتر ببند.
📚 الأمالي للمفيد جلد1 صفحه172
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تلاوت_روز
تلاوت و ترتیل صفحه ی ۴۷۱ قرآن کریم همراه با ترجمه.
*"برای دیدن تلاوت لمس کنید"*
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313