𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمــــان #جـــان_شیعه_اهـــل_سنـــــت #پارت_س
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جان_شیـــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتادم
ظرف های صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحه ای در این صبح دلانگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه میدوید که روحم را تازه میکرد.
حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت میکرد، زندگیمان جان تازهای گرفته بود.
خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجارهای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره ِ ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد.
حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینهای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی ِ بهای اجاره را هم به دلخواه خودمان صرف امور خیریه میکردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربانتر بودند و
برای من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند.
هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شدهاند و بیچاره لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانوادهام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین علیهالسلام دارد.
ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج میدادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانهام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداریها همچنان برایم نامشخص بود.
مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمیتوانستم به مناسبت شهادت امام حسین علیهالسلام در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبرصلیاللهعلیهوآله برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمیتوانستم در
فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از دوریشان بیتابی کنم.
مراسمی که از تلویزیون پخش میشد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین علیهالسلام ،پیراهنهای سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــان_شیـــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یکم
چشمان کشیدهُ مجید هم از اشک پر شده و نمیدانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمیدارد.
شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت میسوخت که اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا میزدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت.
نمیخواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفسهای خیسم را بشنود و همچنان بیصدا گریه میکردم. مجری مراسم از مادران میخواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری میکرد و اینهمه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زدهام چه نازی میکردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفسهایم به شماره افتاده بود.
میترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، میترسیدم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن میترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده
ُ و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشکهایش پر شده و قلبش به قدری بیقراری میکرد که دیگر متوجه حال الههاش نبود.
بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و میخواست همنفس با اینهمه مادر عزادار،
عهدی با امام زمان ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمیدانستند چقدر تا ظهور امام زمان فاصله دارند و از امروز جگر گوشههای خودشان را نذر یاری مهدی موعود علیهالسلام میکردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله کنند.
خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین را با عنوانی صدا میزد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند:
یا مسیح حسین! یا علیاصغر ادرکنی... نمیفهمیدم چرا او را به این نام میخواند
و نمیخواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریههای تلخم را در گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز میکرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پرپر میزدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند »یا حسین« به سرش بسته بودند
و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید.
تازه میدید که چشمان من در دریای اشک
دست و پا میزند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم
آمد.
بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم میکرد:
چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟
و از حرارت داغی که به قلب گریههایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداریام میداد:
آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــان_شیــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_دوم
خودش هم بیتاب دخترش شده بود که با نغمه نفسهای نمنا کش، نجوا میکرد:
منم دلم براش تنگ شده! منم دلم میخواست الان اینجا بود! به خدا دل منم میسوزه!
ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریهام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم:
مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمیکشید...
و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمیتوانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته
و از اعماق قلب مصیبت زدهام ضجه میزدم. ساعتی به بیقراریهای مادرانه من و غمخواریهای عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غمهایم آرام گرفت و دیگر ِ نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش مسیح حسین علیهالسلام !جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم میداد، پرسیدم:
مجید چرا به حضرت علیاصغر میگفت مسیح حسین علیهالسلام؟
با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: مگه حضرت علیاصغر هم مثل حضرت عیسی تو گهواره حرف زده؟
و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشق چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد:
دردانه امام حسین ، حرف نزد، ولی کاربزرگتری انجام داد!
اگه معجزه حضرت عیسی این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پا کی مادرش دفاع کنه، حضرت علیاصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت.
ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین را قبلا شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانهای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر دلم شکست و حلقه بیرمق اشکم
دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم راچشیده بودم، بیش از همه برای مادر حضرت علی اصغر آتش گرفته بود که میدانستم یک مادر چه داغی به دلش میگذارد و خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید
ُهمین احساس همدردیام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر برد و آهسته مجیدم را صدا زدم:
مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علیاصغرقسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟
که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علیاصغر بود تا به شفاعت کریمانهاش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی سبز کند!
در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانهام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: انشاءالله...
و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمیتوانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جـــان_شیـــعه_اهــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_سوم
چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد.
از پاسخ سلام و احوالپرسی فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت میدادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهستهتر میشد و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم.
مجید کلافه دور اتاق میچرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبتهای طولاني عبدالله را میداد که بالاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: چی شده؟
به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم:
چی شده مجید؟ چرا حرف نمیزنی؟
موبایلش را روی مبل انداخت و میخواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد:
چیزی نشده...در برابر نگاه وحشتزده ام آغاز کرد:
عبدالله ، گفت یکی از بچههای نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده...
و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد
و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد : ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه میخواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته.
عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.
دیگر نتوانستم رویِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم:
ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار میکرده؟
و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد:
نمیدونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره...
و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم:
حالا چی میشه؟ زندانیاش میکنن؟
از روی تأسف سری تکان داد و گفت: نمیدونم الهه جان! بالاخره میخواسته غیر قانونی وارد کشور بشه.
و میدید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا میلرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد:
آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بالاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!
زبانم بند آمده و نمیتوانستم چیزی بگویم
که از آنچه میترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگیاش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم:
لعیا هم خبر داره؟
و مجید با ناراحتی پاسخ داد:
نه! عبدالله هم خیلی تأ کید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
13.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گروهی که با یک جمله امپراتوریها را شکست دادند!
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت لغو #امتیاز_تنباکو به فتوای آیتالله میرزا حسن شیرازی و ایام پذیرش #حوزههای_علمیه
بسیار مهم
نشر حداکثری
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#نماز_شب
♨️نمازشب در سیره شهدا
💠شهید احمد مشلب؛
🔸در زندگی به معنویات اهمیت زیادی می داد و برای انجام اعمال عبادی خود نظم مشخصی داشت.
اهل #نمازشب بود؛ زیارت عاشورا ،دعای عهد و تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را ترک نمی کرد.
🔸 برای رفتن به عزاداری های ائمه معصومین برنامهریزی میکرد و به این کار بسیار علاقه داشت. ذکر های روز را می خواند و برای خودش اذکار مشخصی داشت و به مداومت در انجام برنامه های عبادی خود مُصر بود.
🖋به نقل از مادر شهید
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تلنگر
📞اگه گوشی رو آیفون باشه هر حرفی رو میزنی؟نمیزنی!
👌عالم رو آیفونه. هم صوتی هم تصویری
چون خدا هم بصیره ؛ میبینه
هم سمیعه ؛ میشنوه
«ما اللهُ بغافلٍ عمّا تعملونَ»
خدا غافل نیست , خدا بی خبر نیست ، از همه چیز خبر داره...
📚از بیانات استاد رنجبر عزیز در تفسیر سوره بقره ص11
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ...
🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند.
🌱سلام بر او و بر لحظهای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🌼 سلام و درود
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
🌼امروزتون شاد
🌸ازخدامیخوام
🌼سلامت باشید و سربلند
🌸شادباشید و خوشبخت
🌺عاشق باشید و دل پاک
🌸باخداباشید و آرام
❤️زندگی خوب داشته باشید
🌸وعاقبت بخیر
#صبح_به_خیر
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
امــروز دو شـــــــــــــنبه
🌞 ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ خورشيدی
🌙 ۴ ذی القعده ۱۴۴۵ قمری
🎄 ۱۳ مــــــه ۲۰۲۴ میلادی
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#شکرگزاری
خدای عزیز، تو را به خاطر همه نعمت های بی شماری
که در تمام مراحل زندگی ام به من بخشیدی، سپاسگزارم
خدایا از تو سپاسگزارم که به من یک روز دیگر هدیه دادی،
فرصتی دیگر برای تبدیل شدن به فردی بهتر، فرصتی دیگر برای دادن و تجربه عشق و عاشقی کردن
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#حدیث
پيامبر صلی الله عليه و آله:
باكِروا طَـلَبَ الرِّزْقِ وَ الْحَوائِجِ فَاِنَّ الغُدُوَّ بَرَكَةٌ وَ نَجاحٌ
در پى روزى و نيازها، سحر خيز باشيد؛ چرا كه حركت در آغاز روز، [مايه] بركت و پيروزى است
المعجم الاوسط، ج۷، ص ۱۹۴
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313