eitaa logo
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
31 فایل
🔹️اینجاییم تا با خودسازی، برای فرج حضرت صاحب و آرامش معنوی خودمون قدمی برداریم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ↩ ارتباط با ادمین @Masoomehkarami313 @Mohammad_Taha_Abdolmaleki_2009
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزان! بنده قصد معرفی نامزد خاصی برای ریاست جمهوری ندارم الحمدلله خود عزیزان دارای قدرت تشخیص هستند و نامزد اصلح رو انتخاب می‌کنند فقط لطف کنید برای جهش ایران عزیز دراین ایام ، صلوات بفرستین😁 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل‌فرجهم🌸 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻      @sedratolmontaha313
الهی بمیرم برات من با رفتنت 😭😭😭دوباره پدرم رو از دست دادم😭😭😭دعامون کن.دعا کن مملکت و اینده و سرنوشت ایران عزیزمون دست نا اهلان نیفته🤲
چقدر اقای جلیلی در صحبت ها شون با تقوا و بی حاشیه هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
‍#رمــــان #دختر_شینا #قسمت_پنجاه_و_دوم ✅ فصل چهاردهم 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک
✅ فصل چهاردهم 💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می‌خواهد بگویم، درباره‌ی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می‌آیم، می‌گویم این آخرین باری است که تو و بچه‌ها را می‌بینم. خدا خودش بهتر می‌داند شاید دفعه‌ی دیگری وجود نداشته باشد. به بچه‌ها سفارش کرده‌ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس‌اللّه و تیمور و ستار هم سفارش‌های دیگری کرده‌ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. » زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ نمی‌خواهم بشنوم. بس کن دیگر. » 💥 با انگشت سبابه‌اش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچه‌ها ناراحت می‌شوند. این‌ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دل‌خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه‌ها باش و تحمل کن. » و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته‌ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می‌زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می‌آمدند می‌خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس‌الله، تیمور و ستار، گاه‌گاهی می‌آمدند و خبری از ما می‌گرفتند. 💥 حاج‌آقایم همیشه بی‌تابم بود. گاهی تنهایی می‌آمد و گاهی هم با شینا می‌آمدند پیشمان. چند روزی می‌ماندند و می‌رفتند. بعضی وقت‌ها هم ما به قایش می‌رفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانه‌ام پر می‌زد. فکر می‌کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می‌گرفتم و مثل مرغ پرکنده‌ای از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می‌رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می‌داد. لباس‌هایش، کفش‌ها و جانمازش دلگرمم می‌کرد. 💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.  حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می‌شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می‌شد و مناطق مسکونی را بمباران می‌کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین‌طور دو سال از جنگ گذشته بود. 💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می‌کردم با این شرایط چطور می‌توانم بچه‌ی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می‌کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می‌رفت. سفارشم را به همه‌ی فامیل کرده بود. می‌گفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. » 💥 وقتی برمی‌گشت، می‌گفت: « قدم! تو با من چه کرده‌ای. لحظه‌ای از فکرم بیرون نمی‌آیی. هر لحظه با منی. » اما با این همه، هم خودش می‌دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می‌داد. وقتی همدان بمباران می‌شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می‌افتادند. برادرهایش می‌آمدند و مرا ماه به ماه می‌بردند قایش. گاهی هم می‌آمدند با زن و بچه‌هایشان چند روزی پیش ما می‌ماندند. آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، می‌رفتند. 💥 وجود بچه‌ی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت‌نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچه‌ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می‌شوید. تابستان می‌رویم خانه‌ی خودمان. » 💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی‌خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته‌ی دیگر بچه به دنیا نمی‌آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « می‌روم سری به منطقه می‌زنم و سه چهارروزه برمی‌گردم. » همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی‌خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این‌بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می‌کردم. باید صبر می‌کردم تا برگردد. اما بچه این حرف‌ها سرش نمی‌شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می‌پیچیدم؛ ولی چیزی نمی‌گفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان می‌فرستم دنبال قابله. » گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می‌خورم؟! » 💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه‌ی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه‌پارچه‌های سفید. تعریف می‌کرد و زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. خدیجه و معصومه گوشه‌ی اتاق بازی می‌کردند. قربان صدقه‌ی من و بچه‌هایم می‌رفت. دقیقه به دقیقه بلند می‌شد، می‌آمد دست روی پیشانی‌ام می‌گذاشت. سرم را می‌بوسید. جوشانده‌های جورواجور به خوردم می‌داد. 🔰ادامه دارد...🔰 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
✅ فصل چهاردهم 💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه‌پارچه‌های بریده‌شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن‌برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می‌چرخید. جوشانده توی گلویم می‌ریخت و می‌گفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچه‌ات را می‌گیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم‌ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد. 💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل‌مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه‌ی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی‌حسی و خواب‌آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی‌شنیدم. 💥 فردا صبح، حاج‌آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم‌رزم‌هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم‌انتظار آمدنش شدم. فکر می‌کردم هر طور شده تا فردا خودش را می‌رساند. وقتی فردا و پس‌فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه‌ها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! » - عجب شوهر بی‌خیالی. - بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی‌اش. - آخر به این هم می‌گویند شوهر! 💥 این حرف‌ها را شینا هم می‌شنید و بیشتر به من محبت می‌کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوه‌ام هفتم می‌گیرم و مهمانی می‌دهم. » از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف می‌زد، زود می‌رنجیدم و می‌زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمی‌کنم. می‌روم و مهمان‌ها را دعوت می‌کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد! 💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن‌داداش‌هایم مشغول پخت‌و‌پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه‌ها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر می‌دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه‌های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. » 💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی‌توانستم راه بروم. آرام‌آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می‌آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله‌ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده‌ام سری به ننه‌ام بزنم. پیغام داده‌اند حالش خیلی بد است. فردا برمی‌گردم. » 💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست‌ها و پاهایم بی‌حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن‌قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. 💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می‌لرزید. شینا آب‌قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می‌دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می‌ریزد. نمی‌خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی‌اش را به هم می‌زدم. 💥 سر ظهر مهمان‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. زن‌ها توی اتاق مهمان‌خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق‌ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زن‌ها تا عصر ماندند. زن‌برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف‌ها را شستند و میوه‌ها را توی دیس‌های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن‌ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظه‌ی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔰ادامه دارد...🔰 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
♨️راه رفع کسالت برای خواندن نمازشب ⁉️ در نماز شب و سحر خیزی قدری هستم، لطفاً راهنمایی فرمایید؟ 💠 پاسخ آیت الله العظمی بهجت رضوان الله علیه⬇️: ✅ کسالت در به این رفع می شود که بنا بگذارید هر شبی که موفق (به خواندن آن) نشدید، آن را بجا بیاورید. 📚 صدای سخن عشق؛ حکمت ها و حکایت های نماز از زبان آیت الله بهجت؛ ص 106 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ 💚 🔸ای مردم، قرآن را تدبر نمائید و آیات آن را بفهمید و در محکمات آن نظر کنید و بدنبال متشابه آن نروید. 🔸 بخدا قسم،  باطن آن را برای شما بیان نمی کند و تفسیرش را برایتان روشن نمی کند مگر این شخصی که من دست او را می گیرم و او را بسوی خود بالا می برم و بازوی او را می گیرم و با دو دستم او را بلند می کنم و به شما می فهمانم که «هر کس من صاحب اختیار اویم این علی صاحب اختیار او است». و او علی بن ابی طالب برادر و جانشین من است، ولایت او از جانب خداوند عز و جل است که بر من نازل کرده است. 📚فرازی از خطبه غدیر ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ 💠‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رو که یادتون نرفته؟؟🤔 به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟ خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍 ✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅ شبتون مهدوی التماس دعای فرج💚🤲 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است. 📚 زیارت امام زمان عجل الله فرجه در روز جمعه. ‌ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓ @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🌞 🌸طعم زندگی جز به 🌸امید و آرزو نیست، 🌸و امید،بهترین 🌸 توشه ی روزهای سخت است. 🌸امیدت به خدا باشه رفیق. 🌸صبحتون شیرین و دلچسب 🌸لحظه هاتون پر از ِآرامش 🌸ســــــــــــلام سلام ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ امــروز سه شنبــــــــــــــــــــــه 🌞 ۲۹ خـــــرداد ۱۴۰۳ خورشيدی 🌙 ۱۱ ذی الحجه ۱۴۴۵ قمری 🎄 ۱۸ ژوئن ۲٠۲۴ میلادی مناسبت ها: درگذشت دکتر علی شریعتی ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ خدای مهربانم چقدر خوب است که تو را دارم هر زمان که بخواهم در هر مکان که اراده کنم تو هستی جایی در حوالی من انگار گاهی هم نزدیکتر در مرکزی‌ترین نقطه وجودم آرام می‌شوم با حضورتان در نزدیکترین حد ممکنمان خدایا شکرت که هستی ‌ ❤️ اگر چیزی برای شکرگزاری ندارید ، نبضتان را چک کنید👌🏻 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
🌺عن الامام الحسن عليه السلام: 《 ولَعَمري إنّا لأَعلامُ الهُدى و مَنارُ التُّقى 》 به جانم قسم كه ما پرچم هاى هدايت و نشانه هاى روشن پرهيزگارى هستيم🌺 تحف‌العقول، ص ۲۳۳ ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ تلاوت و ترتیل صفحه ی ۵۱۳ قرآن کریم همراه با ترجمه *"برای دیدن تلاوت لمس کنید"* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺•✾••• کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313