44.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر حرفهای منفی در فرد و زندگی فرد...
دکتر سعید عزیزی
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
درمحضر قرآن کریم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَاقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَاغْضُضْ مِن صَوْتِكَ إِنَّ أَنكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ
لقمان - ١٩
(پسرم!) در راهرفتن، اعتدال را رعایت کن؛ از صدای خود بکاه (و هرگز فریاد مزن) که زشتترین صداها صدای خران است.
نکته ها:
امام حسن علیه السلام مى فرماید: تند راه رفتن، ارزش مؤمن را كم مى كند.(تفسیر نور الثقلین )
در حدیث مى خوانیم: در دعوت مردم به سوى خداوند و تلاوت قرآن، بلند كردن صدا اشكال ندارد.(تفسیر نور الثقلین )
در سفارش هاى لقمان، نُه امر، سه نهى و هفت دلیل براى این امر و نهى ها آمده است:
نه امر: 1. نیكى به والدین. 2. تشّكر از خدا و والدین. 3. مصاحبت همراه با نیكى به والدین. 4. پیروى از راه مؤمنان و تائبان. 5. برپا داشتن نماز. 6. امر به معروف. 7. نهى از منكر. 8. اعتدال در حركت. 9. پایین آوردن صدا در سخن گفتن.
و امّا سه نهى: 1. نهى از شرك. 2. نهى از روى گردانى از مردم. 3. نهى از راه رفتن با تكبّر.
و امّا هفت دلیل:
1. چون شكرگزارى انسان به نفع خود اوست، پس شكرگزار باشید. «و من یشكر فانّما یشكر لنفسه»
2. چون شرك، ظلم بزرگى است، پس شرك نورزید. «ان الشرك لظلمٌ عظیم»
3. چون بازگشت همه به سوى اوست و باید پاسخگو باشید، پس به والدین احترام بگذارید. «اِلىَّ المصیر»، «الىّ مرجعكم»
4. چون خداوند بر همه چیز آگاه است، پس مواظب اعمال خود باشید. «ان اللّه لطیف خبیر»
5. چون شكیبایى از كارهاى با اهمیّت است، پس صابر باشید. «ان ذلك من عزم الامور»
6. چون خداوند متكبّران را دوست ندارد، پس تكبّر نورزید. «انّ اللّه لایحبّ كلّ مختال فخور»
7. چون بدترین صداها، صداى بلند خران است، پس صداى خود را بلند نكنید. «انّ انكر الاصوات لصوت الحمیر.
پیام ها:
- اسلام، دین جامعى است و حتّى براى راه رفتن دستور و برنامه دارد. «واقصد فى مشیك»
- در آیین الهى، عقاید و اخلاق در كنار هم مطرح است. «لاتشرك باللّه... واقصد فى مشیك»
- میانه روى، دورى از افراط وتفریط، و متانت در راه رفتن، سفارش قرآن است. «واقصد فى مشیك»
- نه فقط در راه رفتن، بلكه در همه ى كارها میانه روى را مراعات كنیم. «واقصد فى مشیك»
- صداى خود را كوتاه كنیم، از فریاد بیهوده بپرهیزیم و بیانى نرم و آرام داشته باشیم. «واغضض من صوتك»
- فریاد كشیدن و بلند كردن صدا، امرى ناپسند و نكوهیده است. «واغضض من صوتك انّ انكر الاصوات لصوت الحمیر»
بر گرفته از تفسیر نور التماس دعا موفق باشید.
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🔴 نمــاز شــب نهم مـاه شعبان برای حرام شدن بدن بر آتش جهنم
🔵 پیامبر اکـرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
🟡 هركس در شب نهم ماه شعبان چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت سوره حمد یک بار و سورهى «إِذٰا جاءَ نَصْرُ اَللّهِ وَ اَلْفَتْحُ» را ده بار بخواند، قطعا خداوند بدن او را بر جهنم حرام مىگرداند و در برابر هر آيه، ثواب دوازده شهيد از شهداى «بدر» و ثواب دانشمندان را به او عطا مىكند.
📚 اقبال الاعمال ص ۶۸۹
🛑 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
1_1539605935.mp3
4.66M
#وظایف_منتظران ۶
📝 دعا کردن برای فرج امام زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
13.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من برات مثل تموم شهدا یار میشم
مثلمصباحخودمواسهشماعمار میشم
دورت بگردم امام زمان من ❤️🙂
#نیمه_شعبان
#استوری
#هم_عهدی
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_سی_ام
ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بالاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت:
الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی
برات بیارم بخوری؟
لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: »نه چیزی نمیخوام.
و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: فکر کنم دیگه بابا اومده.
از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران
به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد.
در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست
کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: خوبی الهه جان؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از
دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی اش روی مبل اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند.
سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:
چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!« لبخندی زدم و با گفتن »چیزی نیس!«
کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بی مقدمه شروع کرد:
خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!
نمیدانستم با این مقدمه چینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: »ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...
« نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعالم کرد:
منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم نوریه رو عقد کنم.!!!
درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهتزده ما، توضیح داد:
خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن...
که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد:
الاقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...
و پدر با صدایی بلند جواب داد: »سه ماه نشده که نشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!
چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پر کند...
و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
من الان دارم میرم نوریه رو عقدکنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد.
خالصه من امشب نوریه رو میارم خونه.
پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته
و آنچنان رنگ زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
من میخواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون میخواید با هم توافق کنید.
از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:
من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.
و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد و رفت.
به قلم فاطمه ولی نژاد
@sedratolmontaha313
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_سی_و_یکم
ناگاه پدر از جا بلند شد و تشر زد: هنوز حرفام تموم نشده!
و باز عبدالله را سرجایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد: »اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش
شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:
دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل الهه و بقیه سنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری
میخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!
نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و تندی تذکر داد:
الآنم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!
بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدن هایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های یوسف و شیطنت های ساجده شنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت.
مجید از چشمان دل شکسته ام َ دل نمیکند و با نگاهی که از طعنه های تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای ِدرد دل نگاه مظلومانه ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد:
نخلستون هاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!
لعیا با دلسوزی
به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد:
خب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!
و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد:
شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!
مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند.
لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداری ام بدهد و بالافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته
صدایم کرد:
الهه جان... چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورتش را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را
از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد.
به پیراهن سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد:
الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!
و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید:
امشب کجا میری؟« با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن »نمی ِ دونم!
جگرم را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای مکث کرد و گفت امشب بیا پیش ما.
در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: »حالا ا مشب بیا بالا تا سرفرصت یه جایی رو پیدا کنیم.« نگاه غمگینش راِ به زمین دوخت دوخت و زیر لب جواب داد:
دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!
به قلم فاطمه ولی نژاد
@sedratolmontaha313
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_سی_و_دوم
سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:
امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.
و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت:
الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر. همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: میخوام بخوابم.
دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت.
به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی بهُ گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود.
کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد:
الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!
و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت
مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونهام دست کشید و
باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد:
الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم:
دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...
« که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداری ام میداد و باز هم حریف بیقراری های قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند
زخم تازه ای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم.
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند:
الهه! کجایی الهه؟
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید:
پس کجایی الهه؟
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک
دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند تکبیر میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد:
پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟
سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد:
بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!
و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود ِ و مرا به او معرفی کرد.
چند بار پلک زدم تا تصویر مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالایُ اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود.
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
1_422958463.mp3
4.79M
#وظایف_منتظران ۷
📝خواستن حوائج از امام عصر زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقت کن کجای تاریخ وایسادی
آیندگان خواهند آمد و غبطه خواهند خورد که ای کاش ماهم...
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛