❤️امام علی علیه السلام می فرمایند:
اگر به آن چه خواستی نرسیدی،
از آن چه هستی نگران نباش
نهج البلاغه 🌼حکمت ۷۰
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نسل_مهدوی
🎬سه روش اثر گذاشتن بر فرزندان
🎙️حجت الاسلام تراشیون
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمـــان #جـــان_شیـــعه_اهــل_سنــــت #پارت_س
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــــان_شیـــــعه_اهــــــل_سنــــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_چهارم
تو اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمیآمد. نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم.
مات و مبهوت اخبار هولنا کی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خونآشامهای تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشیاش رسیده و نه پدر بهرهای بُرده بود؛
ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده،خودش را در اختیار دیگر تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از اینهمه از این عشوهگریهای نوریه به فرمان کثیف تنفروشیاش به ستوه آمده و اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتنا ک بوده، از اردوگاه تکفیریها میگریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزهای
میشود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت میشود.
لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی
مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند.
حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزیهای مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بیگناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته بود
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمان
#جــــان_شیــــعه_اهـــــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنجم
دلم میسوخت که پدرم با همه کج خلقیها و خودسریهایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سالها زحمت که به همه داشتههایش چوب ُ حراج زد و با ننگ مسلمان کشی از این دنیا رفت!
جگرم آتش میگرفت که ابراهیم ُ با همه نیش و کنایههای زبان تلخ و دل پر حرص وطمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی انتظارش را میکشد که تازه باید مکافات جنایتهایش را پس میداد.
با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد:
الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلکهای پژمرده ام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمیداد.
دستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برای ِدرد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد:
الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم!
حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم:
مجید، بابام...
و با همه ظلمی که در حق من و زندگیام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم:
مجید! ُ من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...
و ای کاش فقط مرده بود و الاقل دلم را به فاتحهای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم.
حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و
زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش
را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد.
ای کاش الاقل چشمانم قدری دست و دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشد
ُ و من در بهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم.
مجید پا به پای نفسهای مصیبت زدهام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگران
و لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمیشد.
انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد که تا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام
شده بود، صحنه هولنا کی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم میافتاد.
حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانوادهام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه ُ شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگیاش متالشی شد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جــــان_شیــــعه_اهــــــل_سنــــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_ششم
حالا میفهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت میخواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانوادهها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند!
ساعتی از اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق میزد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو ب
این هیبت غمزده ِ ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کز کرده و او هم دیگر چیزی نمیگفت که کسی به در
ِ خانه زد.
حدس میزدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بیخبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانوادهام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند.
آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند.
مجید بهتر از من میتوانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقهاي که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم که بالاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس
عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نه میتوانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بالافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
صدای آسید احمد را میشنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا میگذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر میکرد.
یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم
اطمینانی که به فلسفه گریه و سینهزنی برای امام حسین داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحههایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خا ک مصیبتی مینشینم!
با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:
الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟
و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:
نه، خوبم! چیزی نیست
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــــــان_شیـــــعه_اهـــــل_سنـــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هفتم
و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:
حتما این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!
صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:
عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم!
بالاخره بخشش از بزرگتره!
و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوشزبانی هاي پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:
دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم! و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:
آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!
ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:
دخترم! بیا بشین، کارت دارم!
نگاه خیره ام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولاني نشد که سرِ جایم نشستم، با لحنی مالیم آغاز کرد:
ببینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، ًبرای شما هم انجام بدم!
یه سری کم کاری هایی هم کردم کهانشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالمکنید!
نمیدانستم چهبگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#نماز_شب
♨️نمازشب در سیره شهدا
💠شهید غلامرضا ابراهیمی؛
🔸نيمههاي شب از سردي هوا، از خواب بيدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهيد غلامرضا ابراهيمي» نيز بيدار است.
🔸او آرام از جا برخاست و هر سه پتوي خود را، روي بچهها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند، انداخت. من نيز بينصيب نماندم. يك پتو هم روي من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجي از خواب برخاسته و ديگر قصد خواب ندارد ولي او وضو ساخت و به نماز ايستاد.
🔸او آن شب مثل همه شبها تا اذان صبح به تهجد و راز و نياز مشغول بود.
👤راوی؛دوست شهید
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠اثر گناه بر قلب انسان
🔹امام باقر (علیه السلام) میفرماید:
هر بنده ای در دلش نقطهی سفیدی است هرگاه گناهی کند نقطهی سیاهی در آن پیدا میشود.
اگر توبه کند آن سیاهی پاک میگردد و اگر به گناه خویش ادامه دهد آن سیاهی میافزاید تا روی سفیدی را بپوشاند، چون سفیدی پوشیده شد دیگر صاحب آن دل به کار خیری گرایش پیدا نمیکند.
و همین مطلب را خداوند در قرآن بیان فرموده:
«کلا بل ران علی قلوبهم ما کانو یکسبون: نه چنین است بلکه کارهایشان به صورت زنگاری بر دلهایشان بسته است».
📚 بحارالانوار، ج ۷۳، ص ۳۳۲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ...
سلام بر تو ای صاحب علم علی علیه السلام و ای آیینه دار صبر حسن علیه السلام و ای وارث شجاعت حسین علیه السلام و ای میراث دار غربت فرزندان حسین علیهم السلام .
📚صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
سلام حضرت باران
سلام ای دل نورانی خورشید، ای نگاه آبی
آسمان، ای شکوه آفرینش!
سلام ای وسیع جاری، ای پهنه نورباران،
ای طراوت بیکران
#صبح_به_خیر
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
امــروز سه شـــــــــــــنبه
🌞 ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ خورشيدی
🌙 ۵ ذی القعده ۱۴۴۵ قمری
🎄 ۱۴ مــــــه ۲۰۲۴ میلادی
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#شکرگزاری
خدایاشکرت برای این همه شادی که در کنار عزیزانم به من هدیه میدهی،
خدا را شکر که به من اجازه داد این همه با آنها زندگی کنم
و به خاطر همه چیزهای خوبی که در این زندگی دارم
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313