.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــان_شیـــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یکم
چشمان کشیدهُ مجید هم از اشک پر شده و نمیدانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمیدارد.
شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت میسوخت که اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا میزدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت.
نمیخواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفسهای خیسم را بشنود و همچنان بیصدا گریه میکردم. مجری مراسم از مادران میخواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری میکرد و اینهمه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زدهام چه نازی میکردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفسهایم به شماره افتاده بود.
میترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، میترسیدم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن میترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده
ُ و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشکهایش پر شده و قلبش به قدری بیقراری میکرد که دیگر متوجه حال الههاش نبود.
بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و میخواست همنفس با اینهمه مادر عزادار،
عهدی با امام زمان ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمیدانستند چقدر تا ظهور امام زمان فاصله دارند و از امروز جگر گوشههای خودشان را نذر یاری مهدی موعود علیهالسلام میکردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله کنند.
خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین را با عنوانی صدا میزد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند:
یا مسیح حسین! یا علیاصغر ادرکنی... نمیفهمیدم چرا او را به این نام میخواند
و نمیخواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریههای تلخم را در گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز میکرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پرپر میزدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند »یا حسین« به سرش بسته بودند
و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید.
تازه میدید که چشمان من در دریای اشک
دست و پا میزند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم
آمد.
بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم میکرد:
چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟
و از حرارت داغی که به قلب گریههایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداریام میداد:
آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــان_شیــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_دوم
خودش هم بیتاب دخترش شده بود که با نغمه نفسهای نمنا کش، نجوا میکرد:
منم دلم براش تنگ شده! منم دلم میخواست الان اینجا بود! به خدا دل منم میسوزه!
ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریهام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم:
مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمیکشید...
و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمیتوانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته
و از اعماق قلب مصیبت زدهام ضجه میزدم. ساعتی به بیقراریهای مادرانه من و غمخواریهای عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غمهایم آرام گرفت و دیگر ِ نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش مسیح حسین علیهالسلام !جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم میداد، پرسیدم:
مجید چرا به حضرت علیاصغر میگفت مسیح حسین علیهالسلام؟
با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: مگه حضرت علیاصغر هم مثل حضرت عیسی تو گهواره حرف زده؟
و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشق چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد:
دردانه امام حسین ، حرف نزد، ولی کاربزرگتری انجام داد!
اگه معجزه حضرت عیسی این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پا کی مادرش دفاع کنه، حضرت علیاصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت.
ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین را قبلا شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانهای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر دلم شکست و حلقه بیرمق اشکم
دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم راچشیده بودم، بیش از همه برای مادر حضرت علی اصغر آتش گرفته بود که میدانستم یک مادر چه داغی به دلش میگذارد و خوش به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید
ُهمین احساس همدردیام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر برد و آهسته مجیدم را صدا زدم:
مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علیاصغرقسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟
که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علیاصغر بود تا به شفاعت کریمانهاش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی سبز کند!
در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانهام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: انشاءالله...
و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمیتوانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جـــان_شیـــعه_اهــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_سوم
چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد.
از پاسخ سلام و احوالپرسی فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت میدادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهستهتر میشد و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم.
مجید کلافه دور اتاق میچرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبتهای طولاني عبدالله را میداد که بالاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: چی شده؟
به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم:
چی شده مجید؟ چرا حرف نمیزنی؟
موبایلش را روی مبل انداخت و میخواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد:
چیزی نشده...در برابر نگاه وحشتزده ام آغاز کرد:
عبدالله ، گفت یکی از بچههای نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده...
و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد
و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد : ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه میخواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته.
عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.
دیگر نتوانستم رویِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم:
ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار میکرده؟
و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد:
نمیدونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره...
و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم:
حالا چی میشه؟ زندانیاش میکنن؟
از روی تأسف سری تکان داد و گفت: نمیدونم الهه جان! بالاخره میخواسته غیر قانونی وارد کشور بشه.
و میدید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا میلرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد:
آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بالاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!
زبانم بند آمده و نمیتوانستم چیزی بگویم
که از آنچه میترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگیاش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم:
لعیا هم خبر داره؟
و مجید با ناراحتی پاسخ داد:
نه! عبدالله هم خیلی تأ کید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمـــان #جـــان_شیـــعه_اهــل_سنــــت #پارت_س
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــــان_شیـــــعه_اهــــــل_سنــــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_چهارم
تو اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمیآمد. نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم.
مات و مبهوت اخبار هولنا کی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خونآشامهای تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشیاش رسیده و نه پدر بهرهای بُرده بود؛
ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده،خودش را در اختیار دیگر تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از اینهمه از این عشوهگریهای نوریه به فرمان کثیف تنفروشیاش به ستوه آمده و اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتنا ک بوده، از اردوگاه تکفیریها میگریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزهای
میشود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت میشود.
لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی
مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند.
حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزیهای مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بیگناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته بود
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمان
#جــــان_شیــــعه_اهـــــل_سنــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنجم
دلم میسوخت که پدرم با همه کج خلقیها و خودسریهایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سالها زحمت که به همه داشتههایش چوب ُ حراج زد و با ننگ مسلمان کشی از این دنیا رفت!
جگرم آتش میگرفت که ابراهیم ُ با همه نیش و کنایههای زبان تلخ و دل پر حرص وطمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی انتظارش را میکشد که تازه باید مکافات جنایتهایش را پس میداد.
با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد:
الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلکهای پژمرده ام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمیداد.
دستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برای ِدرد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد:
الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم!
حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم:
مجید، بابام...
و با همه ظلمی که در حق من و زندگیام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم:
مجید! ُ من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...
و ای کاش فقط مرده بود و الاقل دلم را به فاتحهای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم.
حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و
زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش
را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد.
ای کاش الاقل چشمانم قدری دست و دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشد
ُ و من در بهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم.
مجید پا به پای نفسهای مصیبت زدهام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگران
و لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمیشد.
انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد که تا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام
شده بود، صحنه هولنا کی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم میافتاد.
حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانوادهام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه ُ شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگیاش متالشی شد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جــــان_شیــــعه_اهــــــل_سنــــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_ششم
حالا میفهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت میخواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانوادهها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند!
ساعتی از اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق میزد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو ب
این هیبت غمزده ِ ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کز کرده و او هم دیگر چیزی نمیگفت که کسی به در
ِ خانه زد.
حدس میزدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بیخبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانوادهام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند.
آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند.
مجید بهتر از من میتوانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقهاي که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم که بالاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس
عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نه میتوانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بالافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
صدای آسید احمد را میشنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا میگذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر میکرد.
یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم
اطمینانی که به فلسفه گریه و سینهزنی برای امام حسین داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحههایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خا ک مصیبتی مینشینم!
با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:
الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟
و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:
نه، خوبم! چیزی نیست
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــــــان_شیـــــعه_اهـــــل_سنـــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هفتم
و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:
حتما این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!
صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:
عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم!
بالاخره بخشش از بزرگتره!
و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوشزبانی هاي پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:
دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم! و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:
آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!
ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:
دخترم! بیا بشین، کارت دارم!
نگاه خیره ام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولاني نشد که سرِ جایم نشستم، با لحنی مالیم آغاز کرد:
ببینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، ًبرای شما هم انجام بدم!
یه سری کم کاری هایی هم کردم کهانشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالمکنید!
نمیدانستم چهبگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمــــان #جـــــــان_شیـــــعه_اهـــــل_سنـــ
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــــــان_شیــــعه_اهـــل_ســــنت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هشتم
با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:
خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی، امسال با هم راهی بشیم.
مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل من
نمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:
حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!
و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:
به لطف خدا و کرم امام حسین ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت میکنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!
نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیرهام را داد:
ِ عزیزم! تو یه دختر سنی هستی! عزیز مایی، روی سر ما جا داری!
خب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی!
ِ علاقهاي که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من میمونی!
و دیگر هر دو سا کت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمیتوانستم بفهمم از من چه میخواهند که تنها نگاهشان میکردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربال به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:
نمیدونم چی بگم...
و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه میگذرد و من محو دعوت نامه ناخواستهای شده بودم که امام حسین برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به
ِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله لبیک گفتم:
سمت حرمش پَر زدم و از سر شوق گفتم
حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...
و دیدم چشمان مجید پیش پا کبازی عاشقانهام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد:
همین فردا برید دنبال گذرنامههاتون تا انشاءالله زودتر آماده شه.
فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.«
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــــــان_شیــــــعه_اهــــــل_سنـــــت
#پارت_سیصد_و_هشتاد_ونهم
!
و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و میدیدم به شکرانه حال خوشم حال توضیح داد:
ماإنشاءاهلل شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت میکنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم میرسیم مرز شلمچه.
سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش
زمزمه کرد:
اگه خدا بخواد یکشنبه شب میرسیم نجف، خدمت حضرت علی
!و چه سفر دلانگیزی بود که میخواست با میزبانی خلیفه بزرگوار اهل سنت آغازشود همان کسی که در شبهای قدر از من جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البالغهاش تفرج میکردم و حالا میخواستم به زیارت مرقدش بروم!
حالا بهت بهجتانگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرومیبُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر پیدا کرده بودم، باز هم
آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمیدانم چه شد که پیش از
شوهر شیعه ام،
برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آ کنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بیقراری میکردم.
همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمیشد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد:
الهه جان! مطمئنی میخوای بیای؟
و خودم هم نمیدانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: مجید! من میخوام بیام.
نمیدونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!
شاید هنوز حلاوت بهشتی شبهای قدر و
مستی قدح محبت امام علی در مذاق جانم مانده و دلم نمیآمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا میزدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانههایی بودم و ً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بیهیچ درد سری گذرنامه گرفتیم
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــــان
#جـــــــان_شیــــــعه_اهــــــل_سنــــــت
#پارت_سیصد_و_نودم
عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمیدانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان میکرد.
حقیقتاخودم هم نمیتوانستم باور کنم بیآنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این سفر اعجابانگیز دعوت شده و بیآنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشقترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمیخواست عبداهلل گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
آسید احمد و خونوادهاش هر سال برای
اربعین میرن کربلا.
امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم میخواست باهاشون ِ برم...
مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم:
خب داریم میریم زیارت امام حسین»!
و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد:
آخه الان اصلا ً موقعیت مناسبی نیس!
و دید مجید خیره نگاهش میکند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایمتر ادامه داد:
شرمنده مجید جان! من میدونم زیارت امام حسینثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریخته اس و داعش داره همه رو سر میبُره، تو میخوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!!
داعش تهدید کرده که پیادهروی امسال رو به خا ک و خون میکشه!
مجید لبخندی زد و با متانت همیشگیاش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد:
باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر هم
که فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد.
از وقتی که آیت الله سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش
شدن، کمر داعش شکست!
دیگه الان تو همون چند تا استان صالح الدین و نینوا و الانبار داره جون میکنه!
این چرت و پرتهایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف امنترین مناطق عراقه!
نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: اینهمه زائر دارن به عشق امام حسینمیرن،
من و الهه هم مثل بقیه!
خیالت راحت باشه!
ولی خیال عبدالله راحت نمیشد ِ که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستآخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــــــان_شیــــعه_اهــــل_سنـــت
#پارت_سیصد_و_نود_و_یکم
همه خستگی طی مسافت طولاني بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگهای بدنم میدوید که هنوز مرقد امام علی
را ندیده و نمیتوانستم منظره رؤیاییاش را تصور کنم.
حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان میشدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهجالبالغهاش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم.
در تمام طول مسیر از مرز میگذاشتیم تا شهر نجف، با میهماننوازِی شیعیان بیریای عراق
روبرو میشدیم ،با ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین میستودند و مدام خوش آمد میگفتند.
در هر روستا و کنار هر خانهای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا میداند با چه اخلاص
و محبتی از زائران پذیرایی میکردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا
جایی که وقتی در کنار یکی از موکبها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف
کردیم،
هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند.
پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بیتوجه به تعارفهای ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که
ِبرق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سر راهمان را میگرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین را از آنخودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بیمنت، از کنارشان عبور میکردیم.
به علت محدودیتهای امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری میشد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم.
آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت میکردند و من و مامان خدیجه و زینبسادات پشت سرشان میرفتیم.
خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم میرفتند.
هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش میداد که با ُ قدمهایی پر توان و استوار پیش میرفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم میدیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه
ُ پر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا
به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پر شده
که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده،
سر از پا نمیشناختند.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمــــان #جــــــان_شیــــعه_اهــــل_سنـــت #
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــان_شیــعه_اهــل_سنـــت
#پارت_سیصد_و_نود_و_دوم
هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کندتر میشد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با
رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب میدرخشد و رویم لبخند میزند!
باور میکردم یا نمیکردم، مقابل مرقد امام علی علیه السلام ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتیاش، تنها نگاهش میکردم که نمیدانستم چه کنم!
مجید دست به سینه گذاشته و میدیدم اشک از چشمانش فواره میزند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بیپروا گریه میکرد.
زینبسادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بیصدا اشک میریخت و مامان خدیجه میدید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر کم آوردهام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد:
الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علیمیافته، واسه منم دعا کن!
از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سنی میکرد، حیرتزده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد:
دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!
و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد:
برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!
و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانهاش نباشد
و من ماندم و تصویر زیبای حرم!
باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طالییاش پر
کشیدم و نمیدانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم.
حاال بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش میرفتیم و خدا میداند در هر گامی که به حرم نزدیکتر میشدم، با تمام وجودم احساس میکردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی قرار گرفتهام.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313