#ایستگاه_نماز_اول_وقتـــــ
✨نمازهایتـــــ را عاشقانه بخـــــوان
حتے اگـــــر خسته اے یا حوصله ندارے ...
💭 قبلش فڪـــــر ڪن چـــــرا دارے نماز میخوانے
و با چه ڪسے قرار ملاقات دارے⁉️✨⁉️
🌹آن وقت ڪم ڪم لذتـــــ میبرے از ڪلماتے
ڪه در تمام عمـــــر دارے تڪرارشان میڪنے ...
✅تڪرار هیچ چیـــــز جز نمــــــــــاز در این دنیا قشنگـــــ نیست.....✨
🌷شهـــــید مصطفے چمـــــران
💫✨💫✨🕋✨💫✨💫
@seiro_solook_ta_khoda
#آموزنده
#دکتر_الهی_قمشه_ای
دعوا کن ، ولی با کاغذت ،
اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس خواستی هم داد بکشی ،
تنها سایز کلماتت را بزرگ کن نه صدایت را .
آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن.
آنوقت خودت قضاوت کن .
حالا میتوانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی .
دلی را هم نشکانده ای و وجدانت را هم
نیازرده ای ...
خرجش همان مداد و پاک کن بود، نه بغض و پشیمانی ....
گاهی میتوان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد...
@seiro_solook_ta_khoda
☀️☀️نور لبخند #امام_على و #حضرت_زهرا (علیهم السلام)☀️☀️
✅شيخ صدوق قدس سره در كتاب «امالى» از ابن عبّاس نقل كرده است كه گفت:
اهل بهشت هنگامى كه در بهشت غرق در رحمت الهى هستند نورى را مانند نور خورشيد مشاهده مى كنند كه درخشندگى و تابش خاصّى دارد.
بهشتيان گويند: خداوندا! تو در كتاب عزير خود فرموده اى: «لايَرَوْنَ فيها شَمْساً» [۱] «در بهشت خورشيد را نمى بينند»، پس اين چه نورى است؟
خداوند تبارك و تعالى جبرئيل را به سوى آنها روانه كند و به آنها بگويد:
ليس هذه بشمس، ولكن عليّاً وفاطمة ضحكا فأشرقت الجنان من نور ضحكهما.
اين نورى كه مشاهده كرديد نور خورشيد نيست بلكه على و فاطمه عليهما السلام خنده اى كردند، و از نور لبخند آنها چنين تابشى و درخششى در بهشت ظاهر گرديد. [۲]
---------------
[۱]: سوره انسان، آيه ۱۳.
[۲]: امالى صدوق: ۳۳۳ ضمن ح ۱۱ مجلس ۴۴، بحار الأنوار: ۲۴۱/۳۵، تأويل الآيات: ۷۵۲/۲ ضمن ح ۷، تفسير برهان: ۴۱۲/۴ ضمن ح۶، مناقب ابن شهراشوب: ۳۲۹/۳.
-------------
📚 ترجمه کتاب نفیس (القطره): قطره ای از دریای فضایل اهل بیت علیهم السلام - بخش سوّم - جلد۱،صفحه۴۰۱
@seiro_solook_ta_khoda
هدایت شده از مشتریان چمران
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ♻️ تبلیغات انصـــار ♻️
ماه رمضـون یه طرف #زولبیـا و #بامیـه اش یه طرف😍
اصلا نباشه روزه گرفتن سخت میشه 😩🙊
مخصوصا امسال که یاد گرفتم خودم تو #خونه زولبیا 🌀 و بـامیـه 🥓 درست کنم👌
#زولـبیا_رنگـی 🌈 #انواع_بامیه🥐
آموزش همراه #فیلم_و_عکس گذاشتم اینجا👇😍
https://eitaa.com/joinchat/1721303211C75802e24e3
زولبیـا بامیه رو خودت درست کن و چش خانواده شوهرت دربیار 😉
#خداباوری
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
ﻭﻗﺘﻲ ﺭﺩﭘﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ
ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻣﻴ ﺘﻮﺍﻧﻢ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﮔﻠﻴﻤﻢ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﻛﻨﻢ !!
ﻭﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺍﺯ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ!!
ﺣﺘﻲ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻱ ﻣﺤﺎﻝ !!
ﻭﻗﺘﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻢ ﺩﻳﺪﻡ
" ﺗﺮﺱ " ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﺟﺎﻳﺶ ﺭﺍ " ﺍﻳﻤﺎﻥ " ﭘﺮ ﻛﺮﺩ .
ﻭﻋﺪﻩ ﻱ ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :
ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺗﺎ ﻓﺘﺢ ﻛﻨﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﻣﻤﻜﻦ ﻛﻨﻲ، ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭﻱ. ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎفتنی ها را
ﭘﺲ 💕ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بسپار!💕
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
@seiro_solook_ta_khoda
این جمله بو علی سینا را باید با طلا نوشت
که میفرمایند :
هر چیزی کمش دارو است
متوسطش غذا است
و زیادش سم است
حتی محبت کردن
۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" میشود.
۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" میشود.
۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" میشی...
از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است... پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن.
@seiro_solook_ta_khoda
#پندانه
خوشبختی گاهی ، آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش ، که حسش نمیکنیم ،
چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود ،
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن ، خوشبختی بود ،
خنده های کودکیهامان ، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان ، خوشبختی بود ،
اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ، چای را با غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ، سرد یا داغ است ،
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ،
گفتند ساکت ، مردم خوابیده اند و ما ، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم ،
خوشبختی را ندیدیم یا ، نخواستیم ببینیم شاید ،
امروز را ، قدر بدان ، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن ،
عشق را بهانه کن ، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش ،
برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد ،هنوز هست ،
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست ،
خوشبختی ها ماندنی نیستند ،
اما ، میشود تا هستند زندگیشان کرد ، نفسشان کشید
❤️ خوشبخت ترین باشید❤️
@seiro_solook_ta_khoda
#خاطره ای درباره #نماز اول وقت
فـــــوق العاده زیبا👇
حتمـــــا بخــــــوانید👇👇
✨🌸🍃✨صداي اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جواني كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاي راننده! مي خواهم نماز بخوانم.✨✨✨
راننده با بي تفاوتي و بي خيالي گفت: برو بابا حالا كي نماز مي خواند! بعدش هم توجهي به اين مطلب نكرد، ولي جوان با جديت گفت:✨🌸🍃✨
به تو مي گويم نگهدار!
راننده فهميد كه او بسيار جدي است، گفت: اينجا كه جاي نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به يك قهوه خانه يا شهري برسيم، بعد نگه مي دارم.✨🌸🍃✨
خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره اي جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگه داشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسي از وي نماز خواندم. پس از نماز وقتي در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟✨🌸🍃✨
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولي عصر(عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟✨🌸🍃
گفت: من قضيه و داستاني دارم كه برايتان بازگو مي كنم، من در يكي از كشورهاي اروپايي براي ادامه تحصيلاتم درس ميخواندم، چند سالي بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادي بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طي مي كردم. ضمناً در اين بخش، يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مي برد و برمي گشت. براي فارغ التحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مي دادم، پس از سال ها رنج و سختي و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درس هايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم براي آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حالي كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و مي خواندم، نيمي از راهآمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقداري موتور ماشين را نگاه كرد و دستكاري نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندين بار همين كار را كرد، اما فايده اي نداشت، (اين وضعيت)✨🌸🍃 طولاني شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه هاي شان بازي مي كردند و من هم دلم براي امتحان شور مي زد و ناراحت بودم، چيزي ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگري هم از جاده عبور نمي كرد كه با او بروم، نمي دانستم چه كنم، در اضطراب و نگراني و نااميدي به سر مي بردم، تا شهر هم راه زيادي بود كه نمي شد پياده بروم، پيوسته قدم مي زدم و به ماشين و جاده نگاه مي كردم كه همه تلاش هاي چندسالهام از بين مي رود و خيلي نگران بودم.✨✨🌸🍃
يكباره جرقه اي در مغزم زد كه ما وقتي در ايران بوديم در سختي ها متوسل به امام زمان(عج) مي شديم و وقتي كارها به بن بست مي رسيد از او كمك و ياري مي خواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جاري شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كني تا به مقصدم برسم، قول مي دهم و متعهد مي شوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم.✨🌸🍃
پس از چند دقيقه آقايي از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مي زد). راننده گفت:نمي دانم هر كار مي كنم روشن نمي شود. مقداري ماشين را دست كاري كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدي در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مي خواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
«تعهدي كه به ما دادي يادت نرود، نماز اول وقت!»🌸🍃 و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همين طور اشك ميريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.🌸🍃
منبع:📚
- نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزي، ص 85
@seiro_solook_ta_khoda
🎙 #شرائط_توبه_و_استغفار
🌿🌸🌿
🌸🌿
🌿
✨شخصی ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ (ﻉ)ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻻﺯﻡ ﮔﻔﺖ: (ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ)
ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﮕﺮﻳﺪ
می ﺩﺍنی ﻣﻌﻨﺎی #ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﭼﻴﺴﺖ؟🤔
🌿 #ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺩﺭﺟﻪ ﻭﺍﻻﻣﻘﺎﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﺍی ﺷﺶ ﻣﻌﻨﺎ ﺍﺳﺖ👇
💫🍃 ﺍﻭﻝ: ﭘﺸﻴﻤﺎنی ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ
💫🍃 ﺩﻭﻡ: ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﻪ ﻋﺪﻡ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ
💫🍃ﺳﻮﻡ: ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺎﻙ ﺩﻳﺪﺍﺭ کنی ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﺑﺮ ﻋﻬﺪﻩ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﺪ
💫🍃 ﭼﻬﺎﺭﻡ: ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺍﺟﺐ ﻫﺎی ﺿﺎﻳﻊ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭی
💫🍃ﭘﻨﺠﻢ: ﮔﻮشتی ﻛﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺑﺮ ﺍﻧﺪﺍﻣﺖ ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ، ﺑﺎ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺁﺏ کنی، ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺮﻭﻳﺪ
💫🍃ﺷﺸﻢ: ﺭﻧﺞ ﻃﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺑﭽﺸﺎنی ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﺷﻴﺮینی ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﺸﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩی، ﭘﺲ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﮕﻮیی، ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ.
📚 #نهج_البلاغه_حکمت_۴۱۷
🌿🌸🌿
@seiro_solook_ta_khoda
📚 #حکایت
سلیمان عليه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟
در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم🕊
سلیمان عليه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد.
سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟
گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید.
سلیمان به گنجشک ماده گفت:
او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟
گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد.
سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست.
وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد.
@seiro_solook_ta_khoda