eitaa logo
سِلوا
147 دنبال‌کننده
207 عکس
33 ویدیو
1 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
سِلوا
قطعا سودمندترین معامله ، معامله با خدا و اهل خداست!✨ جهت مشارکت در هرچه بهتر برگزار شدن مراسمات هیئ
_____ دیگه هم جشن ولادت مادرمون حضرت زهرا(س)ست هم هیئت دانشجویی و شپشی که پشتک می‌زنه تو جیباشون.🪔🚶‍♀ به عشق خانم ی نیت کنید و به قول آیت الله بهجت، به قدر ی نخود هم شما شریک بشید تو این کار🌱 @selvaaa
هدایت شده از [ هُرنو ]
من، کم‌ دورهٔ نویسندگی شرکت نکرده‌ام. کم استاد نویسندگی ندیده‌ام. اما کارگاه نویسندگی خلاق را به خاطر نویسندگی تبلیغ نمی‌کنم. من کاری ندارم که شما قرار است نویسنده شوید یا نه. یا اصلا نوشتن مسأله‌تان هست یا نیست. فکر می‌کنم شرکت کردن در کلاس نویسندگی خلاق (اولین ترم از کارگاه‌های نویسندگی مدرسهٔ مبنا) برای هر آدمی مفید است. آدمی که این کارگاه را شرکت می‌کند، رفیق بهتری می‌شود، فرزند سرحال‌تری می‌شود، والد دقیق‌تری می‌شود. من این کارگاه را حتی به افراد غیرمذهبی هم پیشنهاد کردم. نتیجه؟ نه تنها رضایت داشتند که به دیگران هم توصیه کردند. خلاصه که فقط دو روز از مهلت ثبت‌نام این کارگاه باقی مانده. از من می‌شنوید، از دست ندهید. https://B2n.ir/r83815 @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
______________ برگه را گرفت طرفم و با فارسی لهجه‌دار گفت ببین رادمهر چه نوشته؟ با چشم قلمبیده به حروف کج و معوج زل زدم و ابرو دادم بالا و پرسیدم: رادمهر تو نوشتی؟ مگه بلدی؟ رادمهر دندان‌های دانه برنجی‌اش از پشت لب پیدا شد و مثل خمیر به این ور و آن‌ور وا رفت. آبا ریز خندید و دست‌های حنا زده‌اش را گرفت طرف دهانش:"من یازمیشام." هاج و واج به صورتش نگاهش کردم و بعد به کاغذ. "لیلا کِی چیکیدی، نهضتَ گِتدم." کودکی مادرم برمی‌گردد به سی، چهل سال پیش. نقطه ب را می‌گذارم پایین و حافظه ماهی‌ام قد نمی‌دهد آخرین بار کی آب خوردم. @selvaaa
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
____________ از آزاده رباط‌جزی عزیزم ممنونم. ممنونم که لطف خدا شد و گره این روز‌های من را باز کرد. این روزها که همه جا صحبت از آن مرد است، من دچار یک خمودگی و سکوت عجیب در درونم شدم. سکوت در مقابل این حجم استوری و عکس و فلان و تهش گفتن یک " خب که چی". "خب پس من چی؟" سهم من چه می‌شود؟ من کجای این قصه هستم؟ شخصیتم یا حتی به اندازه یک تیپ ساده هم وارد داستان نمی‌شوم و یک سنگ‌ریزه را هم جابه‌جا نمی‌کنم؟ "باید مقاومت کنید علیه خودتان! علیه این همه بیخودبودگی!" @harfikhteh @selvaaa
____________ تعادل ثانویه می‌تواند یک جمله کوتاه باشد: _خدایا همین که می‌بینی برام بسه! @selvaaa
_____________ من زیاد به خطا می‌روم؛ اما شما بگذار سایه‌ات روی سرم باشد.🍃 @selvaaa
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
____________ _خدایا خورشیدت چقدر ناز داره! سوز اول صبح، شلاق می‌زد به صورت بیرون مانده از چادرم. یک لنگه پا و لرزان مثل پت و مپ پشت کردیم به دریا و چشم دوختیم به توده‌ای ابر نارنجی. شبیه آدم‌های پشت در اتاق عمل بودیم؛ اما به جای تولد بچه آدمیزاد، انتظار تولد دوباره خورشید را می‌کشیدیم. _ نکنه هوا ابریه که دیده نمیشه؟ _ حالا سه دقیقه هم وایسیم، شاید دراومد. چندتایی پرنده کوچک لبه ساحل، آب ناشتایی غرغره می‌کردند و چند مرغابی سیاه روی آبی دریا چرخ می‌خوردند به خیال دلی از عزا درآوردن. دستش را با هول و ولا از توی جیب بیرون آورد و انگشتش رفت سمت همان توده نارنجی: اوناها داره درمیاد. گیج و منگ دنبال نیم دایره نارنجی در ابرها بودم که قرنیه‌ام سُر خورد پایین و خیره ماند به خط خاکستری پایین‌ ابرها. قلبم گُر و گُر خون پرحرارت را در وجودم پمپاژ می‌کرد. دست‌های مشت شده‌ام را کوبیدم در هوا و گرماگرم و پرهیجان دویدم سمت خورشید. دایره کامل و کامل‌تر می‌شد. به نان داغ و تازه‌ای می‌ماند که از تنور گداخته زمین بیرون می‌آید، قرمز و نارنجیِ آتشین. بخار از دهان وا مانده‌ام به بیرون فوت می‌شد و مات و مبهوت عظمت خدا بودم که در کمتر از دوقیقه و سی ثانیه، طلوع جسمی با آن جبروت شروع و تمام شد! زیر لب زمزمه کردم: "فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ" @selvaaa
پویش طارق با سرپرستی ۲۰۰۰ کودک آواره شروع به کار کرد، اما هم‌اکنون بیش از ۴۰۰۰ طفل آواره و جنگ‌زده در لبنان شناسایی شده‌اند که شدیداً به تأمین اقلام ضروری نیازمند هستند و در مرحله اول هزینه تأمین اقلام ضروری آن‌ها پرداخت شده است اما برای اینکه بتوانیم به صورت مستمر از همه این کودکان حمایت کنیم باید ظرفیت خیرین این پویش، دو برابر شوند که با همت شما عزیزان، این کار به سادگی قابل انجام خواهد بود. هر نفر از شما عزیزان، یک خیر دیگر را به این پویش اضافه کنید تا تعداد کودکان تحت پوشش، از ۲۰۰۰ نفر به ۴۰۰۰ نفر ارتقا یابد. 🪴|حدود یک و نیم میلیون کم هست تا به سرپرستی گرفتن یک کودک بصورت گروهی
______________ آقاجون، توی سرم حاج منصور ارضی می‌خواند: "تمام دلخوشی زندگی من این است که وقت مرگ می‌آیی و مرگ شیرین است مگر نگفتی علی جان ؛ فَمَن یَمُت یَرَنی بیا که وقت وفایت به عهد دیرین است" در همین ثانیه‌ها که نشان می‌گوید من با تو ششصد کیلومتر فاصله دارم و هنوز دستم به تو نرسیده و دیگر نمی‌رسد و تو می‌روی به خانه جدیدت، دلم به این خوش است که این شب عیدی، صاحب نامت با پسرش بیاید و تو بگویی " مرگ شیرین است". آقاجون دلم برای ریش‌های سفید و تیزت که موقع بوسیدن، توی پوست نرم صورتم فرو می‌رفت، تنگ می‌شود. بالاغیرتا آنجا که رفتی و موقتی مکالمه‌یمان قطع شد، زیادتر از پای تلفن، برایم دعای خیر کن. دوستت دارم بابابزرگِ آرامِ بی‌غل و غشم💛 __________ منت برسرم می‌گذارید آقاجونم را به فاتحه‌ای مهمان کنید و توقع زیادی‌ست اگر بگویم به نمازشب اول قبری. قربان‌علی فرزند محمدتقی @selvaaa
سِلوا
_____________ دیشب به هوای ختم آقاجون از خانه زدم بیرون. زنجان و مزارش و تسلی عشرت‌آبا که سهل است، حتی پایم به میانه راه که تهران باشد هم نرسید! از دیشب که لکنته‌یمان قبل روستای هرانده خاموش شد و ماشین جرثقیل کشاندش دم تعمیرگاه بسته‌ای توی فیروزکوه، تا خود صبح، در دمای منفی شش هفت درجه، به معنای واقعی کلمه سگ لرز زدیم. انگشت‌های پایم از سردی سِر می‌شد و تیزی‌اش به تنم فرو می‌رفت. خشکی پوست دستم را گمانم وازلین پانصدگرمی ملیحه آبا هم جواب نبود و گونه‌هایم به انار سرخ ترک خورده می‌ماند. بخار دهانم پرت می‌شد در هوای سرد ماشین و شیشه‌ها را بلور یخ چنان پوشانده بود که رد نور و حرکت هر جنبده‌ای، شبح‌های دیوانه‌ساز هری‌پاتر را جلوی چشمم می‌آورد. به چنان والذاریاتی خودم را تا صبح نگه‌داشتم که مسلمان نشنود کافر نبیند. دل و روده یخ زده ماشین را مکانیک با تقلای دو سه ساعته و زور آبجوش باز کرد. عجبم از خون آدمیزاد که چه خاصیت‌ها دارد. صبحی، قبل پناه بردن به امامزاده سیداسماعیل، توی مکانیکی و زیر سقف حلبی ماشین، پتو مسافرتی قرمز را کشیدم روی سرم و به هق‌هق افتادم. اشکم سرریز شد روی صورت سردم و گفتم "آقام، امام حسینم، شما که هیچ وقت منو رها نمی‌کردی" پاهایم را جمع کردم توی شکمم و تنم را مثل پارچه، مچاله کردم توی هم و قسمش دادم زودتر من را به خانه برساند. شاید عید من این بود. اینکه به استیصال برسم و دوباره به دامنش چنگ بزنم. رسیدم خانه در بی‌برقی و بی‌آبی کارشناسی شده و حیرانم که چه مصلحت بود و چه حکمت. شکر‌. فقط عصبی‌ام هنوز. عصبی از آرام نگرفتن کنار قبر آقاجون. می‌خواهم قضیه را برای خودم فلسفی و الهی کنم که شکرخدا باز سالم هستیم و خانه‌ای هست و چپیدم تویش و الخ. پس آواره‌های لبنانی و سوری و زن‌های باردار شکم ورقلمبیده چه می‌کنند در چادرها؟ مغزم می‌گوید خفه! تو هنوز درحال خودت نیستی. بیخود زور نزن آخر داستان پرکشمکشت را به شهودی وصل کنی و تعادل ثانویه‌ای. این داستان فعلا بی نقطه تحول است با پیرنگ خاک بر خاک. شاید بعدها نقطه‌اش پیدا شود. شاید هم هست و مغزیخ‌زده من پیدا نمی‌کند. @selvaaa
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا