eitaa logo
سِلوا
146 دنبال‌کننده
207 عکس
33 ویدیو
1 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
سِلوا
____________ قسمت اول صدای بم و مردانه "بهمن وخشور" کمی نازک و زنانه می‌شود: "-اگر تو نیایی توی اتاق عمل، من هم نمی‌روم." گمانم استخوان‌های‌گردن و عضلات نیست شده حلقومِ سیمین توی قبر ناله کردند. بعدش جلال ادامه می‌دهد: "فکر می‌کردم چه دکتر نجیبی باید باشدکه به آن راحتی اجازه داد. و رفتم. بالای سرش ایستاده و دستش در دستم. اما باقیش؟ اطاق عمل را دیده‌اید؟ من بارها دیده‌ام...اما هیچ‌کدام آنجوری نبود. اصلا می‌دانید جاکشی یعنی چه؟ من همان روز تجربه کردم. بله. زنم را جلوی چشمم جوری روی تخت پر از سیخ و میخ و پیچ و چرخ عمل خواباند که من توی رختخواب می‌خواباندم." وَر نویسندگی‌ام، کلمات نو را روی هوا می‌قاپد. کتاب حرکت در مه را می‌چپانم توی قفسه و مثلث توقف کتاب صوتی سنگی بر گوری را لمس می‌کنم. انگشتم روی جی شکم‌دار و رنگارنگ گوگل می‌سُرد. می‌نویسم" جاکش معنی" و بعدش گردالی ذره‌بین را لمس می‌کنم. " آنکه مردان را با زنان آشنایی می‌دهد. قواد. قرنان. آدمی که برای روسپیگری یا زنا مکان جور می‌کند." چشمم که می‌خزد روی کلمات بعدی، مثل بچه شش ساله که چیز بدی را دیده، بسته می‌شود. ذوقم از پیدا کردن کلمه جدید می‌پرد. انگشت می‌کشم بالای صفحه و دوباره مثلث پخش را فشار می‌دهم. "و آستین‌ها بالا و ابزار به‌دست و آن وقت نگاهش! جوری بود که من یک مرتبه به یاد خواهرم افتادم که عاقبت رضایت نداد، به اینکه عملش کنند به اینکه دست مرد غریبه به تنش بخورد. و مال او سینه بود. سرطان در عمق وجودش نشسته بود اما عاقبت به عمل راضی نشد." کف دست‌هایم را روی میز غذاخوری تکیه و فشار می‌دهم. نفسم، ناز می‌کند و برای بالا آمدن زیر لفظی می‌خواهد. چیزی زنانه در وجودم تیر می‌کشد. دهه چند است مگر؟ سی و چهل. یعنی هیچ جراح زن به درد بخوری نبوده که آن توده کوفتی را از سینه‌اش بکشد بیرون؟ وخشور از سوالات توی مغزم جلو می‌زند: "موهای مچ دست یارو از دستکش بیرون مانده بود و زنم جوری خوابیده بود که من اصلا نمی‌توانستم...ولی حتی داد هم نزدم. فقط دیدم تحملش را ندارم. عین جاکش‌ها. عرق به پیشانی او نشسته، چشم‌هایش بسته، و یک دنیا فریاد پشت لبش. و من پیراهن به تنم چسبیده و اصلا یکی بیخ خرم را گرفته. و دست یارو با ابزار می‌رفت و می‌آمد و چیزی را در درون زنم می‌کاوید و می‌خراشید و چه خونی...! و آن‌وقت من سرنگهدارم. به معنی دقیق کلمه. که دیدم دیگر نمی‌توانم. عجز را با تمام قامت در هیکلی ابزار به دست، جلوی روی خودم ایستاده دیدم. و چه حالی! دستش در دستم بود و دم به دم پیشانی‌اش را پاک می‌کردم . جوری نبود که بتوانم خودم را رها کنم یا او را. این بود که بچه را رها کردم. حالا می‌فهمم. یکی از دفعاتی که نفرت آمد در سرحد مرگ. نفرت از هرچه بچه است..." جلال عریان و بی‌پرده از رنجِ عقیم بودنش پرده برمی‌دارد و رنجِ راه بی‌حاصلی که با سیمین رفته و سنگ گور را روی سینه من گذاشته‌اند. خفه می‌شوم و رگ قلبم انگار می‌گیرد. دلم می‌خواهد شتلق روی زانویم بزنم و بگویم وای سیمین بمیرم برایت، چه گذشت به تو زن که شوهرت را کشاندی بالای سرت. مغزم از درون فریاد می‌زند نخوان لامصب نخوان. "این جوری بود که لوله تخمدان هم اهمیش را باخت. با هرچه تومور در بدنی که ممکن است باشد. و پیش از من برای او. شاید به علت آن دست‌های پرمو. با موهای سفید. شاید هم به این علت که همه مراجعان او عین همین جراحی را بایست می‌کرده‌اند. این را من بعد فهمیدم. بعد که یارو مرد، و می‌دانید زنم چه گفت؟ خبر مرگش را که شنیدیم درآمد که: -پدرسگ گور به گوری. بدجوری هیز بود. و من تازه می‌فهمیدم که چرا بار دوم پایش به اطاق عمل نمی‌رفت. و راستی اگر آن چشم‌های هیز را مرده شور نبسته بود من با این دکتر چه می‌بایست می‌کردم؟" ..........
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
________ قسمت دوم صدای خردشدن استخوانِ سینهِ جلال را لابه‌لایِ ولومِ مردانهِ وخشور می‌شنوم. خرچ خرچ. انگشتم می‌رود روی مثلث پخش و خفگی وخشور. باز خرچ خرچ. پدرسگ گور به گوری هیز. سگ را مشدد و با غیظ زمزمه می‌کنم. زنی در دلم، چاقوی آشپزخانه را پشت نلعبکی می‌کشد و دایره‌وار تیز می‌کند. پزشک زن توی سرمان بخورد، متخصص درست و درمان‌تر پیدا نمی‌شد؟ عکس‌هایی سیاه و سفید توی سرم ردیف می‌شوند از دکترهای هندی خال به پیشانی. زیر لب می‌گویم زرشک. امکانات اگر کم نبود که دکترهای کم سواد هندی و پاکستانی زبان نفهم را واردات نمی‌کردند توی کشور و شهرهای کوچک. لابد نیمچه متخصص زنی هم اگر بوده مال از ما بهترون و دربار و الخ. یادم می‌رود به زن و شوهر توی مطب دکتر زنان. نزدیک در، به انتظار خروج بیمار نشسته بودم. حرف خانم دکتر ‌را شنیدم که شکست اسپرم بالاست و تخمک ضعیف. زن که صدایش جوان بود و کم‌رمق پرسید "چیکارکنیم حالا؟" خانم دکتر گفت آی وی اف. نمی‌دانم در چشمان مرد چیزی دید یا سادگی ظاهر روستایی‌شان که دنباله حرفش را گرفت: "نگران نباشید. بیمه دارین دیگه. کلینیک بیمارستان امام دولتیه.اونجا براتون انجام میدم. توکل بخدا ایشاالله که جواب میگیرین." انگشت اشاره‌ام کشیده می‌شود روی جلد کتاب‌های توی قفسه. به سفیدی کتابی ایستاده که می‌رسد مکث می‌کند. می‌کشمش جلو. "داستان رویانا" ست و روایت پژوهشگاهی که اولین نوزاد لقاح آزمایشگاهی‌اش سیمین نام گرفت؛ هم‌نام با کوچه‌ای که ساختمان کوچک رویان در آن واقع بود. @selvaaa
هدایت شده از خط روایت
✨﷽ 〰〰〰〰〰 «بخت بلند» الان که این کلمات را می نویسم با دخترها و نوه هام راحیل و حنیفا توی صفِ نمازِ جماعت مسجد الاقصی در انتظار نشستیم.بوی عطری فضا را پر کرده که ایمان آدم را زیاد می کند.آن قدر جمعیت آمده که مجبور شدیم از عصر بیاییم توی صحن بیتوته کنیم.باورش سخت است اما خدا از بین نسل انسان از آدم تا خاتم تجربه این روزها را قسمت ما کرده.حسین خیرالدین مداح لبنانی محور مقاومت پشت تریبون دارد نحن جنودک بقیة الله را می خواند. تا چند دقیقه دیگر امام برای اقامه نماز می رسد.ویدیو پروژکتور بزرگ مسجد ردیف های اول صف جماعت را نشان می دهد. هر بار با نمایش تصویرِ یکی از آدم های ردیف اول همهمه می افتد میان مردم.مردم آخرالزمان وارث شگفتی های کل تاریخند.آدم هائی توی صف اول جماعت منتظر حضور امامند که یک روز برای شهید شدنشان خون گریه کردیم.چقدر رجعت پدیده عجیبی ست.قبلترها خدا زنده شدن رفته ها را با داستان عُزیر نشان می داد. ولی حالا ما دوباره صدای حاج قاسم را می شنویم.خنده های سید حسن را می بینیم.زن لبنانی کنار دستم می گوید«وكان السيد حسن قد وعدنا بالصلاة معه في المسجد الأقصى»به او می گویم«لقد کان سید علی الحق أن أمنيتنا تحققت» و با هم می خندیم.یک لحظه روی ویدیو پروژکشن بزرگ مسجد، سر و کله سنوار پیدا می شود.می خندد و انگشتش را به نشانه پیروزی بالا می آورد‌.خیلی از شهدا مسئولیت اداره مسجد را به عهده گرفتند.مسجدی که یک روز جولانگاه صهیونیست ها بود.ما هیچ وقت نمی توانستیم دنیای بی اسرائیل را تصور کنیم.مشغول مرور همین عجایبم که دوباره همهمه میان جمع بالا می گیرد.اما این بار شدیدتر.آدم ها از جایشان بلند می شوند.حسین خیرالدین از پشت بلندگو با صدای بم مردانه اش می گوید «جاء الإمام وحضرت عيسى بن مريم وأصحابهم» صدای صلوات مسجد را پر کرده .روی انگشت های پام می ایستم تا صورت امام را ببینم.... یکپارچه نورست.شهدا او را دوره کرده اند‌.تک تکشان را به اسم می شناسم. آدم خستگی از جانش در می رود.... صدای اذان امامِ زمان که توی مسجد می پیچد سکوت عمیقی حاکم می شود... این صدای کسیست که انسان ها در طول تاریخ از هر قوم و نژادی تمنای بودنش را داشتند.... و ما چه بخت بلندی داریم... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @tayebefarid
_______________ مغز آشفته‌ام رفیق نیمه‌ راه شده و دستم به نوشتن نمی‌رود. حرف‌‌های درهمی توی سرم می‌چرخند؛ اما بیشترشان ضمیر متصل "ـَت" دارند. ـَت ضمیر متصل " تو" است. تو یعنی مخاطبی هست و خلوت درونی و درد و دلی. سید رفتنت را باور کنم یا نبودم در تشییع‌ات را؟ زائرانت از خشکی و آسمان و دریا، توی سوز و باران و سرما خودشان را رسانده‌اند به تو و آن وقت ما... بیخیال. بیا به بعدش فکر کنیم. بیا به فکر کنیم. عهد که مثل روز روشن است و اصلا چرا روز؟ مثل چهره تابان خودش. سید من از چگونگی ماندن بر عهد عاجزم. می‌ترسم. حالا که دستت بازتر است، ما را ول نکنی. @selvaaa
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سِلوا
_______ خدایا ممنونتم که اجازه دادی پامون به ی مهمونی دوباره باز شه بی‌زحمت هوامونو داشته باش که پوست موز نره زیر پامون... والا @selvaaa
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_____________ سکانس ماندگاری هست از فیلم "طعم گیلاس" عباس کیارستمی. بدیعی به دنبال مردی می‌گردد که بعد از خودکشی رویش خاک بریزد. مردی را سوار ماشینش می‌کند که زبان شیرین آذری دارد. مرد بعد از فهمیدن نیت بدیعی، شروع می‌کند به گفتن تجربه زیسته خودش از خودکشی‌اش. به اینکه چطور یک توت شیرین، زندگی او را نجات می‌دهد. بعدش جوکی تعریف می‌کند که یک روز ترکی می‌رود دکتر و می‌گوید: آقای دکتر من هرجام دست می‌زنم درد میکنه، شکمم دست میزنم درد می‌کنه، سرم، پام... دست می‌زنم درد می‌کنه. دکتر معاینه‌اش می‌کند و می‌گوید آقا شما وجودت سالمه، انگشتت شکسته. مرد ادامه می‌دهد: "رفته بودم خودکشی کنم آقا، ی توت منو اینجور عوض کرد، ی توت که شما اصلا حساب نمی‌کنی. آقا دنیا جور دیگریه، تو عوض کن فکرتو. دنیا رو عوض کن. خوش ببین همه چی را". این چهل و دو ثانیه را چندبار تماشا کردم. فکر عمیق می‌خواهد. به خودم به اطرافیانم نگاه می‌کنم. به آدم‌هایی که با کوچکترین مشکلات، خود را بدبخت‌ترین آدم جهان می‌بینیم و در جریان عادی زندگی، چتر ناامیدی روی سرمان باز می‌کنیم. چطور می‌شود در جریان عادی مرگ، اینطور امیدوار و زنده‌دل بود؟ چطور می‌شود روی دیوارهای ویرانه، رنگ نو زد و به جای غرلند کردن به خدا، به استقبال میهمانی‌اش رفت؟ شاید آن نصیحت مرد آذری، اینجا کارساز باشد. نگاه آدم‌ها به دنیاست که دنیا را زشت و زیبا می‌کند. کاش ویرانه‌های قلب و ذهنم در این ماه، دوباره آباد شود به امید و توکل الهی. @selvaaa
______________ دو ساعت تمام به بحث و گفتگو نشستیم تا کتاب‌های جایگزین برای سال جدید را انتخاب کنیم. بماند که همین روند، قبلی داشت و بعدی هم دارد. شب‌هایی که با دورهمی کتاب می‌گذرد عجیب به جانم می‌چسبد و انگار که دوپامین می‌ریزند توی خونم و خواب از سرم می‌پرد. @selvaaa
صَبَّارٍ شَکُورٍ پیامبر اکرم (ص): ایمان دو نیمه است، نیمی از آن صبر، و نیمی از آن شکر است. @selvaaa
هدایت شده از مجلهٔ مدام
چرا اشتراک مدام به‌صرفه‌تر است؟ تا به حال حساب کرده‌اید که خرید هر شماره‌ٔ مدام به‌صورت تکی چقدر هزینه دارد؟ 🔸هزینهٔ خرید تکی ۵ شماره‌ٔ بعدی: 📌 هزینهٔ شماره‌های ۶ و ۷: هر کدام ۴۰۰,۰۰۰ تومان 📌 هزینهٔ شماره‌های ۸، ۹ و ۱۰: با افزایش قیمت‌ نیمهٔ دوم سال: هر کدام حدود ۵۰۰,۰۰۰ تومان 📌 مجموع هزینه‌ٔ پست: بین ۱۵۰,۰۰۰ تا ۲۰۰,۰۰۰ تومان 💰 مجموع کل: حدود ۲,۵۰۰,۰۰۰ تومان 🔹 هزینهٔ اشتراک مدام: ✅هزینهٔ هر شمارهٔ مدام ۴۰۰,۰۰۰تومان + ۲۵٪ تخفیف + ارسال رایگان ✅ مجموع کل هزینهٔ اشتراک: فقط ۱,۵۰۰,۰۰۰ تومان 🎉 نتیجه؟ نزدیک به ۱ میلیون تومان صرفه‌جویی! 📩برای تهیه اشتراک، به لینک زیر سربزنید https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc