eitaa logo
سِلوا
146 دنبال‌کننده
207 عکس
33 ویدیو
1 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
_____ هنوز بشقاب‌های خشک شده را داخل کابینت نچیده‌ام.‌ دستمال کاغذی مچاله‌ای افتاده کنار پایه مبل. ظرف سفید میوه روی میز است و باید خالی‌اش کنم داخل کشو یخچال. تکه‌های آجربازی گوشه کنار اتاق ریخته. یک ساعته همه چیز جمع می‌شود. بچه‌ها خودشان را صاحب‌خانه می‌دیدند و هم قابلمه‌پارتی کردند، هم پختند و هم شستند. از چند روز قبل قارچ و پنیر و فلفل دلمه‌ای و ذرت گرفتم برای پیتزا. شیما از باغشان ازگیل و گوجه سبز آورد. حاج‌خانم بشقاب میوه و سالاد ماکارانی. شهلا و بهاره چیپس و پفک که یادم رفت بیاورم. شهلا برایم یک لپ‌لپ طرح مداد آورده به نماد منِ نویسنده و جمع دخترانه‌یمان که طرح رویش است. رقیه کیک تولد را زد و سمیه مرغ‌های پیتزا را خرد و گریل کرد. هانیه هم طبق معمول، پوستش برای هماهنگی و جمع کردن بچه‌ها دورهم، کنده شد. کیک تولد را دکور جشن کوچک‌مان کردیم و یک دور من باهاش عکس گرفتم و یک دور ریحانه. البته فاطمه کوچولو هم چندباری باد لپ‌هایش را هل داد طرف شمع و خودش را صاحب تولد می‌دانست. قبل دورهمی، فکر کردن به عدد ۲۸ می‌ترساندم. هنوزم می‌ترسم وقتی به کمبودهایم فکر می‌کنم، به چیزهایی که توقع داشتم در این سن بهشان رسیده بودم. به دو سال دیگر که دهه سی زندگی را پر می‌کنم؛ اما از دیروز ترسم کم‌تر شده. حس می‌کنم دور و برم کلی عزیز دارم که من برایشان مهم‌ هستم. خنده‌ام، اخمم، زردنبو شدنم و پژمردگی‌ام. خواهر همسرم چند روز پیش با کلی مشغله و بدو بدو، برایم کیک پخته و ناشیانه خامه‌کشی کرده بود. شهلا بخاطر من خودش را به زحمت و خرج انداخته و از تهران رسانده بود ساری. دوستم زینب و دخترعمویم سمانه مثل هر سال پیام تبریک‌شان جاخوش کرد در حافظه گوشی‌. هر کس یک جوری خودش را در نشستن لبخند روی لب‌هایم شریک می‌دانست. چند وقت پیش به کسی از دعاهای قدیمی‌ام گفتم: "خدایا آدم‌های خوبت رو سر راهم بذار". امروز دوباره یاد آن دعا افتادم که در روزهای سرگردانی اول دانشگاه زمزمه می‌کردم. و به اجابت خدا که از آن‌روزها این جمع را برایم یادگاری گذاشت. با وجود این همه رفیق به قول مادرشوهرم" نفس بده" چرا باید از عدد ۲۸ بترسم؟ من که تنها نیستم و این راه را هم تنها نمی‌روم. ۱۴۰۴/۲/۲۶ @selvaaa
هدایت شده از مجلهٔ مدام
📣 فرصت تهیهٔ اشتراک مدام، تا ۱۵خرداد تمدید شد 📍 برای پیوستن به جمع مشترکین مدام، از طریق لینک زیر اقدام کنید: https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
﷽ نیم وجب بچه که هنوز به توان دست گرفتن ماشین اسباب بازی‌اش نرسیده، خاندان را یک تنه به بند ناتوانی کشانده و پدر و مادرش را بیشتر. چند روزی‌ست که دل‌‌مان از اضطراب هم می‌خورد و نگرانی به پشت لب‌هایمان می‌رسد و دهان را محکم می‌بندیم که عق نزنیم و رد روی تب‌خال‌مان نیفتد. با خاله و خواهر و هر که حرف می‌زنم همه در این حالیم و این فکر که داریم امتحان می‌شویم. ما داریم سخت امتحان می‌شویم و پدر و مادرش سخت‌تر. ما این روزها دعا را تنها سلاح‌مان می‌دانیم و به دامن هر مومن و کتاب دعایی چنگ می‌زنیم. ما به دامن شما چنگ ‌می‌زنیم. عزیز کوچک ما را دعا کنید. ما به نور این دعاها ایمان داریم. عزیز کوچک ما را دعا کنید...
چه فرخنده روزی را برای شروع جنگ انتخاب کردید.
سِلوا
__________ "بهاره دخترعمو، لاله زاره دخترعمو..." ارکستر می‌خواند و نت‌های شیش و هشت، از پرچین حیاط راه گم می‌کنند وسط خانه. لابه‌لای کف‌مالی کردن بشقاب‌ها، زیرلب صلوات می‌فرستم. گاهی سر می‌چرخانم طرف تلویزیون و صحنه‌ نورباران شدن تلاویو را تماشا می‌کنم. بابا رمضان رفته دم در، بنر عکس شهدا با ذکر امیرالمومنین را بچسباند. دست خیسم را می‌کشم روی لباس. مامان زهرا دیگ مرغ را می‌گذارد روی گاز و ناهار مهمانی فردایش را بار می‌کند. آبجی جاروبرقی را به برق می‌زند و روی فرش می‌کشد. زور نت‌ها به زور موتور جاروبرقی نمی‌رسد و می‌ماسد. شب عید است و باز ساز عروسی همسایه‌های زابلی به راه. ما از کودکی، بیخ گوشمان خاطره جنگ شنیدم. قصه عقد و عروسی وسط روزهای عملیات و رفتن داماد از حجله به منطقه را خواندیم. ما همیشه درگوشی‌هایمان را مزار شهدا بردیم و دخیل بستیم برای حاجت‌هایمان. ما عادت فرار به پناهگاه‌های دائمی نداشته‌ایم. ما را شب امامت پدرمان از چه می‌ترسانید؟ @selvaaa
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ٱلْـحَمْدُ لِلَّهِ ٱلَّذِي جَعَلَنَا مِنَ ٱلْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلَايَةِ أَمِيرِ ٱلْمُؤْمِنِينَ (عَلَيْهِ ٱلسَّلَامُ)
هدایت شده از گاه گدار
عادی زندگی‌ کردن، به مثابه در خط مقدم جنگیدن. من این روزها خیلی به این فکر می‌کنم که سهم من در جنگی که تویش هستیم چیست؟ از خودم می‌پرسم باید چه کار بکنم که بشود اسمش را گذاشت سهیم شدن در مبارزه؟ چطوری می‌شود منفعل نبود و جنگید وقتی جنگ توی خیابان‌های شهرهای ماست اما دور از دسترس ما؟ چطوری می‌شود جنگید وقتی نمی‌شود سلاح برداشت و به سمت کسی شلیک کرد؟ چطوری توی زمانه ریزپرنده‌ها و جنگ‌های الکترونیک و موشک‌های دوربرد، منی که یک شهروند ساده هستم می‌توانم به جبهه خودی کمک کنم؟ حالا نه پشت جبهه‌ای هست که بشود رفت و برای رزمنده‌ها امکانات بسته‌بندی کرد، نه مرکز اعزامی هست که بشود رفت و اسم نوشت، نه صندوق‌های کمک به جبهه‌ای هست که بشود تویش پول انداخت و نه هیچ راه دیگری که بشود به واسطه‌اش احساس سهیم بودن در جنگ پیدا کنیم. همه این‌ها در حالی است که جنگ از هر زمان دیگری نزدیک‌تر به ماست. خط مقدمش سعادت‌آباد تهران است، فرودگاه تبریز است، اتوبان قم تهران است، جایی در رباط‌کریم است، پایگاه نوژه همدان است و منطقه‌هایی آشنا و شبیه این. من این روزها را با نگرانی ناکارآمدی طی کردم. نگرانی از این‌که نکند در حساس‌ترین روزهای زندگی خودم و حیات ایران، من بی‌خاصیت‌ترین کارهای عمرم را بکنم. نگران از این‌که بعدها برگردم و این روزها را مرور کنم و احساس کنم چقدر پرت از ماجرا بوده‌ام و چقدر کودکانه این روزهای مهم را طی کرده‌ام. من هر روز خبرهای جنگ را دنبال می‌کنم، الجزیره را تماشا می‌کنم، چند کانال‌ خبری ایرانی و خارجی را پیگیری می‌کنم و حالا از دل همه این‌ها یک چیزی برای معلوم شده، یک چیزی که خبر نیست و گزارش صریح هیچ کدام از خبرگزاری‌ها نیست. حالا تقریبا فهمیده‌ام باید حواسم جمع باشد روی حفظ روال عادی زندگی‌ام. این برای من خود خود جنگیدن در خط مقدم است. این را شاید از تلاش‌های خبری اسرائیل فهمیده‌ام. تلاش‌هایی که هدفش خرابی خانه‌ها نیست، خرابی ذهن ما است. حالا می‌دانم تماشا کردن فیلم با بچه‌هایم، بیرون رفتن و بستنی خوردن، مهمانی دادن و دور هم جمع شدن، خریدهای روزانه را انجام دادن، سر کار رفتن و مثل همیشه برگشتن، شوخی کردن و سر به سر گذاشتن، سفره پهن کردن و دور هم غذا خوردن، پارک رفتن و قدم زدن و حفظ همه کارهایی که قبل از این روتین زندگی ما بوده، جهادی است که من باید انجام بدهم. زندگی را روی روال خودش نگه داشتن یعنی، «خبری نیست، ما قوی‌تر از این انفجارهاییم»، یعنی «آخرش ما پیروزیم»، یعنی «به نیروهای نظامی خودمان اعتماد داریم» یعنی «من به سهم خودم اوضاع روانی جامعه را به هم نمی‌ریزم» یعنی «زخمی جنگ روانی دشمن نیستم» یعنی «جنگ احوال اقتصادی و فرهنگی ما را به هم نریخته» یعنی «آن گوشه از دنیا که نگه‌داری‌اش وظیفه من است، امن است» یعنی «همه قوای کشور توجه‌اش به دشمن باشد، ما توی کوچه‌ها و خیابان‌های شهر، ایران را مثل قبل نگه می‌داریم» یعنی «بچه‌ها این روزها تمام می‌شود، شما بروید درس‌تان را بخوانید برای روزهای آینده ایران، این روزهایش را ما جلو می‌بریم» یعنی «حتی اگر جنگ توی شهرهای ما باشد،‌ ما جنگ‌زده نیستیم» یعنی «نترسیدیم، چون ترس برادر مرگ است» یعنی «ما زنده‌ایم». من فکر می‌کنم نگه داشتن زندگی روی چرخ عادی‌اش، هم به نیروهای نظامی قدرت و پشت‌گرمی بیشتری می‌دهد هم دشمن به داخل نفوذ کرده را ناامید می‌کند. من این روزها برای خودم یک دستورالعمل عملیاتی مهم دارم: «برای رزمنده بودن باید عادی زندگی کنم.» . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh