eitaa logo
صراط
339 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
8.4هزار ویدیو
177 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
نرجس مثل باز شکاری از وسط آن سه چهار تا خانم رد شد و به طرف الهام و مامانش رفت. تا به آنها رسید و میخواست دهان باز کند، فورا مامان الهام که اندکی تپل بود، با خوش‌رویی و لبخند گفت: «به‌به نرجس جون! سلام. خوبین؟» نرجس نگاه تندی به الهام کرد و سپس رو به مامان الهام گفت: «سلام از ماست المیرا خانم. شما خوبین؟ دخترخانوماتون خوبن؟ الهام جوووون خوبن؟» المیرا همچنان با لبخند جواب داد: «قربون شما خانمی. همه سلام رسونن. الهام که شب و روزش شده ذکر خیر از شما.» الهام که داشت از خنده منفجر شد، جلوی خودش را گرفت و تا دید نرجس دارد سرخ و سفید میشود از بس المیرا با حالت خونسردی جوابش را میدهد، فورا نگاهش را به طرف آسمان بُرد. نرجس گفت: «المیرا خانم این چه تیپ و شکلیه؟ حالا الهام نادونه اما من دیگه از شما انتظار... این مدلی آخه؟ حالا کفش پاشنه دارتون هیچی. صورتتون هم که ماشالله همیشه گل انداخته. دیگه شما که ماشالله پنجاه سالتونه چرا چادر بدون کِش پوشیدین؟! این درسته واقعا؟» المیرا به احترام نرجس کمی لبخندش را خورد و با همون لحن آرامش گفت: «درباره خودم هر چی گفتی جوابت نمیدم. الا اینکه چهل و هفت سال و دو ماهمه. نه پنجاه سال! ثانیا الهامِ من نادون نیست. خیلی هم دختر خوبیه. اینقدر که اگه از چشم مردم نمی‌ترسیدم، وضعیت واتساپم هر روز درباره دخترم می‌نوشتم. سخت نگیر نرجس جون. تو هم جوونی. خوشکلی ماشالله. راستی جوشِ صورتت که هنوز بهتر نشده! میخوای آدرس دکتر خودمو...» نرجس فورا حرف المیرا را قطع کرد و گفت: «نه المیرا جون! لازم نکرده. خودمون بهترین درمانگر طبیعی داریم. بهش گفتم. گفته یه داروی گیاهی از پوست درخت گردو و حلزونِ پوست‌سخت برام درست میکنه که حتی جای دونه ها هم نمونه.» المیرا رو به الهام کرد و با تعجب گفت: «باریک الله! درمانگر طبیعی؟! نشنیده بودم!» الهام که قرمز شده بود از بس جلوی خودش گرفته بود، سرش را از آسمان پایین آورد و با ته خنده‌ای که در اعمال نگاهش داشت گفت: «هیچی مامان. همون طب سنتی و این چیزا.» المیرا که انگار تازه دوزاریش افتاده باشد گفت: «آهان... گرفتم... همون روغن بنفشه و ... آهان... باشه باشه ... به هر حال خوشحال شدم دیدمت. بیا خونمون. دلتنگت میشم.» همین طور که داشتند با نرجس حرف میزدند، دیدند نرجس به نقطه‌ای در پشت سر آنها چشم دوخته و دارد لحظه به لحظه فَکَّش بازتر میشود! الهام و مامانش برگشتند و پشت سرشان را دیدند. متوجه شدند که چرا فک و دهان نرجس افتاده! دیدند... داود با لباده و عبای خیلی خوش رنگ با یک عمامه پر از چین‌های ریز و خوشکل، در حالی که عینکش در نور آفتاب به رنگ دودی درآمده بود، خرامان خرامان وارد مسجد شد و داشت قدم قدم به طرف صحن اصلی مسجد میرفت. جلوی موهاش از جلوی عمامه بیرون ریخته بود و همین طور که باد میوزید، موها جلوی عینک و پیشانیش می‌ریخت. از کنار نرجس و المیرا و الهام که میخواست رد بشود، هر سه نفرشان به سبک خودشان سلام کردند: نرجس: سلام علیکم. الهام: سلام حاج آقا! المیرا: سلام. خوش اومدین حاج آقا. داود هم خیلی عادی از کنارشان رد شد. نگاهی به آنها انداخت و معمولی جواب سلامشان را داد و رفت. در حالی که بوی عطرِ چی‌چیِ طرحِ بِلو(آبی/مردانه/گرم) در فضای مسجد پیچیده بود. وقتی داود رد شد، المیرا که کلا لبخند از لباش کنار نمیرفت و حالش در همه احوال خوش بود، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و جوری که فقط نرجس و الهام بشنوند گفت: «آخ. چه عطری زده حاجی! چقدر بوش خوب بود. ماشالله جوانِ برازنده‌ای هم هست. ماشالله. خدا حفظش کنه.» الهام گفت: «نرجس این حاجی رو می‌شناسی؟ دیگه حاج آقا مهدوی رفت از اینجا؟» نرجس که همچنان دهان و فکش به حالت قبلی برنگشته بود با همان تعجب و لحن خاص خودش گفت: «این چرا این شکلی بود؟ چرا وقتی سلامش کردیم به ما نگاه کرد؟ چرا سرش ننداخت پایین؟ چرا اینقدر عطر خارجی زده بود؟ چرا نعلین نداشت؟ آخه آخوند معمم، کتونی ورزشی میپوشه و میاد مسجد؟ اینا رو ولش کن! یکی به من بگه این چرا ریشِ بلند نداشت؟ چرا اینقدر ریشش کوتاه بود؟ هان؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داشتند اذان ظهر می‌گفتند. المیرا دست الهام را گرفت و قبل از آن که بروند به صحن اصلی مسجد، یک لحظه رو کرد به نرجس و با حالت شوخی، نرجس را با یک موشک بالستیک نقطه‌زن منهدم کرد و گفت: «نرجس جون! تو کی وقت کردی وسط این بَرِّ آفتاب، به صورت آخوندِ جوون زل بزنی و دراز و کوتاهی ریشِشو اندازه بگیری بلا؟! بریم الهام. بریم.» این را گفت و با الهام خنده ریزی کردند و رفتند. نرجس که خونش داشت جوش می‌آمد حرفی به آنها نزد اما زیر لب به خودش گفت: «اگه من فیتیله تو و دخترتو تو این محل پایین نکشم، زن نیستم! المیرا خانمِ مو شرابی! حالا با این آخونده چیکار کنم خدا؟!» 🔶صحن مسجد🔶 داود وارد صحن شد. دید ده دوازده نفر پیرمرد روی صندلی نشسته‌اند و هفت هشت نفر میانسال هم عادی سرِ سجاده و در ردیف اول و دوم نشسته اند. به طرف محراب رفت اما در محراب ننشست. مهرش را روی زمین گذاشت و جلوی صف اول، کنار محراب نشست. یکی از میانسال‌ها از یک پیرمرد که اوس تقی نام داشت با تعجب پرسید: «چرا نرفت تو محراب؟ چرا کنار محراب نشست؟» اوس تقی جواب داد: «رسم آخونداست. قدیم رسم بود. دیگه الان کم دیدم اینجوری. قدیم رسم بود که وقتی یه آخوند میخواست مدتی جای یکی دیگه نماز بخونه، جای امام جماعتِ راتِب(امام جماعت اصلی مسجد) نمی‌نشست تا حرمت قبلی حفظ بشه و مردم بدونن که نیومده که جای قبلی رو بگیره!» مردی که سوال پرسیده بود و سیبیل‌های درشتی داشت و جواد نام داشت دوباره به داود نگاهی انداخت و گفت: «عجب!» داود رو به مردم نشسته بود و با مردم سلام و احوال میکرد. چند لحظه که نشست، پرسید: «اذان نماز گفتین؟ نمازو شروع کنم؟ مردم نمیخوان بیان؟» اوس تقی جواب داد: «نه آقا. همینیم. تازه امروز دو سه نفرم زیادی اومدند! بسم الله!» داود که فکر نمیکرد اینقدر تعداد کم باشد، بلند شد و آماده نماز جماعت شد و نماز را شروع کرد. بدون مکبّر. بدون بلندگو. حتی یک بچه کم سن و سال نبود که تکبیر بگوید! بعد از نماز عصر، بلند شد و بلندگو را برداشت و شروع کرد: -بسم الله الرحمن الرحیم. بنده داود چراغی هستم. طلبه پایه دهم. دوست حاج آقای مهدوی. تقریبا یک ساعت پیش به من گفتند که از امروز باید در خدمت شما باشم. من رسم و رسوم این مسجد را نمیدونم. لطفا هیئت اُمنای محترم محبت کنند و بعد از عرایضم چند لحظه با هم گفتگو کنیم. اما امروز مصادف است با رحلت جانسوز اُم‌المومنین حضرت خدیجه. مادر عزیز حضرت زهرا. یک لحظه سرفه‌اش گرفت. بلندگو را از جلوی دهانش آن طرف‌تر گرفت و سرفه کرد و سپس ادامه داد: -خیلی وقت شما را نگیرم. تاریخ ما صرفا مردانه نیست. هر جا دیدیم که کار اسلام گیر کرده و یا نیاز به حمایت ویژه‌ای داشته، خداوند زن‌های بزرگی را به داد مردم و اسلام رسانده. زنانی که در کنار ائمه هدی، سنگ تمام گذاشتند. مثل همین حضرت خدیجه که خودش در ایامِ سخت و پیچیده نبوت، باعث دلگرمی پیامبر بود. دخترش حضرت زهرا در ایام پیچیده ولایت، دلگرمی امام زمانش بود. و نوه همین خانم، یعنی حضرت زینب، قبل و بعد از کربلا باعث دلگرمی و ضامن فرهنگ اصیل حسینی شد. همه ساکت بودند و گوش میدادند. زن و مرد. -دیگه حالا بماند زنانی مانند همسر محترمه امام سجاد و مادر جلیله امام صادق و خواهران باهوش و باذکاوتِ امام رضا و دختر نجیبِ امام هادی و همسر فداکار امام عسکری و دیگر زنانی که اگر قرار باشه درباره اونا حرف بزنیم، باید ساعت‌ها حرف بزنیم. حرف من اینه؛ این‌ها تربیت شده بودند. اینطوری بار آمده بودند. نباید تربیت و آموزش را دست کم گرفت. همه این بزرگواران که نام بردم، در سایه ولی خدا و تحت امر و تربیتِ امامشان بودند. انشاءالله همه ما خودمون را کامل و بی‌نیاز از تربیت و آموزش ندونیم تا بتونیم با توجه به اقتضای زمان، بهترین تصمیمات را بگیریم. فکر میکنم برای امروز کافی باشه. والسلام علیکم و رحمت الله. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🇮🇷 📝 چه پیوند دیرینه ای میان دو ملت ایران و رژیم‌صهیونیستی بوده؟!🙄😁 🍃🌹🍃 🔸این ابله حتی تاریخ همین پنجاه سال پیش ایران و مواضع پدر خودش رو هم نمیدونه!😏 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 امام خامنه‌ای در دیدار دانشجویان: رسانه‌های بدخواه اصرار دارند که ملت ایران از اعتقادات دینی و احساسات انقلابی رویگردان شده/ جلسات شب قدر و روز قدس امسال از پارسال پرشورتر بود. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 آشنایی با سران رژیم صهیونیستی 🍃🌹🍃 🔹قسمت دوم: «بنیامین نتانیاهو»
🇮🇷 📝 انتظار فرج یعنی انتظار برطرف‌شدن همه‌ی نقص‌ها 🍃🌹🍃 🔻رهبر معظم انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان: 🔸انتظار فرج یعنی سختی‌ها همه قابل برداشته شدن، برطرف شدن است. نه اینکه بنشینید انتظار بکشید، دل شما باید گوش به زنگ باشد. 🔹انتظار فرج یعنی انتظار برطرف شدن همه‌ی نقص‌هایی که شما الان گفتید. ده برابر این هم نقص وجود دارد که شما نگفتید. 🔺انتظار فرج یعنی این، یعنی آماده بودن، فکر کردن، بن‌بست نپنداشتن. بن‌بست‌انگاری خیلی چیز بدی است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️پاسخ رهبر انقلاب به این سوال که وظیفه یک دانشجوی مطلوب و دارای همت بلند و آینده‌نگر چیست؟ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 مسائل گوناگون کشور مگر قابل رفراندوم است؟ کجای دنیا این کار را می‌کنند؟ مگر همه مردم که باید در شرکت کنند امکان تحلیل آن مسئله را دارند؟ این چه حرفی است؟! 🇮🇷🌹🇮🇷 @serat_z
📸 تصویری از گفت‌وگوی سه‌نفره رهبر معظم انقلاب و شهیدان حاج قاسم سلیمانی و سید محمد حجازی 🌷فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ 🏴 به مناسبت دومین سالگرد شهادت سردار حجازی 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید محمدحسین طباطبایی بعد از ۲۶ سال در تلویزیون به قول مجری چقدر پدر و مادرا، ایشون رو زدن تو سر بچه ها😂😂 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
هوالحکیم کسی که شاه نبود و دوست داشت شاه شود به کشوری که کشور نبود و دوست داشت کشور شود سفر کرد! 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
✅ این خانمه یک‌فعال ضد جنگ هست در آمریکا ببینید در مورد رهبری چی گفته 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z