فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «مریم رجوی» در جریان عملیات پلیس آلبانی کجا بود؟
👤 «طاها طاهری» پژوهشگر تاریخ معاصر:
🔺گفته میشود مریم رجوی قبل از عملیات پلیس آلبانی، توسط آمریکاییها مطلع و به بهانه شرکت در اجلاس بروکسل، از پایگاه منافقین خارج شده بود.
🔸تجربه تاریخی نشان داده اعضای اصلی اینگونه گروهکها، اعضای خود را فدای سلامت خودشان میکنند.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
SedayeEnghelab-Panjare1099-01.mp3
5.32M
🔴 #تحلیل_سیاسی
💠موضوع : آخرین وضعیت گروهک تروریستی منافقین و چرایی مقابله پلیس آلبانی با این گروهک
🎙دکتر حنیف غفاری
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
#شلمچه
من و حاج احمد کاظمی داریم
روی خاکها قدم میزنیم
عکاس عکس میگیرد
و من یقین دارم
او همچنان که راه میرود
طنین صدای مهدی باکری از پشت بیسیم
مدام توی گوشش میپیچد
پاشو بیا احمد
اگر بیایی
دیگر برای همیشه پیش هم هستیم
اگر بدانی اینجا چه جای خوبی شده
احمد پاشو بیا
سکانس بعدی:
#شلمچه
من هنوز دارم روی خاکها قدم میزنم
اما هرچه عکاس عکس بگیرد
حاج احمد نیست
او که در این مسابقهی الیالله
از منِ جامانده پیشی گرفت
و دعای عرفهی آن روز را
در آغوش سیدالشهدا
با خود حضرت زمزمه کرد!
سکانس آخر:
ایکاش #بهشت
من و حاج احمد کاظمی
باز هم کنار هم قدم بزنیم
و میان قهقهه مستانهیمان
لحظه به لحظه مرور کنیم
خاطرات دور و دراز شلمچه را
انشاءالله...
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شوخی حجتالاسلام قرائتی با آیتالله صدیقی امام جمعه تهران
┄┅┅❅
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
✍ﻭﺻﻴﺖ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺷﻬﻴﺪ:
«بالاخره جنگ هم چیزی است که تمام می شود ولی بعد از جنگ هم ،جهاد هست و جبهه ادامه دارد و آنجایی که انسان وظیفه ی خداییش را انجام بدهد همانجا برایش جبهه است .»
#ﺳﺮﺩاﺭﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻣﺤﻤﺪاﺑﺮاﻫﻴﻤﻲ
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجمع مردم تهران درمقابل سفارت سوئد برای محکومیت توهین به قرآن
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
🔸ما برای اوقات خواب خود افسوس میخوریم که چرا برای نماز شب بیدار نمیشویم، در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت میگذرانیم!
زیرا اگر در بیداری، به توجه و بندگی مشغول بودیم، توفیق بیداری شب را نیز برای #تهجّد و خواندن #نافله_ی_شب و تلاوت #قرآن پیدا میکردیم.
📚 در محضر آیتاللّه بهجت، ج ۳، ص ۱۴
#عطر_نماز
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
یک روز داود در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه بود که زنگ در به صدا درآمد. هنوز آفتاب به طور کامل طلوع نکرده بود که دستشان را گذاشته بودند روی زنگ و برنمیداشتند. داود با تعجب تند تند کفشش را پوشید و میخواست به دم در برود که دید هاجر فورا چادر انداخت روی سرش و با حالت شتاب زده به داود گفت: «من باز میکنم. هر کس بود، تو فقط سلام کن و برو! باشه؟»
داود با تعجب گفت: «باشه. هاجر! چیزی شده؟»
هاجر که دستش داشت میلرزید اما تلاش میکرد که خودش را عادی جلوه بدهد، جواب داد: «نه! چی میخواستی بشه؟ برو تو!»
هاجر رو به طرف در رفت تا در را باز کند. داود از عمد، نشست روی زمین تا به بهانه بستن بند کفشهایش کمی معطل کند و ببیند چه کسی پشت در است؟
هاجر در را باز کرد. داود فقط صداها را میشنید. شنید که یک آقایی با صدای درشت و جدی به هاجر میگفت: «خانم مگه ما مسخره شماییم؟ همش این هفته اون هفته میکنی؟ نمیخوای تکلیف ما روشن کنی؟»
هاجر که مثلا میخواست آبروداری کند با صدای ملایم و لرزان گفت: «به قرآن نمیخواستم اذیت کنم. دستم خالیه. نمیتونم تاریخ دقیق بگم. وگرنه من که از خدامه که اصل پولتون رو با سودش بپردازم.»
صدای آقاهه بلندتر شد و گفت: «الان شش ماهه که داری دروغ میگی! مگه من بیکارم که هر هفته پاشم بیام اینجا و اعصاب خودمو خرد کنم.»
داود که دیگر بندکفش هایش بسته بود، بلند شد و کیف و کتابهایش را برداشت و کلاهش را به سر گذاشت و به طرف در رفت. وقتی به نزدیکی در رسید، دید هاجر سرش را پایین انداخته و دارد میلرزد و آن مرد عصبانی هم مرتب صدایش را بلندتر میکرد و میگفت: «این آخرین فرصته. نمیشه که هم از من قرض کنی و هم از جلال گوشتی. آخرشم نتونی نه پول منو بدی و نه پول جلال! میفهمی داری چیکار میکنی؟ مردم که مسخره تو نیستند!»
هاجر تا متوجه شد داود میخواهد برود مدرسه، کنار ایستاد و دستش را کمی از زیر چادر درآورد و به داود اشاره کرد که برو و اینجا نایست!
داود که تپش قلب گرفته بود و برای بار اول بود که با چنین صحنه ای مواجه میشد، از جلوی چشم هاجر و آن مرد هیکلی و سیبیلو با دستمال یزدی که دور گردنش بود، رد شد و رفت. در لحظه ای که با آن مرد چشم در چشم شد، آن مرد یک لحظه سکوت کرد و سپس با همان اخم و ترشرویی به داد و بیدادش ادامه داد.
داود قدم قدم از در خانه دور میشد اما همه حواسش به پشت سرش بود. بیچاره نمیدانست که باید آن لحظه چه کار کند؟ باید برگردد و جواب آن مرد را بدهد؟ یا برود تا سر و صدا بیشتر از این نشود و آبروی خواهرش بیش از آن در معرض خطر نیفتد؟
آن روز داود کلا به هاجر و ماجرای صبح فکر میکرد. گیج شده بود. میدانست که تنها کاری که باید بکند این است که نگذارد کف دست اوس مرتضی و مامانش! ولی نمیدانست وقتی برگشت به خانه هاجر و با او رودررو شد، چه باید بکند؟ به رویش بیاورد یا نه؟ از او سوال کند یا نه؟ فقط برای نوجوانی مثل داود که تا آن ساعت قیافه طلبکار عصبانی را به خود ندیده بود، تکرار آن صحنه در ذهنش شده بود عذاب دردناک!
ظهر مستقیما به خانه هاجر برگشت. به خانه خودشان نرفت. نگران بود و احساس میکرد باید نزدیک هاجر باشد. هنوز زنگ در را به صدا درنیاورده بود که در باز شد. ناگهان دید منصور با عصبانیت در را باز کرد و همین طور که زیر لب داشت به هاجر فحش و ناسزا میداد، از خانه زد بیرون. تا چشمش به داود افتاد، داود هول شد و با چشمان گرد شده و ترسیده، آرام سلام کرد. اما منصور جواب سلامش را نداد و با همان قیافه و چشم و ابروی در هم کشده، راهش را کشید و رفت.
هنوز داود داشت رفتن منصور را از پشت سرش تماشا میکرد که صدای گریه شنید. فورا رفت داخل و در را بست. وقتی به حیاط رسید، با صحنه بدی مواجه شد. دید از یک طرف، صدای جیغ و گریه هاجر از داخل اتاق میآید. و از طرف دیگر، خبری از بچه ها نیست.
@Mohamadrezahadadpour
دستپاچه شد و رفت داخل. دید هاجر پشت کابیت کز کرده و دارد از فشار عصبی و روحی، سرش را از پشت سر به دیوار میکوبد و اشک میریزد. داود که هم ترسیده بود و هم گریهاش گرفته بود، خودش را به پایین پای هاجر رساند و سرش را در سینه گرفت و گفت: «نزن آبجی! نزن! تو رو به امام حسین نزن.»
هاجر که اشک داغ از چشمش میریخت، ردّ خون ضعیفی روی گردنش بود. داود همین طور که سر خواهرش در بغل داشت، به رد روی گردنش دقت کرد. میدانست که جای ناخن و تیزی نیست اما نمیدانست جای چیست؟ آرام نوک انگشتش را روی رد خون کشید. هاجر متوجه شد. در همان حال که هقهق میزد، گفت: «سینه ریزی که مال مادر بود، برداشت و با خودش بُرد. آخرین چیز قیمتی بود که نگه داشته بودم برای گور و کفنم. نگه داشته بودم که به روز خواری و کوری نیفتم. منصور به زور از گردنم کشید و با خودش برد.»
ادامه👇
داود فقط نفس و آب دهانش را محکم قورت میداد که بغضش را فرو بخورد. که یهو یادش آمد و پرسید: «هاجر کو بچه ها؟!»
هاجر از جا پرید و وحشت زده گفت: «مگه تو حیاط نبودند؟»
هاجر و داود با هم دویدند وسط حیاط. هاجر دو بار فریاد زد: «نیلو... نیلو... سجاد..» بار سوم با جیغ گفت: «نیلوووو»
صدایی نمیآمد. وحشت کل خانه را فرا گرفته بود. داود اتاق ها را گشت. دید نیستند. خیالش راحت بود که از خانه بیرون نرفته اند. خدا میخواست که فورا به ذهنش آمد و رفت سراغ دستشویی و حمام! دید درِ دستشویی برخلاف همیشه از طرف حیاط چفت شده است. فورا خودش را به در دستشویی رساند. تا چفت در را باز کرد و در را به طرف حیاط کشید، دید منصور دو تا طفل معصوم را در دستشویی زندانی کرده بوده که بیرون نیایند.
توصیف این صحنهها سخت است. مخصوصا برای کسی که خودش بابای دو سه تا بچه است و از شرایط پسر حدودا سه ساله و دختر حدودا شش هفت ساله آگاه است. داود رو به طرف هاجر کرد و با فریاد گفت: «اینجان! هاجر... زود بیا!»
دیدند نیلو از بس ترسیده، بغض شدیدی دارد و به جای ناخن دستانش، نوک انگشتانش را وسط دندانهایش میجود و میلرزد. فورا نیلو را از دستشویی آورد بیرون. آن طفل معصوم چسبید به سینه و بغل داود. صدای سوزناک «اییییییییی» از وسط دندان و انگشتانش میآمد و دل هر نامسلمان و کافری را میسوزاند.
اما...
شرایط سجاد بدتر بود. چون اصلا سجاد... ببخشید... کبود شده بود و گوشه دستشویی، سرش را گذاشته بود به دیوار دستشویی و مثل یک تکه گوشت، کز کرده بود. هاجر دست انداخت و سجاد را از مستراح کشید بیرون. وحشت کرده بود. بچه سه ساله ممکن است اگر شرایط وحشتش ادامه داشته باشد و همان لحظه گریه و داد و جیغ نزند، بیهوش بشود و دق کند و نتواند فشار روانی سنگین را تحمل کند و یا حتی در مواردی، ایست قلبی...
هاجر، سجاد را خوابانده بود روی کاشی های سرد و یخِ وسط حیاط و آرام آرام در دهانش فوت میداد و با جیغ و وحشت فریاد میزد: «سجااااااد... سجااااااد... گریه کن... سجاااااد...»
دیدند فایده ندارد. داود که داشت از وحشت قلبش میایستاد چند کلمه را به زور به زبان آورد: «بزنش... بزن تو صورتش... هاجر بزن تو صورتش...»
هاجر که چشمانش خون بود از بس داشت دیوانه میشد، چشمش را بست و شروع کرد سه چهار پنج شش تا چک خواباند تو گوش بچه ای که روی زمین مثل میت افتاده! که ناگهان سجاد دو تا تکان شدید خورد و به زور بغضش شکست و... از همان لحظه تا یک ساعت بعدش یک ریز جیغ زد و اشک ریخت و هقهق کرد.
@Mohamadrezahadadpour
اما هنوز از نیلو صدایی نشنیده بودند. داود همان یک ساعتی که سجاد در بغل هاجر ضجه میزد، نیلو در بغل داود گریه کرد. داود کل آن یک ساعت را در حیاط خانه راه رفت و قربان صدقه اش رفت. دید قربان صدقه رفتن جواب نیست. شروع کرد و از گلی خانم و گل آقا گفت.
نمیدانست که باید مسیر صحنه تلخی که کودک در آن چند دقیقه وحشتناک تجربه کرده، با یک قصه کودکانه و خیالی تغییر بدهد. خودش هم تمرکز نداشت و داشت از شدت ضعف، از پا درمیآمد. چون صبح با آن وضعیت طلبکار و آبرو ریزی که به بار آورده بود، نتوانسته بود صبحانه بخورد. دو سه ساعت از اذان ظهر گذشته بود و هنوز لقمه ای در دهان نگذاشته بود. با این وجود، اما خدا به دلش انداخته بود و شروع به قصهگویی کرد. اما متفاوت. نه دنباله قصه دیشب.
ادامه👇
نیم ساعت بعد...
-...خلاصه. گلی خانم لباس صورتیشو پوشید. موهاشو شونه زد. تِل زد. اومد نشست تو هالِ خونشون. مامانش سیب آورد. گل آقا هم پفک آورد. داییشون هم چایی ریخت و آورد. همه نشسته بودن روبروی تلوزیون که یهو گلی خانم شروع کرد و گفت چایی داغه... دایی چاقه! چایی داغه... دایی چاقه! راستی میتونی اینو سه بار بگی: دایی چاقه... چایی داغه! میتونی بگی؟
قدم به قدم و آرام که راه میرفت، صورت ماه نیلو و موهایش را که روی شانه اش بود نوازش میکرد و قصه میگفت. امیدوار بود که نیلو همکاری کند و دو کلمه حرف بزند. دوباره پرسید: «دایی نیلو! قربونت برم! میتونی سه بار بگی: دایی چاقه... چایی داغه!»
داود مکثی کرد و همین طور که آرام راه میرفت، منتظر معجزه ای بود که باعث بشود نیلو لب وا کند و دو کلمه حرف بزند. که... نیلو همین طور که سرش روی شانه داود بود، نفس عمیقی کشید و آرام و بی حال گفت: «چایی چاقه... دایی داغه! دایی چاقه... چایی داغه!»
خدا را شکر. داود چشمش را بسته بود و وقتی صدای نیلو را شنید، جوری که نیلو متوجه نشود، اشک از صورتِ بدون محاسنش میریخت. داود لحظه ای دستش را از روی صورت و موهای نیلو برداشت و با گوشه آستینش چشم و اشکش را پاک کرد. تلاش میکرد سینه و بدنش بخاطر گریه، جوری نلرزد که بچه بفهمد که دایی دارد گریه میکند.
خلاصه...
با مکافات، دو تا بچه را غذای گرم دادند و سپس خواباندند. ساعتی بین هاجر و داود به سکوت گذشت. بعد از نماز و شام مختصرشان هاجر مثلا خواست توضیح بدهد. همین طور که پتوها را مرتب میکرد گفت: «منصور از اولش اینجوری نبود. رفیق بد و جوّ و این چیزا سر خیلی ها را از راه به در کرده...»
داود که منتظر بود که هاجر سر حرف را بلند کند، حرف هاجر را قطع کرد و گفت: «ابدا برام مهم نیست که منصور چیه و چیکار کرده؟ دیگه همه شناختنش. هاجر! این کی بود که صبح کله سحر درِ این خونه رو میکوبید و کوچه رو گذاشته رو سرش؟ چه خبره؟ از تو طلبکاره یا از منصور؟»
هاجر که تابلو بود که دوست ندارد توضیح بدهد با لحنی که مثلا مهم نیست و حالا یک چیزی بوده و گذشته، گفت: «از خودم طلبکاره. هیچی بابا. شلوغش کرده. درست میشه.»
داود گفت: «با چی میخوای درستش کنی؟ با ردّ سرخ و خونیِ گردنبندی که رو گردنته؟»
هاجر جواب داود را نداد. داود گفت: «اینی که من دیدم کوتاه نمیاد. حداقل بهم بگو چقدر طلبکارته تا یه گِلی به سرمون بگیریم.»
هاجر باز هم حرفی نزد. داود دوباره گفت: «هاجر لطفا حرف بزن! بریز بیرون. راستی... گفت کی؟ اسم یکی دیگه رو هم آورد! کی بود؟ آهان... جلال گوشتی! اون دیگه کیه؟ اونم طلبکارته؟ از اون چقدر بدهکاری؟ هاجر حرف بزن دیگه!»
هاجر دو تا بالشتی که دستش بود را محکم به زمین کوبید و با عصبانیت گفت: «از هر کدوم یک میلیون تومان بدهکارم. میفهمی؟ ینی رو هم رفته 2 میلیون تومن. الان دلت خنک شد که فهمیدی چقدر بدبختم؟ آسوده شدی که فهمیدی به اندازه اجاره خونه های یه محل، به این دو تا الدنگ بدهکارم؟! حالا بگیر بخواب تا صبح مدرسه ات دیر نشه. بذار به درد خودم بسوزم!»
داود با شنیدن مبلغ سنگین 2 میلیون تومان(اوایل دهه هشتاد) دل و جگرش کنده شد! اصلا آن مبلغ سنگین برایش قابل هضم نبود. مبلغی نبود که بتوانند با یکی دو سال نماز و روزه استیجاری، سر و تهش را به هم آورند.
داود حرفی نزد و سرش را روی بالشت گذاشت.
هاجر چراغ ها را خاموش کرد و سکوت مطلق در آن تاریکی حکمفرما شد.
ولی داود تا صبح خوابش نبرد و مرتب عدد و رقمی را که شنیده بود، در ذهنش زیر و رو میکرد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z