eitaa logo
صراط
334 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
8.5هزار ویدیو
181 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
17.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇♥ ای همۀ جان از تو چه پنهان خوشنام شدم تا که نامت شود ورد زبانم! 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️🎞مشاهده و دانلود فیلم کامل کارگاه بررسی تطبیقی اغتشاشات با اولین مقاله سازمان ناتو 📌بخش اول به مدت ۱/۵ ساعت aparat.com/v/ZSfLP 📌بخش دوم به مدت ۲ ساعت aparat.com/v/T8EKA 📍توجه: فیلم این کارگاه برای استفاده همسنگران و دغدغه‌مندان انقلابی بصورت و برای مدت محدود یک هفته‌ای قرار داده شده؛ لذا بخاطر احتمال سوء استفاده رسانه‌های ضد انقلاب، پس از مدت مذکور از سایت آپارات حذف خواهد شد 🧠⚔علوم و جنگ شناختی| 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
📣 مشترک گرامی بستە ۳۰ روزە شما رو بە اتمام است. 🔹پس از بە پایان رسیدن حجم باقیماندە شما بانرخ محاسبە خواهد شد. 🔹دیگر قرائت یک آیە قرآن برابر ختم قرآن نخواهد بود. 🔹دیگر نفس هایتان ،تســبیح پروردگار محاســـبە نمی شود. 🔹دیگر خوابتــان عبادت شمردە نخواهد شد. ❌تمدید این بستە تا سال دیگر امکان‌پذیر نیست. از فرصت باقی‌ ماندە استفادە کنید. هیچکس تنهــا نیست💯 <همراە اول و آخر شما خداوند مهربان:) 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌کوتاه ولی عالی در مورد رفراندوم 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🔺با مشاهده رضا ربع پهلوی متوهم در اسرائیل ناخودآگاه یاد این قاب افتادم...👆 💥سرباز مزدور و مفلوک خودشیفته ای که توهم صدارت و سودای پادشاهی دارد😊😊 🖌 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
PTT-20210513-WA0021.opus
1.33M
❣مبانی فقهی اختلاف مراجع از اعلام عید فطر چیست؟ ❣آیا جامعه دینی بایست نگران اختلاف مراجع در اعلام عیدفطر باشد؟ 🎙 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
35.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند روز قبل حاج محمود کریمی حرفی درباره ظریف و تیم قبلی مذاکره کننده گفت که بازتاب زیادی داشت. خیلیها گفتند یعنی ظریف نفهمید ولی یک مداح میفهمد؟ 📎در قسمت ۵۷ ‎حافظه تاریخی ایرانی به همین مساله پرداختیم که آیا حرف کریمی درباره ظریف غلط بود؟ +فیلم افشاگری تاریخی سید محمود نبویان درباره ندانم کاری های تیم ظریف در مذاکرات که ضربات جبران ناپذیری را به کشور وارد کرد. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت پنجم 🔶خانه الهام🔶 -سلام دوستان. خوبین؟ نمازروزه‌هاتون قبول. منم خوبم. اما خیلی ضعف دارم. تازه ساعت نه و نیم صبح هست اما معده‌ام سوز میزنه. راستی رنگ روسَریم چطوره؟ الهام در اتاق خودش که یک اتاق با ترکیب رنگ صورتی و شاد و دخترانه روی تختش نشسته بود. با لبخندِ همیشگی‌اش در حال احوالپرسی با بچه‌های پِیجِ اینستایش بود. اما خبر نداشت که یکی دو تا از دختران گروه نرجس که آدرسِ پیجِش را داشتند، تا دیدند که الهام لایو دارد، فورا به لایو پیوستند. -این رنگ روسری رو خیلی دوس دارم. شبِ تولدِ مامانم، بابام واسه هردومون خرید. رنگش خیلی شاده اما بنظرم این گُلای ریز و بنفشی که پایینش داره، خیلی قشنگ‌تر و خاص‌ترش کرده. نظر شما چیه بچه‌ها؟ آن دو دختر که سمیه و سمانه نام داشتند فورا به همدیگر پیام دادند: 🔺 [سمیه: میبینی خداوکیلی؟ میبینی چقدر جِلفه این دختر؟ سمانه: اه اه ... حالم از خودش و رنگِ رُژِش و روسریش به هم میخوره. دخترهء مذهبی نمای صورتی! سمیه: عقده دیده شدن داره. وگرنه یکی نیس بهش بگه بشین تو خونه‌ات و جزءِ یازدهم قرآن رو بخون بدبخت! سمانه: من که بنظرم باید به خانم ایزدی بگیم. میدونی اگه حتی یه پسر با دیدن الهام با این دلبری‌هاش و صدا نازک‌کردناش به گناه بیفته، چقدر ما مسئولیم؟ سمیه: اصلا همینان که باعث میشن وضع جامعه اینجوری بشه و سالها ظهور آقا به عقب بیفته! چقدر آقاجانمون مظلومه! سمانه: من به خانم ایزدی میگم. تو هم بهش بگو! دوتامون بهش بگیم اثرش بیشتره. سمیه: آره بابا. نمیذارم این الهامِ خودشیفته اینطوری جامعه مهدوی رو به گند بکشه! ناسلامتی ماه رمضون هستا! سمانه: چی میگی سمیه؟ من فکر نکنم این اصلا روزه باشه! کسی که روزه هست، حوصله این همه بزک و دلبری با اجنبی‌های پِیجش داره؟! سمیه: راس میگی به خدا. من برم زنگ بزنم به خانم ایزدی. سمانه: آره. بزن. منم بعد از تو به خانم ایزدی زنگ میزنم.] 🔺 الهام در حال صحبت کردن بود که بالای صفحه گوشیش دید که ایزدی زنگ زد. باز اول رد تماس داد و گفت: «بچه‌ها یکی داره واسم زنگ میزنه. حوصلم نشد برم وایفا روشن کنم. با نتِ گوشیمم.» ایزدی دوباره زنگ زد. الهام گفت: «اه ... سیریش دست بردارم نیس ...» این را گفت و دوباره رد تماس داد. بار سوم که نرجس ایزدی زنگ زد، مجبور شد گوشی را جواب بدهد. -سلام. نرجس جون لایوَم الان. میشه بعدا بحرفیم؟ نرجس با تندی گفت: «نه. نمیشه. همین الان باید حرف بزنیم.» الهام نگران شد و پاشد و درست نشست و گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» نرجس گفت: «تا ببینیم به چی بگی اتفاق! الهام تو واقعا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟! این چه وضعیه که تو فحشاخونه اینستا راه انداختی؟! این چه سر و وضعیه که صبحِ کله سحرِ ماه رمضون راه انداختی! آبرو خودت و مامانت کشیدی رو سرت و دلبری میکنی؟» الهام که خیلی از حرفهای نرجس دلخور شده بود اما نمی‌خواست بی‌احترامی کند به آرامی گفت: «مگه چی شده حالا؟ یه لایو ساده است. همیشه داشتم. حالا به شما چی رسوندن و کیا رسوندن نمیدونم. اما کاش خودت بودی و میدیدی!» نرجس با تندی گفت: «لازم نکرده. اونایی که دیدن، از شدت ناراحتی و غصه، نزدیک بود سکته کنن! تو ناسلامتی تحصیل کرده‌ای. ناسلامتی سطح سه حوزه هستی. ناسلامتی داری پایان‌نامه مینویسی. چرا اینقدر ادا و شکلک از خودت درمیاری!» الهام باز هم خودش را کنترل کرد و گفت: «میشه بگی چیکار کردم؟ دیگه داره بهم برمیخوره! یه روسری انداختم سَرَم و دارم لایو میگیرم. این چه مصیبت و معصیتی هست که خبر ندارم؟» نرجس جواب داد: «ببین من نمیدونم چه نیتی داری. ولی نمیذارم به این رویه ادامه بدی. اگه المیرا جونت نمیتونه کنترلت کنه، من صد تا مثل تو رو متحول کردم. نذار رومون تو هم باز بشه.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
الهام که دیگر خیلی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت: «نه. بذار اتفاقا رومون تو هم باز بشه ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چی میخوای بگی؟ تو که هر وقت هر چی تو دلت بوده، به همه گفتی و شکستن دلِ بقیه برات کاری نداره. مخصوصا اگه یه کاورِ شرعی بکشی روش و به اسم تکلیف...» نرجس حرف الهام را قطع کرد و حرفی زد که نباید میزد. گفت: «دختری که بابا بالای سرش نباشه و باباش برای یه قرون دو زارِ دنیا، بیزینسِ دبی و کویتش رو به خانواده‌اش ترجیح بده، بهتر از همینم نمیشه!» نرجس با این حرفش، انگار یک سطل از آهنِ گداخته روی سر و تن و بدن الهام ریخت. از بس الهام را آشفته کرد. الهام با بغض و دریایی از اشک و تنفر که پشتِ چشمانش موج میزد، با فریاد گفت: «ازت بدم میاد. ازت متنفرم. خیلی بی‌حیایی. خیلی.» این را گفت و گوشی را قطع کرد و آن را به گوشه‌ای از اتاقش پرتاب کرد و حالا گریه نکن و کی بکن! 🔶دفتر کار ذاکر🔶 ذاکر در حال کار کردن با سیستمش بود و نوایِ تندِ مداحی گوش میداد و نوک پاهایش را با ریتم نوحه‌ای که گوش میداد، به زمین می‌کوبید. در زدند. وقتی اجازه ورود داد، فرهادی سراسیمه وارد شد. -سلام حاج آقا. -علیکم السلام. چی شده؟ -با بابام حرف زدم. بنظرم الان وقتشه. ذاکر صدای مداحی را قطع کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف فرهادی رفت و گفت: «چطور؟ واضح‌تر حرف بزن!» -دیشب با بابام اتمام حجت کردم. خیلی وقت بود باهاش حرف میزدم. از تابستون پارسال تا الان. تا این که دیشب حسابی پُختمش. خودش هم بدش نمیاد که دیگه حاج عبدالمطلب نباشه و معاونت رو به شما بدن. ذاکر سکوت کرد و فقط به چشمان فرهادی زل زد. فرهادی ادامه داد: «حاج آقا الان شبِ قدرِ این معاونته و لحظه سرنوشت سازی هست. اگه همین امروز نجنبیم، دیگه نمیشه کاری کرد.» ذاکر گفت: «ابوی نگفتن تکلیف چیه؟» فرهادی با ته لبخندی جواب داد: «چرا حاجی. بابا الان منتظر شماست.» تا این حرف را زد، برق از گوشه چشم ذاکر هویدا شد. چند دقیقه بعد، ذاکر در دفتر فرهادیِ بزرگ، با کت و شلوار شیک نشسته بود. فرهادی بزرگ هم روبروی آنها روی مبل نشسته بود و در یک دستش چایی و در دست دیگرش تسبیح بزرگی داشت. وقتی چند قلپ چایی خورد، به ذاکر گفت: «ما مدیون بچه‌های بزرگی مثل حاج عبدالمطلب هستیم. بچه‌هایی که از اول انقلاب و جنگ تا الان دارن زحمت میشکن و زندگی و جوونیشون رو پای این کشور و فرهنگش گذاشتن.» ذاکر خیلی محتاط و مثلا با آداب زیاد گفت: «بله. خدا سایه بزرگترا بر سر ما حفظ کنه. من شاگرد مکتب حاج عبدالمطلبم. هر چی بلدیم از ایشونه.» -درسته. اما سازمان تصمیم گرفته که با درخواست بازنشستگی ایشون موافقت کنه. ظاهرا هنوز یک سال دیگه تا اتمام حکمشون مانده. اما خب. اگر همچنان نظر خودشون باشه، میخوام امروز فردا این اتفاق بیفته. -هر چی خدا بخواد همون میشه. اراده عالی، واجب الاطاعه است. -اختیار دارید. ضمنا میخوام وقتی نشستی جایِ حاج عبدالطلب، حواست به پسرم باشه. خیلی به تو علاقه داره. -خاطر جمع باشید. میذارمش جای خودم. هر چی این سالها یاد گرفتم یادش میدم. هر چند آقازاده با داشتن پدری مثل شما... من زیره به کرمان می‌برم. -آره. به کتاب و سر و کله زدن با نویسنده ها خیلی علاقه داره. خلاصه دیگه نخوام تاکید کنم. -عرض کردم. خاطر جمع باشید. نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره. فقط جسارتا تودیع و معارفه کی هست ان‌شاءالله؟ -همین امروز عصر. میگم برای ساعت سه هماهنگ کنن. قبلش با وزیر جلسه دارم. تا برگردم میشه ساعت سه. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇