InShot_۲۰۲۳۰۷۰۵_۲۰۰۳۰۶۳۸۹_۰۵۰۷۲۰۲۳.mp3
13.28M
#شناسایی_منافقین👹
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:شناخت واقعه غدیر و اتفاقات بعد از آن 🤝
#داستان
#قصه
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 فضایل عجیب غدیر
#فضایل_غدیر
استاد پناهیان
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
روایت این قسمت، از دشوارترین لحظات روایت این قصه است. چرا که شاید برای شما دو اتفاق خوب در قسمت قبل افتاده باشد و اصطلاحا دلتان خنک شده باشد. اما برای داود و هاجر و اوس مرتضی و نیره خانم، شروع جانکاهترین ساعات و روز عمرشان بود.
از عصر همان روز که خبر پیدا شدن ماشین و راننده ای که به آسیدهاشم زده در شهر پیچید، و مردم و کسبه و اهل محل متوجه شدند که داماد اوس مرتضی نمازشب خون و اهل روضه امام حسین علیه السلام، خانم های اهل جلسه و مومن شهر فهمیدند که داماد نیره خانم، در و همسایه و فک و فامیل فهمید که شوهر هاجر، و از همه بدتر، بچه های مسجد و پایگاه و حزب الهی جماعت علی الخصوص بچه های گروه آسیدهاشم فهمیدند که شوهر خواهر داود آن جنایت را مرتکب شده و در رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، اوضاع پیچیده تر از هر زمان دیگر شد.
حداقلش این بود که دیگر روی رفتن تا درِ نانوایی نداشتند. چه برسد که بخواهند بعد از یک عمر باآبرو زندگی کردن، متوجه نگاه های سنگین مردم بشوند. حالا اگر مردم درباره آن با آنها حرف میزدند و ارتباط کلامی برقرار میشد، خیلی سوزش کمتر از وقتی بود که حرفی نمیزدند اما جوری خیره خیره به آنها نگاه میکردند که یک «حواسمون هست که دوماد شما یه شهر رو عزادار کرد اما ما یه جوری رفتار میکنیم که مثلا بگیم شماها که گناهی نداشتین و گناه کسی پای یکی دیگه نمینویسن و حالا اشکال نداره و ما باهاتون خیلی عادی هستیم و اصلا هم درباره تون فکر نمیکینم و نمیگیم که شماها خبر داشتین و از قصد چیزی نگفتین وگرنه خیلی باید اسکل باشین که دخترتون با یه قاتل زندگی کنه اما نه اون بفهمه و نه شماها!»یِ خاصی تهِ نگاهشان بود.
حتی با دوباره داغ شدن بحث از دنیا رفتن آسیدهاشم، مسیر سخنرانی منبری ها و مداحان شهر هم عوض شده بود و در هر جلسه ای، وقت و بی وقت، برای شادی روحش طلب فاتحه میکردند! وقتی اوس مرتضی بیچاره و بدبخت و بی گناه و یا نیره خانمِ باحیا و سر به زیر و مهربان و بی زبان در جلسه ای حضور داشتند، آن آخوند و مداح بعد از طلب فاتحه، یکباره بدون هیچ مقدمه و دلیل خاصی، بیخود و بی جهت یادش می آمد که یک خاطره از آسیدهاشم تعریف کند و آخرش هم میگفت: «خدا باعث بانیِ از دنیا رفتن چنین جَوون های خداجو و حزب الهی رو...» که چشمشان به اوس مرتضی و نیره خانم می افتاد و یادشان می افتاد که داماد خیره سرِ این بیچاره ها زده و در رفته، پشت میکروفن آهی میکشیدند و دنباله اش میگفتند: «لا اله الا الله... چی بگه آدم ... بگذریم! لطفا صلوات ختم کنید!»
متوجهین؟
به قرآن اگه متوجه باشید!
به خدای احد و واحد اگه لحظه ای درک بکنید که اوس مرتضی و نیره خانم چی کشیدند؟ چه برسد که درک کنید چه بر سر داووووووود آمد!!
از حرف و حدیث و تیکه و طعنه و به در بگو تا دیوار بشنودِ کسانی که از قبل باهاش مشکل داشتند گرفته تا جایی که علی رغم این که در آزمون کتبی حوزه علمیه نمره خوبی گرفته بود اما در تحقیقات محلی، به خاطر همین حرف و حدیث ها رد شد! به خدا رد شد. حتی به خودش هم گفتند که بخاطر چه رد شده؟! گفتند بخاطر«خوش نام نبودن خانواده سرِ تصادفِ دامادشون با یه پاسدارِ فرمانده پایگاه!» عینا همین را گفتند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم!
اما همه این وقایع، حکمِ آرامش پیش از طوفان را داشت. چطور؟
دو سه هفته پس از دستگیری منصور، هنوز ملت همیشه در صحنه به بازی با آبرو و اعصاب و زندگی خانواده داود مشغول بودند که...
ساعت هفت و هشت روز جمعه ای بود و نیلو و سجاد خواب بودند و هاجر هم سرش را زمین گذاشته بود. داود کنج اتاق، کنار نیلو و سجاد نشسته بود و مشغول خواندن دعای ندبه بود که یکباره صدای پریدن کسی به حیاط آمد. داود دلش ریخت. فورا مفاتیح را بست و به حیاط رفت که دید دو سه تا مرد گنده جلویش ظاهر شدند!
@Mohamadrezahadadpour
داود که دل و قلبش کنده شده بود، دید آن دو سه مرد با فحاشی و توحش هر چه تمامتر، حیاط خانه را به هم ریختند. داود شروع به سر و صدا کرد.
-شماها کی هستین؟ چه خبره؟ یواش تر! تو این خونه بچه خوابیده! میترسن.
که دید دو سه نفرشان به طرفش آمدند. داود که دم در اتاق ایستاده بود، تا دید آنها قصد دارند به داخل اتاق هجوم ببرند، دو دستش را باز کرد و محکم جلوی درِ اتاق ایستاد.
-کجا نامسلمونا؟ کجا؟ اینجا زن مسلمون خوابیده! خواهرم خوابیده!
ادامه👇
با سر و صدای داود، هم نیلو و سجاد از خواب پریدند و هم هاجر. بچه ها شروع به جیغ زدن کردند و به طرف هاجر دویدند. هنوز هاجر فرصت نکرده بود که روسری به سرش بیندازد...
که...
استغفرالله...
که آن دو سه مرد، یقه و گردن داود را گرفتند و او را به یک طرف پرت کردند و وارد اتاق شدند. زن و بچه شروع به جیغ کشیدن کردند.
داود که دهان و دندانش خونی شده بود، داشت خون لبش که پاره شده بود را از دهانش پاک میکرد که وسط جیغ و فریادهای هاجر و بچه ها شنید که هاجر با وحشت گفت: «جلال گوشتی! جلال تو رو به امام حسین! جلال! بچم! بچمو کجا میبری؟»
داود هم که به اسم بچه حساس!!
و به جیغ و فریاد ناموسش زیرِ دست و پای دو سه تا غول بیابونیِ نامحرمِ نامرد، حساس تر...
بلند شد و به طرف جلال دوید. دید جلال گوشتی، سجاد را زده زیر بغلش و میخواهد از حیاط خارج شود. داود پرید جلوی جلال و جوری دستش را دور کمر سجاد حلقه زد که جلال هر چه با مشت و لگد به سر و صورت و کتف داود زد، نتوانست داود را از سجاد جدا کند.
داود همان طور که سجاد را محکم گرفته بود، همان طور که مشت و لگد به سر و صورت و تن و بدنش میخورد، دورِ جلال میچرخید تا ضربه ای به سجاد نخورد. مردم از سایه جلال میترسیدند چه برسد که بخواهند با عصبانیتش روبرو بشوند و از دستِ درشت و سنگینش مشت و لگد بخورند.
جلال که از کندن و بردن سجاد ناامید شده بود، سجاد را ول کرد و داود و سجاد با هم به زمین خوردند. سجاد طوریش نشده بود. هاجر و نیلو با جیغ و فریاد خودشان را به وسط حیاط رساندند. هاجر فورا سجاد را از روی زمین برداشت. اما متاسفانه سجاد دوباره همان طور شده بود و بخاطر شوک زیاد، گریه اش بند آمده بود و چشمانش داشت میرفت.
نیلو هم بالای سر داود نشست و وقتی شکستن دندان و صورت خونی داود را دید، وحشت کرد که جلوتر برود. فقط با داد میگفت: «دایی... دایی... دایی!»
جلال به آن دو نوچه اش اشاره کرد. دقیقه ای نگذشته بود و داود هنوز حالش سر جا نیامده بود که هاجر و بچه ها دیدند که آن دو نفر، گاز و یخچال خانه را برداشتند و بلند کردند و با خودشان بردند.
هاجر که اصلا در آن دنیا نبود، با فریاد و چک و بوس و هر چه بلد بود، مشغول به هوش آوردن سجاد بود.
-سجاد! مامان چشماتو باز کن! سجااااد... یا حضرت زهرا بچم ... بچم ... سجااااااد...
داود حتی نا نداشت ناله کند. بی حال و بی جان روی کاشی های سرد حیاط افتاده بود. یک شبح از جلال گوشتی را دید که به طرف هاجر رفت و گفت: «اینا را برداشتم جای قسط این ماهت. این پسره کله شق رو هم زدم آش و لاش کردم جای قسطِ دو ماه قبل. اگه این پسره به کله اش نزنه که بره شکایت کنه، تا اینجای سودِ پولم بی حسابیم. میمونه سه ماه دیگه. کاری نکن که دوباره برگردم.»
وسط گریه های نیلو، داود شنید که جلال گوشتی لحظه رفتن از خانه به هاجر گفت: «راستی... یه مهمون دیگه هم داری!»
این را گفت و پوزخندی زد و رفت. به محض این که رفت، بچه ها و هاجر دیدند که صاحب خانه، همان که یکبار داود را هل داده بود و پیشانی اش را شکسته بود، وارد شد. با دو سه نفر دیگر.
داود به زور توانست بنشیند. هنوز چشمش به طور واضح، جایی را نمیدید. خدا رو شکر، چشم و صورت سجاد برگشته بود و درست شده بود و داشت گریه میکرد. داود فهمید که صاحب خانه دوری در خانه زد و روی یکی از پله ها نشست.
-کل پول پیشِ خونه را برمیدارم جای چند ماه اجاره عقب مونده ات. باقیمونده وسایلات رو هم برمیدارم جای یکی دو ماه آخر. تهش سه چهار ماه دیگه میمونه. این کاغذو امضا کن که همشو یه جا بهم میدی! بعدش پاشو گورت کم کن و از این خونه برو!
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که آن لحظه فقط به تمام شدن آن غائله فکر میکرد، همین طور که خودش و بچه ها گریه میکردند، به داخل اتاق رفت و کیف و لباسهای خودش و بچه ها را برداشت و پوشیدند. به داود کمک کرد و سر و صورتش را شست و لباس عوض کردند و از خانه خارج شدند.
اما طبق معمول، کوچه مملو از همسایه ها بود. زنان و مردان و پیران و جوانانی که حتی یک نفر هم برای دفاع از آن سه چهار نفر مظلوم جلو نیامدند! داود در حالی که سجاد را روی شانه اش خوابانده بود و دست نیلو را در دست داشت و کیفش را هم از گردن آویزان کرده بود، جلو افتاد و هاجر هم دنبال سرش.
ادامه👇
نمیدانستند کجا باید بروند؟ نمیشد مستقیم بروند خانه اوس مرتضی. آن لحظه فقط دلشان میخواست از آن کوچه و از چشمان زل زده مردم فرار کنند. مردمی که حداقل باید سرشان را پایین بیندازند و رد شوند و نادیده بگیرند و به صورت زن و بچه ها و داود زل نزنند، ایستاده بودند و نگاه میکردند و نهایتا نچ نچ میکردند.
رفتند و رفتند تا این که سر از همان امامزاده درآوردند.
یکی دو ساعت آنجا بودند. نشسته بودند زیر درخت وسط امامزاده و دو سه تا بسکوییت باز کرده بودند و با یه لیوان آب میخوردند تا تهِ دلشان را بگیرد و ضعف نکنند که هاجر به داود گفت: «داداش یه چیزی باید بهت بگم!»
داود که بخاطر زخم و پارگی لبش، خیلی نمیتوانست حرف بزند، رو به هاجر کرد. هاجر گفت: «منصور یه خونه اجاره کرده بود که بعدش فهمیدم پولایی که از من به زور میگرفته و من از بقیه قرض و نزول میکردم، داده به صاب خونه و خونشو خریده.»
داود به زور توانست بگوید: «به نام کیه؟»
هاجر گفت: «به نام خودشه فکر کنم.»
داود گفت: «فکر نکنم بده که قرض و قولتو رو باهاش بدی! حداکثر میگه برو بشین توش تا بچه هام بی سر پناه نشن!»
هاجر گفت: «اگه بتونیم خونه رو بفروشیم...»
داود گفت: «مگه چقدر دیگه مونده؟ چقدر بدهکاری؟»
-به اندازه سه چهار ماه پولِ نزول به جلال و سه چهار ماه اجاره به صاب خونه و هر چی هم از این و اون گرفتم. خیلی میشه.
-لیست کسایی که بهشون بدهکاری داری؟
-آره. تو کیفمه. نوشتم.
بعد شروع به گشتن در کیفش کرد. دفترچه کوچکی که حاصل منگنه کردن چند کاغذ به هم بود، درآورد.
-اینا. این لیست همه طلبکارام هست.
داود آن را گرفت و نگاهی به آن انداخت. همین طور که کم کم برگ میزد و جلوتر میرفت، چشمش بازتر و تعجبش زیادتر میشد. با تعجب به هاجر گفت: «هاجر تو از این همه آدم... اقوام و غیراقوام... آشنا و غریبه... وای خدای من! اصلا باورم نمیشه! اینا چطور به تو پول میدادند؟ تو چطور تونستی از اینا پول قرض کنی؟ بابا و مامان با این آدما همیشه تعارف داشتند! وای هاجر چی کار کردی؟!»
هاجر آهی کشید و گفت: «وقتی دستت خالی باشه و از همه جا ناامید باشی، وقتی یکی رو پیدا میکنی و فکر میکنی فقط اون میتونه بهت اعتماد کنه و بهت پول بده تا بزنی به زخمات، راحتتر میتونی ازش قرض کنی. من پیش هر کسی رفتم و ازش پول گرفتم، اون لحظه فقط به اون فکر میکردم و تا ازش نمیگرفتم ولش نمیکردم.»
داود سری از باب تاسف تکان داد و گفت: «اگه همین اصرار و اعتمادت به درگاه خدا برده بودی، به نظرت بازم این اتفاقات میفتاد؟! هاجر تو منگنه بدی گیر کردیم! خیلی بد.»
هاجر هیچی نگفت و فقط به دوردستی خیره شد که بچه ها بازی میکردند.
داود در حالی که دفترچه را بست و در جیبش گذاشت، جمله آخرش را گفت و بلند شد و به دنبال بچه ها رفت. گفت: «وقتی خدا یادمون بره، واگذارمون میکنه به همه الا خودش!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@serat_z