eitaa logo
آفتابــــ گردون✨
706 دنبال‌کننده
7 عکس
2 ویدیو
0 فایل
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ 🫀💫 ‌قَلب‌هآ با یاد خُدا آرام می‌گیرد :). . . . . 📌"کپی فقط با ذکر صلوات مجاز است"‼️ کاری داشتی در خدمتم👈🏾 @Aftabe_gardon
مشاهده در ایتا
دانلود
آفتابــــ گردون✨
#قسمت_اول #بنده_نفس_تا_بنده_خدا از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم موهامو
وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم هم خونه مجردیش بود تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود رفتم اتاقم عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود من حنانه معروفی ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان عوض کردن مدل به مدل ماشین ها -سوووووگل سوووووگگگگگل سوگل سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم چیزی شده؟ -منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش -بتوچه مگه فضولی برو گمشو ریخت نحستو نبینم همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم موهامو باز کردم آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود ساعت ۴بود که خوابم برد .. • @setadkhanevadeh
و در هیاهوی‌ِ دنیایی‌ پر از جمعیت‌🗣 ؛ سلام‌ بر او‌ که‌ جایش‌ همیشه‌ خالیست.. '!• قلبِ‌مان بہ امیدِ‌ظهورت تپش دارد آفتابــــ گردون✨@setadkhanevadeh
✍🏽پزشک متکبر ... ‌پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد. او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس‌هايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را ديد که در راهرو می‌رفت و می‌آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد : چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نمی‌دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم، و اکنون اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم. پدر با عصبانيت گفت: آرام باشم، اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو می‌توانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا می‌مرد چکار می‌کردی؟ پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب الهی گفته شده می‌گويم «از خاک آمده‌ايم و به خاک باز می‌گرديم» شفادهنده يکی از اسم‌های خداوند است، پزشک نمی‌تواند عمر را افزايش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترين کارمان را انجام می‌دهيم به لطف و منت خدا. پدر زمزمه کرد: نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است. عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد: خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد. و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و درحالیکه بيمارستان را ترک می‌کرد گفت: اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد. پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی‌توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟ پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: پسرش ديروز در يک حادثه‌ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود، و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد، با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند. هرگز کسی را قضاوت نکنيد! چون شما هرگز نمی‌دانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می‌گذرد يا آنان در چه شرايطی هستند.     @setadkhanevadeh
آفتابــــ گردون✨
#قسمت_دوم #بنده_نفس_تا_بنده_خدا وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم هم خونه مجردیش بو
ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم شماره پانیذ گرفتم -سلام خوبی ؟ پانیذ:مرسی تو خوبی؟ کبدت سالمه ؟ -مرگ پانیذ میای بریم دبی؟ پانیذ:خاک توسرت دبی دیگه خز شده من بگم پرواز دعوت نامه بفرسته بریم ونیز شعر عشق و موسیقی -باشه پس تا دعوت نامه بیاد بریم ی وری پانیذ:یه اکیپ از بچه های آرش سه شنبه میان ترکیه عشق و حال دوهفته ای بیا ماهم بریم -ایول پایه ام اساسی امروز چندشنبه است ؟ پانیذ:یکشنبه بیا بریم پارتی آرش خیلی حال میده پارتی هاش اون شبم مثل همیشه تا یک دو نصف شب پارتی بعد تا ۳-۴صبحم تو خیابونا پی مسخره بازی کسی هم نبود بهم گیر بده همه خانواده من خلاصه میشد تو جشن و شادی غافل از اینکه بازی روزگار بامن مست و غرق گناه چه ها نخواهد کرد وارد خونه شدم دیدم تیام دوست دخترشو آورده خونه -سلام خوش اومدید خانم تیام با اشاره به من خواهر کوچیکم ترلان بعد گفتم من تنهاتون میذارم تا راحت باشید یادم رفت بگم پدرم از تاجرای بنام کشور و‌منطقه است . مادرم مثلا خانه داره اما از ۸صبح تا ۱شب بیرونه و با دوستاش خوش میگذرونه واقعا مست بودیم -سوووووگل سوگل سوگل :جانم خانم -اون چمدون کوچیکه رو بگو شوهرت بیاره سوگل: چشم .. • @setadkhanevadehا
آفتابــــ گردون✨
#قسمت_سوم #بنده_نفس_تا_بنده_خدا ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم شماره پانیذ گرفتم -سلام خوب
راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه .. • @setadkhanevadehا
ما از احوال شما کاملاً باخبريـم و هيچ چيز از احوال شما بر ما پوشيـده نيست..✋🏻 🌥حضرت مهدی 'عج' @setadkhanevadeh
1.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا حال دلمان را تکانی بده هم میدانی هم میبینی هم میتوانی.... 🍃🐰 آفتابــــ گردون✨@setadkhanevadeh
آفتابــــ گردون✨
#قسمت_چهارم #بنده_نفس_تا_بنده_خدا راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁 دبیر زیست وارد کلاس شد اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات :😳😳🙄🙄🙄 من :😡😡😡😡 هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره همسرشم طلبه اس بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁 نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست .. • @setadkhanevadehا
🌞 طلــــــــــوع دوبــــــــــاره آغاز یک فصل جدید در زندگے اسٺ آغاز یک روحیه عالی و فکر متعالی آغاز یک هدف و اقدام جدید آغازی که نوید می‌دهد که سخت‌ترین‌ها،.تلخ ترینها و تاریکترین‌ها هم تمــام مےشود و همه‌چیز دوباره از نو شروع مےشود و روشنی پس از هر تاریکی خواهد آفتابــــ گردون✨@setadkhanevadeh
آفتابــــ گردون✨
#قسمت_پنجم #بنده_نفس_تا_بنده_خدا سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و م
فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی 😡😡😡 فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -میشه دست از سرمن برداری فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع) -حسین کیه ؟😕😕😕 فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟ -فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡 من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد دوست دارم باهم دوست باشیم -وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب اما....... .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌• @setadkhanevadehا
✍🏽زن مومن و کیسه طلا گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.  زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید.     @setadkhanevadeh
آفتابــــ گردون✨
#قسمت_ششم #بنده_نفس_تا_بنده_خدا فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی 😡😡😡 فاطمه سادات : با
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊 مسئول ثبت نام یه آقا بود -چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡 مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕 -ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡 مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡 مودب باشید 😡😡😡 -ببین جناب برادر خود دانی باید مارو ثبت نام کنی جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو بامسئولیت من ثبت نام کن بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷فروردین ساعت ۵صبح پیش امامزاده صالح باشید با لحن مسخره ای گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم بریم کله پاچه ای 😂😂 اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه ؟😂😂 اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم فامیلش کتابیه با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم بفهم چی میگین 😡😡😡 الله اکبر 😡😡😡 سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن ۷فروردین منتظرتون هستیم یاعلی -ههه ههه یاعلی 😂😂😂 اونروز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌• @setadkhanevadehا