هدایت شده از 👊کانال تنگه مرصاد💥
✅چالش دل نوشته غدیر
تنگه مرصاد
http://eitaa.com/joinchat/1814757378Cdd495a640f
شرکت کننده شماره 4⃣
👈کاربر : خادم الحسن
____
آنقدر می زدم علنی عشق میکنم
امشب اویسم و قرنی عشق میکنم
با جمله یمت یرنی عشق میکنم
من با ابالحسن حسنی عشق میکنم
یایعسوبالدین
عید_ولایت_امیرالمومنین_مباااارک😍
غدیری_ام😍😍😍
_______
👈#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق✅
⬇️⬇️
http://eitaa.com/joinchat/1814757378Cdd495a640f
فروارد بیشتر↔️ بازدید بالاتر
نفر اول و دوم هدیه شارژ بیست هزار تومان😍
نفرات سوم تا هشتم شارژ هدیه ده هزار تومان😊
شما برنده باشید😇
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#طنز_جبهه😄😄😁
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری ڪنده بود.
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.
ما هم اهل شوخے بودیم😆
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه،
بگو: اقراء😲
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود 😨
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! 😢
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
#بابا_ڪرم بخون 😂😂😂😂
🌸🍃
فدای تک تک شوخیاتون که از ته دل و بی منت بود
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فـــــFــــاطــمـه...:
°•|🍃🌸
°•{خبرنگار و مستندساز
#شهید_هادی_باغبانـــــی🕊🌹}•°
◽️هــــادی باغبــــانی، مستنــــــدساز و خبرنگاری بود که از ابتدای نبـرد سوریه به همراه یک گــــروه از مستنـــــدسازان ایرانی برای ثبت دقیق جنایات سلفیها و تکفیریها در این کشور حضـــور پیدا کرده بود که در تاریخ ۲۸ مـرداد ۹۲، در آخرین جنایـــــت گروههای تروریستــی مخالفان حکومت بشــار در درگیریهای مناطـــق حاشیـــــهای دمشـــــق توسط تروریستهای تکفیری جبهه النصره به #شهـــــادت رسید.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
°•|🍃🌸
°•{خبرنگار و مستندساز
#شهید_هادی_باغبانـــــی🕊🌹}•°
◽️هــــادی باغبــــانی، مستنــــــدساز و خبرنگاری بود که از ابتدای نبـرد سوریه به همراه یک گــــروه از مستنـــــدسازان ایرانی برای ثبت دقیق جنایات سلفیها و تکفیریها در این کشور حضـــور پیدا کرده بود که در تاریخ ۲۸ مـرداد ۹۲، در آخرین جنایـــــت گروههای تروریستــی مخالفان حکومت بشــار در درگیریهای مناطـــق حاشیـــــهای دمشـــــق توسط تروریستهای تکفیری جبهه النصره به #شهـــــادت رسید.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
❣﷽❣ #کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_پنجاه_ویکم 1⃣5⃣ #ویژگی_ها☺️
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_پنجاه_ودوم 2⃣5⃣
«اعزام»
(دکترمحسن نوری)
ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت درحرکت بود.
شب بود و هوا بسیارتاریک.
درجلوی ستون احمـ🌹ــدآقا قرارداشت. همینطور که به آنهانگاه می کردم یکباره یک گلوله خمپاره درکنارستون منفجرشد❗️
ترکش خمپاره فقط به یک نفراصابت کرد.
قلب احمـ🌹ــدآقا مورد هدف قرارگرفت!بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من فهمیدم چه می گوید.
درآن لحظات احمـ🌹ــدآقاجلوی چشمان من به شهادت🕊 رسید و من همان موقع حیرت زده ازخواب پریدم.
تاچنددقیقه بدنم میلرزید.
روز بعد درمسجداحمـ🌹ــدآقارادیدم.
خوابم رابرای ایشان تعریف کردم.اوهم لبخندی زد و گفت :
به شماخبرمی دهم که خوابت رؤیای صادقه بوده یانه!
پاییز سال۱۳۶۴ بود.
تغییر در رفتار و اعمال احمـ🌹ــدآقا
بیشترحس می شد.
نمازهای ایشان همگی #معراج شده بود.
یادم هست یکباربعد از نماز به ایشان گفتم:
علت این همه #لرزش شما در نماز چیست⁉️
می خواهید برویم دکتر؟
گفت:نه،چیزی نیست.
✨✨✨
امامن می دانستم چرا اینگونه است.
در روایات خوانده ایم که ائمه ی ما در موقع نماز و زمانی که در پیشگاه باعظمت حضرت حق قرارمی گرفتند اینگونه برخود میلرزیدند.
این حالت برای کسی که درک کند
وجود بی مقدارش،اجازه یافته باخالق آسمانها و زمین صحبت کندطبیعی است.
این ماهستیم که درنماز و عبادات معرفت لازم رانداریم.😔
خلاصه روال برنامه های ما ادامه داشت تا اینکه یک شب به مسجد آمد و بعد از نمازهمه ی ما را جمع کرد.
بعد از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:
ان شاءالله فردا راهی جبهه هستم.
احمـ🌹ــدآقا از ماحلالیت طلبید و
از اهل مسجد🕌خداحافظی کرد.
بعد هم به ما چندنفری که بیشتر از بقیه باایشان بودیم گفت:
این #آخرین_دیدار ما و شماست. من دیگرازجبهه برنمی گردم❗️
دست آخرهم به من نگاهی کرد و گفت:
خواب شما عین #واقعیت بود.
نمی دانم چرا،اما من و آن بچه ها خیلی عادی بودیم.
فکرمی کردیم حتماً به مرخصی خواهدآمد.
فکرمی کردیم که اگراحمـ🌹ــدآقا هم برود یکی مثل ایشان پیدامی شود.
نمی دانم چراهیچ عکس العملی از ما سر نزد. ماخیلی راحت با ایشان خداحافظی کردیم وحلالیت طلبیدیم.
روزبعداحمـ🌹ــدآقا با سپاه تسویه کرد و به صورت بسیجی راهی جبهه شد.
همه ی کارهای مسجد را هم تحویل داد.
دیگر هیچ کاری درتهران نداشت.
ما فقط از نامه های احمـــدآقا فهمیدیم که ایشان رزمنده ی گردان سلمان ازلشکر ۲۷ حضرت رسول
(صلی الله علیه وآله) است.
#ادامه_دارد....
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_پنجاه_وسوم 3⃣5⃣
| گردان سلمان |
علے میرڪیانی (فرمانده گردان)
و یکی از رزمندگان گردان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
پاییز سال ۱۳۶۴ برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی مهران شدیم.
گردان ما برای حفظ موقعیت منطقه ی مهران به این شهر اعزام شد.
استعداد گردان ما شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج و سپاه🇮🇷 بود.
ما در ضمن حضور در منطقه، مشغول بالا بردن توان رزمی نیروها برای حضور در عملیات آینده بودیم.
مدت حضور ما در منطقه ی غرب زیاد طولانی نشد. ما پس از مدتی به دو کوهه آمدیم.
دوره سه ماهه ی حضور رزمندگان گردان ما به پایان رسیده بود. قرار بود همه نیروهای گردان ما تسویه بگیرند و بروند.
لذا با توجه به آغاز عملیات والفجر ۸ در منطقه ی فاو، برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.
گفتم:
شما می توانید بروید.
برگ تسویه ی📄 همه شما آماده است.
امّا لشکر برای عملیات بعدی احتیاج به نیرو دارد. هر کس می تواند بماند.
تعدادی از بچه ها به دلایل شخصی و مشکلات رفتند ولی بیشتر نیروها از جمله احمدعلی در گردان باقی ماند.
البته من ایشان را اصلاً نمی شناختم
و نشناختم❗️
ما راهی منطقه ی عملیاتی فاو شدیم. کار در این منطقه بسیار سخت بود. عراق با کمک کارشناسان غربی و شرقی شدیدترین موانع را پیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود.
عبور از اروند با آن شرایط و پیچیدگی ها و عبور از ده ها مانع مختلف درساحل دشمن کاری بود که جز با توکل به خدا و قدرت ایمان امکان پذیر نبود.
هنوز بسیاری از کارشناسان جنگی دنیا از نحوه ی عبور رزمندگان ما از اروند و رسیدن به مواضع عراقی ها در #حیرت_اند.
ما در یکی از مراحل عملیات حضور یافتیم.
نبرد اصلی رزمندگان ما با لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، در کنار کارخانه ی نمک به شدت ادامه داشت.
به نیروهای گردان ما مأموریت مهمی داده شد. باید در شب ۲۷بهمن که یک هفته از شروع عملیات می گذشت به منطقه ی خور عبدالله
می رفتیم.
از تاریکی شب استفاده کردیم و به یک ستون نیروها را از کنار باتلاق و از جاده ی خور عبدالله
به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.
در طی مسیر بود که چند گلوله خمپاره در کنار ستون نفرات ما به زمین نشست.
ما چند شهید و مجروح داشتیم.
اما هر طور بود خودمان را به خور عبدالله رساندیم و حمله را آغاز کردیم.
البته بقیه بچه ها خصوصاً آنها که با برادر نیری در یک دسته بودند اطلاعات بیشتری از او دارند.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹 #ماجرای_عبا_و_انگشتر_آقا
♦️روز #عید_قربان که مقام معظم رهبری آمده بودند در مسجد دانشگاه بالای سر پیکر شهیدان حادثه فالکون(شهدای عرفه)، سردار سلیمانی از ایشان یک انگشتر و عبا گرفت و به آقا گفتند یکی از انگشترهایی که با آن زیاد نماز شب خوانده ایید را بدهید.
♦️وقتی خواستیم بابا را خاک کنیم، سردار سلیمانی رفت داخل قبر. عبای آقا را پهن کرد. مقداری تربت کربلا آورده بود. آن را روی عبا پخش کرد. بعدش بابا را گذاشتند داخل قبر و آن انگشتر را هم گذاشتند زیر زبان بابا.
♦️من و سعید هم بالای قبر ایستاده بودیم. آنجا هم خیلی سعید بی تابی میکرد. رفت پایین توی قبر و به زور از بابا جدایش کردیم.
🌹خاطرات فرزند سردار شهید #شهید_حاج_احمد_کاظمی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عاشقانه_شهدا
✅روزی که مهدی میخواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد خانه خواهرش.
👈از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار است.😢
مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید😍☺️
گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد...☹️🚶
🌸مدام میگفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زندهای هنوز؟ بچه هم زنده است؟
❤️گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد...
❎بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟😍
چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟!
گفتم: احوال بچه را نمیپرسی😶
گفت: تا خیالم از تو راحت نشود نه!😉❤️
✅وقتی به خانه میآمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش میکرد. لباسها را میشست، روی در و دیوار اتاق پهن میکرد....سفره را همیشه خودش پهن میکرد. جمع میکرد
😍تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.....👌😊🌹
#همسر_شهید_ابراهیم_همت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
[به سال بی محرم فکر کردی
به اینکه بی حسین از دست میری
به اینکه روضه رو از تو بگیرن
کجا داری بری آروم بگیری؟؟]
هدایت شده از محسن قنبریان
از یک مسأله گوی ساده به مجتهدی عالی مقام.PDF
376.2K
💠از یک مسأله گوی ساده به مجتهدی عالی مقام❗️
(پاسخ به آیت الله آملی لاریجانی درباره مدرسه ولیعصر)
محسن قنبریان
☑️ @m_ghanbarian
هدایت شده از cheapal.ir فروشگاه چیپ آل
📕 #مجید_بربری
✅ زندگی داستانی شهید مجید قربان خانی
#29مرداد ماه سالروز ولادت شهید مجید قربانخانی
💰 قیمت پشت جلد: ١٤ تومن
💰 قیمت با تخفیف #ویژه سالروز تولد( به مناسبت سالروز ولادت ): ١١.٥٠٠ تومن
ثبت سفارش: @abai1376 🆔
@sefareshe_ketabe_khoob
زمانی که در معراج شهدا چهره آرام او را دیدم که خوابیده، او را بوسیدم🍃. یک هفته بعد خواب امین را دیدم که گفت "مامان من که خواب نبودم. وقتی من را بوسیدی تو را نگاه میکردم✨." خیلی وقتها چشمم را که میبندم و باز میکنم امین را پیشرویم میبینم.💫
وقتی روضه امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را گوش میدهم، داغ فرزندم را فراموش میکنم😔. روزی بر سر مزارش روضه میخواندم که صدای امین را از پشت سرم شنیدم که گفت "مامان". پشت سرم را نگاه کردم. هیچکس در گلزار نبود.... امین برای من زنده است.❤️
شهید مدافع حرم امین ڪریمی🌺
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_پنجاه_وسوم 3⃣5⃣ | گردان سلمان | ع
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_پنجاه_وسوم 3⃣5⃣
| گردان سلمان |
علے میرڪیانی (فرمانده گردان)
و یکی از رزمندگان گردان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
پاییز سال ۱۳۶۴ برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی مهران شدیم.
گردان ما برای حفظ موقعیت منطقه ی مهران به این شهر اعزام شد.
استعداد گردان ما شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج و سپاه🇮🇷 بود.
ما در ضمن حضور در منطقه، مشغول بالا بردن توان رزمی نیروها برای حضور در عملیات آینده بودیم.
مدت حضور ما در منطقه ی غرب زیاد طولانی نشد. ما پس از مدتی به دو کوهه آمدیم.
دوره سه ماهه ی حضور رزمندگان گردان ما به پایان رسیده بود. قرار بود همه نیروهای گردان ما تسویه بگیرند و بروند.
لذا با توجه به آغاز عملیات والفجر ۸ در منطقه ی فاو، برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.
گفتم:
شما می توانید بروید.
برگ تسویه ی📄 همه شما آماده است.
امّا لشکر برای عملیات بعدی احتیاج به نیرو دارد. هر کس می تواند بماند.
تعدادی از بچه ها به دلایل شخصی و مشکلات رفتند ولی بیشتر نیروها از جمله احمدعلی در گردان باقی ماند.
البته من ایشان را اصلاً نمی شناختم
و نشناختم❗️
ما راهی منطقه ی عملیاتی فاو شدیم. کار در این منطقه بسیار سخت بود. عراق با کمک کارشناسان غربی و شرقی شدیدترین موانع را پیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود.
عبور از اروند با آن شرایط و پیچیدگی ها و عبور از ده ها مانع مختلف درساحل دشمن کاری بود که جز با توکل به خدا و قدرت ایمان امکان پذیر نبود.
هنوز بسیاری از کارشناسان جنگی دنیا از نحوه ی عبور رزمندگان ما از اروند و رسیدن به مواضع عراقی ها در #حیرت_اند.
ما در یکی از مراحل عملیات حضور یافتیم.
نبرد اصلی رزمندگان ما با لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، در کنار کارخانه ی نمک به شدت ادامه داشت.
به نیروهای گردان ما مأموریت مهمی داده شد. باید در شب ۲۷بهمن که یک هفته از شروع عملیات می گذشت به منطقه ی خور عبدالله
می رفتیم.
از تاریکی شب استفاده کردیم و به یک ستون نیروها را از کنار باتلاق و از جاده ی خور عبدالله
به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.
در طی مسیر بود که چند گلوله خمپاره در کنار ستون نفرات ما به زمین نشست.
ما چند شهید و مجروح داشتیم.
اما هر طور بود خودمان را به خور عبدالله رساندیم و حمله را آغاز کردیم.
البته بقیه بچه ها خصوصاً آنها که با برادر نیری در یک دسته بودند اطلاعات بیشتری از او دارند.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_پنجاه_وپنجم 5⃣5⃣
«صبحانه فانوسی»
[رحیم اثنی عشری]
بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی منطقه ی مهران اعزام می شود.
خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ 🗓 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.
شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.
من و احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم.
یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار #خودسازی خود را بیشتر کرد.
او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد.
خیلی آرام بچه ها رو
برای نماز صبح صدا می کرد.
احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت می گفت: فلانی، بلند میشی❓موقع نماز صبح شده.
بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمد آقا شانه آنها را ماساژ بدهد❗️
بعد از اینکه همه بیدار می شدند
آماده نماز می شدیم.
سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد.
بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت:
خوابیدن در بین الطلوعین #مکروه است. بیایید صبحانه بخوریم.
ما در آن روزها
《صبحانه فانوسی》 می خوردیم.
صبحانه ای در زیر نور فانوس❗️ چون هوا هنوز روشن نشده بود.
وقتی هم که هوا روشن می شد ☀️ آماده استراحت می شدیم.
آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم.
فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند.
☆☆☆
توی سنگر نشسته بودیم.
یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد.
پریدیم بیرون.
یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود.☄💥
گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو⁉️
در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد.
مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی.
احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد یکباره فریاد زد:
بایستید. نرید اونجا‼️
هر سه نفر سر جای خود ایستادند❗️
احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم❗️
این چه حرفی بود که احمدآقا زد⁉️
چرا داد زد⁉️
یکباره صدای انفجار مهیبی آمد.💥
همه خوابیدند روی زمین❗️
وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم.
از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود❗️
یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم.
یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت کرد. ما هم از پایین خاکریز می آمدیم.
فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد:
برادر نیّری، بیا پایین. الان تیر میخوری.
احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.
همین که کنار من قرار گرفت گفت:
من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته. #محل_شهادت من جای دیگری است❗️
چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم:
برادر نیّری، ندیده بودم اینقدر شاد باشی⁉️
گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما اینجا توانستم این کتاب رو پیدا کنم.
بعد دستش را بالا آورد. کتاب 《سیاحت غرب》 در دست احمدآقا بود.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313