هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
Ali Abdolmaleki - Nashod.mp3
3.42M
خیلی دعا کردم نشد 😔
مشکو بغل کردم نشد ...
داداش حسین شرمندتم
رفتم که برگردم نشد😔
💠الحق که به تو نام قمر می آید
ای ماه ترین عموی دنیــــا عبـــــاس (ع)💠
@setaregan_velayat313
قابل توجه اوناییکه میگن روحانی کاره ای نیست
#سلبریتی_های_بیسواد
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
چند شب دیدم #شهیدبلباسی موقع خواب نیست .
برام جای سوال بود ؟؟
که چرا وقتی همه خوابند و موقع استراحتن ایشون نیستند.
یک شب به صورت اتفاقی ساعت از دوازده شب گذشته بود ایشون رو دیدم.
متوجه شدم شهید بلباسی شب ها وقتی بیشتر رزمنده ها خواب هستند و درگیر کار نیستند.
ایشون میرفتند داخل کیسه ها رو پُر میکردند و با ماشین کیسه ها رو جا به جا میکردند و مشغول سنگرسازی بودند.
@setaregan_velayat313
4_450543220401636215.mp3
1.92M
🎙مجموعه صوتی خاطرات #سردار_باقرزاده
✅تدبر در زندگینامه شهدا
💐انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید محمود کاوه
🕊شادی روح پرفتوح شهید #صلوات
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🎙مجموعه صوتی خاطرات #سردار_باقرزاده ✅تدبر در زندگینامه شهدا 💐انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید محم
پوستر زندگینامه #شهیدمحمودکاوه
سالروزشهادت
شادی روح مطهر #شهدا صلوات🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#همسرانه
✍ همسر شهید :
🍃| نمی توانم بگویم از اینکه #رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی #دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها🌅 خیلی 😢
اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام🏡 نیست.
مثل اینکه شما وقتی به #مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره #رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید😞✋
#تنها شدن را با همه وجودم #لمس کردم. |🍃
#همسرشهید_مهدی_قاضی_خانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@setaregan_velayat313
Golchin Asar (10).mp3
3.63M
😭 آواره ی حرم
کجا داره بره😔
😞نخریش به کجا
سر بذاره بره 💔
#سیدرضانریمانی 🗣
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃
#نـــماز_عشــق
✍در گیر و دار عملیات کربلای ۲،محمود گفت:میخواهم دو رکعت نماز بخوانم.
بعد از نماز ،وقتی علت نماز خواندنش را پرسیدم ،گفت «این دو رکعت نماز را من به دو علت خواندم ؛یکی برای پیروزی رزمندگان ،و دیگر اینکه،اگر خدا مرا لایق بداند همچون مولایم امام حسین که آخرین نمازش را در میدان نبرد در روز عاشورا به جای آورد ،این آخرین نمازم باشد».
✍همانطور هم شد و محمود کاوه ،فرمانده قَدَر تیپ ویژه شهدا ،که همه ضد انقلاب از نام او هراس داشتند ،در شب دوم عملیات کربلای ۲در منطقه حاجعمران ،بر اثر اثابت ترکش از ناحیه سر و پا مجروح شد و پس از چند لحظه ،در همان نیمه شب در میدان نبرد روحش به آسمان پر کشید و شربت شیرین شهادت را نوشید.
۱۱ شهریور، سالروز شهادت سردار شهید محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهدا گرامی باد.🌷
#شهید_محمود_کاوه
#سالروز_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت دیدنی #همسر شهید حججی از پیامهای صوتی همسرش پیش از شهادت
✅سبک زندگی دینی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و چـهـارم بعد از عقدمان یک سفر کوتاه به کربلا رفتیم و خواس
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پنجـاه و پـنـجـم
_بزار من با محمدحسین حرف بزنم یکاری کنم منصرف شه و...
_عه! نه مادرمن! مگ دست اونه؟ اصلا من دوست دارم برم اهواز.
_دختر تو چرا فقط به فکر خودتی بابا تو تو شهر غریب اینجا دل من هزار راه میره.
_نگران نباش مامان جان صحیح و سالم برمیگردم. از اونجا هم همش باهم درارتباطیم.
صدای خاله مریم مرا به سمتش برگرداند:
_بگو پاشه بیاد اینجا باهم حرف بزنیم.
_مامان یه لحظه گوشی!
تلفن را کنار گرفتم و رو به خاله مریم گفتم:
_مامان خونه نیست. خودتون بعدا باهم حرف بزنید.
_لیلی باید قطع کنم بعدا مفصل باید حرف بزنیم.
_باشه چشم. دیگه غصه ی منو نخوریا. خدافظ.
ظرف کاهو را از زیر دست خاله مریم به سمت خودم کشیدم و گفتم:
_بدین من بقیشو درست کنم.
در حال کاهو خورد کردن بودم که صدای خاله نگاهم مرا به سمتش کشید:
_زمان جنگ وضعیت منم همین بود. از این شهر به اون شهر. از اون شهر به این شهر. خیلی برام سخت بود. تازه اونموقع یه بچه ی ۳ ساله هم تو بغلم داشتم.
لام تا کام شکایتی نمیکردم چون دوستش داشتم و بخاطر اون هر سختیو تحمل میکردم. با یه بچه دست تنها یهو میدیدی دو ماه گذشت و عباس خونه برنگشت. خب جنگ بود و همه چی عوض شده بود.
تو خیلی شبیه منی لیلی.
واس همین از همون روز اول که دیدمت خیلی دوستت داشتم.
مثل جوونیای من جسوری و صبور.
میدونم انقدر عاشق محمد هستی که همه ی سختیارو به جون میخری. ولی بدون این تازه اولشه. اگه کم اوردی بهش بگو.
لبخندی زدم و گفتم:
_اگه کم بیارمم خودمو قانع میکنم که ادامه بدم. این سختیا با وجود محمد برای من شیرین میشه خاله.
دستم را فشرد و گفت:
_کاش محمدحسین زودتر تورو پیدا میکرد.
صدای امیرحسین مارا به سمتش برگرداند. کت و شلوار پوشیده جلوی ما ایستاده بود. ان هم با نیش باز:
_خب چطوره؟
امشب قرار خواستگاری داشتند و این بار دومی بود که کت و شلوار خواستگاریش را جلوی ما میپوشید و نظر سنجی میکرد.
خاله گفت:
_وااای مامان قربونت بره. باورم نمیشه چقدر بزرگ شدی! یعنی توام داری میری؟
خندیدم و گفتم:
_امیرحسین حسابی دختر کش شدی!
خندید و سرش را پایین انداخت:
_ای بابا.
دوباره سرش را بالا اورد و گفت:
_ الان مثلا خجالت کشیدم. خواستم ادای محمدحسین و دربیارم. هیچکس به اندازه ی اون اینجور موقع ها از خجالت قرمز نمیشه. مگ نه زن داداش؟
از در خانه ی عباس اقا که حالا به او بابا میگفتم بیرون زدم. به خانه ی خودمان که نگاه کردم متوجه دختری شدم که پشتش به من بود و مدام میخواست زنگ در را بزند و مدام پشیمان میشد.
نزدیکتر که رفتم متوجه شدم او شیداست. چرا انقدر شکسته شده بود؟
_شیدا؟
به سمتم که برگشت با یک جفت چشم قرمز که از شدت گریه پف کرده بود مواجه شدم.
سرش را پایین انداخت و سلام کرد.
_شیدا ببینمت.. چیشده؟
خیلی غیره منتظره بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. بهت زده مانده بودم.
_شیدا چیشده عزیزم؟
با همان گریه جوابم را داد:
_لیلی هیچ جارو ندارم که برم. به کمکت احتیاج دارم.
از بغلم بیرون کشیدمش. انگار حدسم درست از اب درامده بود.
_شیدا اروم باش بیینم چیشده... بیا، بریم خونه من ببینم چیشده.
بین گریه هایش خندید و گفت:
_شنیدم ازدواج کردی؟ مبارک باشه.
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پنجـاه و شـشـم
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم.
همانطور که کلید را داخل قفل می انداختم گفتم:
_میریم تو مفصل برام میگی چیشده!
سرش را پایین انداخت و داخل شد. خواستم در را ببندم که ناگهان پایی لای در ظاهر شد. در را که باز کردم با علی مواجه شدم که صورتش خونی بود و انگار پیشانی اش زخمی شده بود.
_سلام.
همانطور که متعجب نگاهش میکردم گفتم:
_یا حسین! چیشده؟ دعوا کردی؟ زدنت؟ با موتور خوردی زمین؟
_اووو امون بده بابا. میزاری بیام تو؟
لحظه ای تصویر شیدا از جلوی چشمم رد شد. الان چه وقت امدن بود.
_بیا تو...
همانطور که داخل میشد گفت:
_داشتم میومدم توروببینم. یه ماشین زد بهم در رفت نامرد.
_چرا نرفتی بیمارستان؟
_مگه زخم شمشیر خوردم؟
وارد خانه که خواست شود جلویش ایستادمو گفتم:
_علی صبر کن! چیزه... شید..
صدای شیدا مانع ادامه ی حرفم شد:
_لیلی جان من میرم خیلی ممنون.
علی که شیدارا دید فورا گفت:
_نه شما بمون من میرم.
_نه من دیگه باید برم.
با صدای بلندی گفتم:
_ای بابا... من برم من برم.. شیدا چیزی از پرستاری یادته؟
شیدا رشته اش پرستاری بور.
_خب معلومه!
_پس بیین میتونی برای علی کاری کنی. ما تو خونه کمک های اولیه داریم.
علی باشنیدن حرفم سریع گفت:
_لیلییی چی داری میگی!!!
در اشپزخانه در حال چای دم کردن بودم و خیره به آن دو، حرف هایی بینشان ردو بدل میشد که من متوجه نمیشدم.
چرا من لب خونی بلد نبودم؟
بعد از این که شیدا زخمش را مداوا کرد به سرعت از خانه بیرون رفت.
کنار شیدا نشستم و گفتم:
_خب بگو چیشده؟
سرش را پایین انداخت و با بغضی که در صدا داشت گفت:
_هنوز ۶ ماه بیشتر از عروسیمون نگزشته بود که ماهان از این رو به اون رو شد.
دیگه اون ماهان قبلی نبود. هر روزمون شده بود دعوا و بد دهنی.
دیگه اصلا به من توجه نمیکرد. انگار دوستم نداشت. تحمل کردم و صبوری!
گفتم با مرور زمان درست میشه. تا اینکه همین هفته ی پیش متوجه شدم با یه دختر در ارتباطه!
بازم صبر کردم تا اینکه همین پری شب به روش اوردم. برای اولین بار دستش روم بلند شد و گفت کع دیگه منو نمیخواد و هر کاری دلش میخواد میکنه. نمیدونی چیا بهم میگفت فکر کردن بهش ازلرم میده دلم میخواد بمیرم. سرم داد میزد میگفت از خونه برم بیرون.
هق هق گریه اش فرصت حرف زدن نمیداد. به اغوش کشیدمش و ارام گفتم:
_عزیزم هر چی بوده گذشته. دیگه به اون اشغال فکر نکن. باید طلاقتو ازش بگیری.
_خیلی پشیمونم. من بابای عزیز تر از جونمو خانوادمو به چه ادمی فروختم؟
_چرا خونه نرفتی؟
_با چه رویی میرفتم؟ تنها کسی که به فکرم رسید میتونه کمکم کنه تو بودی!
_نگران نباش. همه چیز درست میشه. من با بابات حرف میزنم. باید براشون جبران کنی! عابروی از دست رفتشونو همه چیو باید جبران کنی!
خود را از بغلم بیرون کشید و گفت:
_من اینجا نمیمونم. فقط میخواستم ازت کمک بگیرم تا از این بدبختی دربیام.
_این چه حرفیه! پیش خودم میمونی تا با بابات حرف بزنم.
_اخه..
_اخه نداره... شوهرم حالا حالاها خونه نمیاد.
_خیلی خوشحالم واست. معلومه مرد خوبیه.
_اره محمدحسین خیلی خوبه... بهتر از هر ادمی که تو عمرم دیدم.
ادامه دارد...