eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
152 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی وقت ها که #بغض ها بر دلت سنگینی می کند! و دل #محرمی را نمی یابی؛ شاید اگر چشمانت را ببندی و در کنج خاکریزی از خاکریز های؛ #شرهانی یا #شلمچه بیتوته کنی! کمی آرام شوی...😭 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔵 سوال: چرا امام حسين(ع) اهلبیت و خانواده خود را هم به کربلا آوردند؟ ✅ پاسخ در تصویر 👆 ✔️ @setaregan_velayat313
آقـــا برای دیدن مـن نسـخه ای بپیـچ  چندیست استخوان دلـم درد می کـند.. السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر هفتہ دوشنبہ‌ها #حسن را عشق اسټ اصلا نہ ، تمام هفتہ او را #عشـق اسټ ايـن قدر شدم مسټ ز صهباے حسـن هـر روز وَ هـر ثـانيہ او را عشق است https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هر که خواهد با حسین‌بن‌علی گیرد تماس ابتدا باید شود زینب شناس ترس دشمن از حجاب زینب است حفظ چادر انقلاب زینب است ✔️ @setaregan_velayat313
#سربند یا صاحب الزمان در روز شیرخوارگان حسینی به سر فرزندت بستی... خودت را #سرباز خواهر حسین کردی😔و فرزندت را #وقف صاحب الزمان😔 به یادت هستیم، به یادمان باش #فرزند مدافع حرم #شهید_علیرضا_نوری🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـاد و شـشـم حالا جور دگر به او نگاه میکردم. انگار که جدی جد
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـاد و هـفتـم و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار... اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت. اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم. اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم. از خودگذشتگی حداقل برای خدا. تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند. امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود. انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت. انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم. پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد. محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد. ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم: _مااااماااان بابا فلستاد. _خب بازش کن ببین چی گفته بهت. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست: _امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده. خیلی دوست دارم عشق بابا. *** همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم. ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم. انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم. همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت: _مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه _همین دیروز پارک بودیم بچه! _مامااااان. جون من بیا. نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت. _خیلی خب باشه ولی فقط یذره! نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید. روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود. فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود. قلدری بود که لنگه نداشت. لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم. نبود! لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم. از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـاد و هـشتـم کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند. قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد. یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟ _یا حسین بچمو حفظ کن. _این چیه بابا؟ صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد. امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند. محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟ آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم: _پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟ روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم: _دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟ محمد حسین هم در کمال ارامش گفت: _اول اینکه سلام. دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم. بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خوبم. تو خوبی؟ _دیدمتون بهتر شدم. _چرا قبلش خبر ندادی که میای؟ _اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم. امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد. محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت. من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم. _ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود. در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم: _منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز! با لبخند مرموزی گفت: _دقیقا کجا بود؟ خندیدم و گفتم: _دقیقا یجایی اونور مرزای ایران! _همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده! خندیدم و گفتم: _چقدر پیشمون میمونی؟ _خدا بخواد دو هفته دیگه میرم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره. صورت امیر را بوسید و گفت: _بابا قربونش بره. از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت: _حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟ نگاهش کردم خندیدم و گفتم: _نخیر دل مامان بچه هم اروم ‌میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟ خندید و گفت: _خوب شد ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـفـتـاد و نهـم ۱۳ بهمن ماه! سرمای عجیبی همه جای شهر را پوشانده بود. امشب همگی خانه ی عباس اقا پدرشوهر گرامی شام مهمان بودیم بخاطر برگشت محمد به تهران. همه منتظر محمدحسین بودند تا سفره را پهن کنند. دختر زینب مثل خودش بسیار بامزه بود. محمدحسین عاشق بهار بود و تا به اینجا میامد با امیرعباس ابتدا میرفتند سر وقت بهار. همیشه هم به شوخی میگوید: بهار عروس خودمه! زینب هم که وقتی امیر خانه نبود میترسید تنها در خانه بماند و همیشه اینجا بود. اگر جای من بود چه میکرد پس؟ موبایلم که زنگ خورد با دیدن اسم محمدحسین، امیرعباس را که در بغلم خوابیده بود روی زمین گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. _سلام. کجایی پس؟ باصدایی گرفته که سعی در نلرزیدن داشت گفت: _سلام. لیلی بهشون بگو برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بگو شامشونو بخورن. _عه! نمیشه که عزیزم اینجا همه منتظر تو موندن. _نمیدونم. لیلی نمیدونم خودت یکاریش بکن. خودتم پاشو بیا بیرون من پشت درم. متعجب شدم و گفتم: _چی؟ محمدحسین چیشده؟ _بیا بیرون. من منتظرتم. _خیلی خب باشه. حسابی نگرانم کرده بود. هر طور شده بود خانواده را توجیه کردم و از خانه بیرون رفتم. امیرعباس را پشت ماشین گذاشتم و خودم هم جلو نشستم. _سلام. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _سلام. خوبی؟ _من که اره! ولی انگار تو خوب نیستی. ماشین را به حرکت دراورد. سکوت عجیبی بینمان حاکم بود. من همانطور خیره به او مانده بودم. چهره اش بسیار ناراحت بود. با لحن ارامی پرسیدم: _محمد چیشده؟ باز هم چیزی نگفت. میفهمیدم که با آن چشم های قرمز و چهره ی درهم رفته حتما اتفاق بدی افتاده. نگرانی در نگاهم موج میزد. دوباره پرسیدم: _نمیخوای حرف بزنی؟ خیلی غیره منتظره پایش را روی ترمز نگه داشت. انگار بغضش خلاص شد. صورتش را به طرف دیگه ای گرفت تا من اشک هایش را نبینم. کم کم داشتم میترسیدم. با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت: _لیلی! مصطفی شهید شد‌. با حرفش حسابی جا خوردم. در اولین تصور چهره ی نرگس از جلوی چشم هایم رد شد. چهره ی آن پسر کوچولوی ۲ ساله اش! نمیتوانستم باور کنم! مصطفی انقدر خوب بود که رفتنش اتش به جان همه بزند. دستم را جلوی دهنم گذاشتم و ناخواسته مثل ابر بهار اشک میریختم. با گریه دست هایش را جلو اورد و گفت: _رو دستای من جون داد و من نتونستم کاری کنم. نتوتستم... حال محمد را به خوبی درک میکردم. زمان میگذشت و ما همچنان بی صدا اشک میریختم. دستم را روی دست یخ زده اش گذاشتم و ارام گفتم: _تو الان یه رفیق شهید داری که همه جوره حواسش بهت هست. نباید اینطور بی قرار باشی! دستش را جلوی چشم هایش گذاشت و گفت: _همین رفیق نیمه راه بودنش اذیتم میکنه. با حرفش ترسی به جانم افتاد. میدانستم این اتفاق باز هواییش میکند. _منو ببر دم خونشون. میخوام نرگس رو ببینم. ...
🕊🏴🕊 زمین دل #شهید اگر آسمانے شد براے این است کہ درفصل عزاے #اهل_بیت خوب آبیارے میکردند دلشان را❤️ #امضاء_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313