#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین
↶ #نیمه_پنهان↷
#قسمت_چهارم4⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است ، ولي ما مي خواستيم با فدا كردن اين چيزها به چيزهاي بهتر و متعالي تري برسيم .
🍃 نه من ، اكثر جوان ها داشتند اين طوري مي شدند . يك روز كه كلاسمان تمام شد گفتند " زود خودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . "
🍃جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ كه شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . كلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته كردنش را نشانمان مي دادند . فكر مي كرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بكشد بايد بلد باشيم تير اندازي كنيم .
🍃بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تداركات پشت جهبه . آن كلاس هاي سابق كم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد كه اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بكشد .
#ادامه_دارد.....✒️
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💞همسر شهید محمد تقی سالخورده:
محمدم خیلی دوست داشت زینب #حافظ_قرآن شود.
چند روزقبل از رفتنش #زینب خیلی شیرینزبانی میکرد😍 محمد به من گفت: زینب کم کم همه چیز را تکرار🔄 میکند. میتوانی قرآن یادش بدهی⁉️
#محمدم وصیتهایش📜 را برای دخترمان روی عکسهای یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای #همیشه بماند.!
#شهید_محمدتقی_سالخورده
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین ↶ #نیمه_پنهان↷ #قسمت_چهارم4⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃آدم به طور طبيعي در س
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین
↶ #نیمه_پنهان↷
#قسمت_پنجم5⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست . خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود . كسي ديگر نمي تواند كاري كند .
🍃خرداد سال شصت ويك ، يك هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يكي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يكي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به شان معرفي كند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند .
🍃با من و خانواده ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند كه يك دختر مناسب برايت پيدا كرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما " بله " است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد . در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود " يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ " او هم گفته بود " مگر در مورد بچه هاي سپاه هم كسي بايد تحقيق بكند ؟ "
🍃پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم . قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم : همه جا تاريك بود . بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن كه روي صورتش خون خشك شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد.
#ادامه_دارد...✒️
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین
#نیمه_پنهان
#قسمت_ششم6⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بلیطي كه او براي جنگ گرفته بود يك طرفه بود .سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد .
🍃توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد كرده بود .در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود . هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي كه آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند.
#ادامه_دارد...✒️
https://eitaa.com/setaregan_velayat313