ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
👆👆👆
قرار هر روزمان این بود که زنگ که بزنه،
زنگ زد ولی حال خوشی نداشت ،غم توی صداش موج میزد....
تا اینکه تقریبا دوماه بعد برگشت ،
خوشحال نبود لبخندهای گذرا و سردش زود از صورتش محو میشد...
خبر شهادت محمود رضا رو آورد...بیقرار بود
تا اینکه رفت تبریز و برگشت.کمی آروم تر شده بود
پوستر عکس آقا محمود رضا دوسال تمام تو ماشینش بود ...
تا اینکه بالاخره محمود دست شو گرفت...
کاش بتونیم با شهدا از این رفاقتها داشته باشیم....!
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
@setaregan_velayat313.mp3
6.74M
✨ دعای امام زمان ارواحنا فداه
ذاکرالحسین #شهیدحسین_معزغلامی🌹
#التماس_دعای_فرج
#اللّهم_عجّل_لولیڪ_الفرج💚
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#شاه_بانو_یارقیه
اصلا تمام روضه ی من روز سوم است
دستی به روی صورت و دستی به موی اوست
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از آقا تنها نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امام خامنه ای✨
🎥🔴 ما مظلوميم اما قوی هستیم مثل مولایمان امیرالمومنین (علیهالسلام)
آقا جون قربون غریبیت بشم😔
🆔👇👇👇
@agha_tanha_nist
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
سلفی یک شهید با شهدای گمنام🌹 تصویری از شهید مدافع حرم « #سعیدبیاضیزاده» را در میان مزارِ دو شهید
« #سعیدبیاضےزاده» طلبه ای 22 ساله و از اهالی «حجت آباد» (از توابع «شهرانار») بود که چندی قبل داوطلبانه به صفوف مدافعان از حریمِ «اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه)» و حرمِ بانوی مقاومت «حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)» در «سوریه» ملحق شد. وی روز پنجشنبه 11 محرم، در منطقهی «حما» هدف آتش «مزدورانِ سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» قرار گرفت و پای بر بساط «عند ربهم یرزقون» نهاد.
🌹▫️🌹
آن چه پیش رو دارید،👆 تصویری است که «سعید بیاضی زاده» مدتی قبل از #شهادت در میان مزارِ دو شهید گمنام که در پادگانِ محل آموزش ایشان مدفون بودند از خود به ثبت رسانده. و من و تو چه می دانیم؟ شاید همین دو شهید، واسطه فیض عظیمی شدند که شامل حالِ این طلبه بسیجی شد.
شادےروحــش #صلوات🌹
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#صلي_الله_عليك_يا_بنت_الحسين_ع😭
روز سوم امد و ياد رقيه كرده ام
هديه كردم روزه ام را من به بانوي دمشق
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💐
💠 #شهادت_با_زبان_روزه
🌷🍃همسر شهید : من ڪه هر روز می دیدم آقا مهدی عاشقانہ دنبال شهادت است، به شوخے می گفتم چقدر خودت را تحویل مےگیری؟ آقا مهدی هم مےخندیدند. به او مےگفتم آنهائیکه شهید شده اند به این راحتےنبوده است، بلکه فلان عمل مستحبی را انجام داده اند که به درجہ شهادت نایل شدند.
🌷🍃آقا مهدی عمل و اخلاص را با هم داشتند و هیچوقت بہ من نمےگفت که تو داری چه کار مےکنی در مراسم هیئت هایے که در محلہ بر قرار بود اقا مهدی چہ در گرما و چہ در سرما ، داخل نمی آمدند ومسئولیت امنیت مراسم ها را به عهده مےگرفتند.
شهادت مصادف با 3 رمضان 1437
✨شهید مـدافع حـرم
❣ #شهید_مهدی_اسحاقیان
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
💐 💠 #شهادت_با_زبان_روزه 🌷🍃همسر شهید : من ڪه هر روز می دیدم آقا مهدی عاشقانہ دنبال شهادت است، به شو
ای ڪاش
بہ افطارِ نگاهـت
برسانی دلِ ما را . . .
#شهـید_جواد_محمدی
#شهید_مهدی_اسحاقیان
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتم7⃣
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوب تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون....
#ادامه_دارد...
💕💦
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتم8⃣
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن😊
سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️
فاطی: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران
خب چی میشه مگه بریم😢
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم.
سوار ماشین شدیم 😊 مقداری پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد.
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️ پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊
روی مبلای توی پزیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن😍
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم😍 اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم.
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️
#ادامه_دارد...
💕💦
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313