تأملی در #وصیت_شهید
ڪاش وصیت شهدا ڪه قاب
اتاق های ما را اشغال ڪرده ،
دلمونو اشغال میڪرد .
ڪاش صحبتهای ولیامر مسلمین
ڪه سرلوحهی روزمرمون شده
سرلوحهی اعمالمون میشد .
ڪاش دل حضرت زهرا با اعمال
ما خون نمیشد .
ڪاش مهدی فاطمه (س) با
اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد .
#شهیدمدافعحرم🕊
#شهید_قدیر_سرلک
#یادشهداباذڪرصلوات🌸
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
قلم می گیرم و . . . غرق نگاهت میشوم آخر نگاهـم ڪن ڪہ بنویسم غزلـــهـای دو چشـمت را #شهید_احمد_نیکجو
#خاطرات_شھـــــدا
💠احمد نذر امام هشتم
🔹 احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. #مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند
🔸تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری #زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود،
🔹 مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس #مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد،
🔸 موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به #مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
🔹من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، #دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
🔸احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه #دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
🔹- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من #پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
🔸خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن #طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگهای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون ...و داداشم رفت .
✍ راوی ؛ خواهر شهید
#شهید_احمد_نیکجو🌷
#زیباترین_شهید_لشکر25کربلا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✅شمر خوانی که مدافع حرم شد؛
شهیدامیرعلی به جهت اینکه درشت اندام بود همواره در تعزیه ها نقش شمر لعنت الله علیه را اجرا می کرد، اما وقتی خیمه ها را آتش می زدند، گوشه ای می نشست و اشک می ریخت.
در وصیتنامه اش نیز نوشت: می روم تا آن دنیا شرمنده حضرت عباس(ع) نباشم.
شهیدجاویدالاثر امیرعلی محمدیان متولد سال ۷۱ در تهران بود و دی ماه سال ۹۴ پس از ماه ها تلاش و پیگیری به صورت داوطلبانه برای کمک به جبهه های دفاع از حریم اسلام و حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد اما هیچگاه پیکر او پس از شهادت به کشور بازنگشت.
🌷شهید امیرعلی محمدیان🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
﴾﷽﴿
#ما_رأیت_الا_جمیلا
بر نیزه سری روانه در صحرایی
یک مشک و دو دست و غربت و تنهایی
با لحن خوشی زینب کبری😔 می گفت:
من هیچ ندیده ام بجز زیبایی ...✨
بخشی از کتاب📗 #دلتنگ_نباش👇
زینب با دیدن آنهمه پیکر شهید شوکه شد. روحالله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است. تندتند اشکهایش را پاک میکرد😭 تا بتواند روحالله را خوب ببیند.
باورش نمیشد او همان روحاللهِ خودش باشد. دلش گرفت💔. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریدهبریده گفت:
خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم.😭 روحالله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو اینجوری نفرستادم، انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی☝️، میگفتم حیف شدی. اینهمه تلاش، اینهمه زحمت، اینهمه سختی، با یه تیر از پا دراومدی⁉️تو رو باید همین طوری شهید میکردن.
اشکهایش مدام میبارید. دستش را آرام کشید روی صورت روحالله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود.😭 با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشکهایش جاری شد.😢
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#ستاره_های_زینبی
🌷میگفت میخواهم جوری شهید شوم که نیاز به کفن نداشته باشم!عاشق روضه حضرت عباس(ع) بود... میگفت: آدم تو خونش روضه بگیره ، روضه عباس(ع) حتی اکر فقط پنج نفر شرکت کنند.
🌷روضه عباس(ع) دیوانه اش می کرد... جوری التماس کرد که در محرم سال گذشته بعد از انفجار ماشینش در حلب سوریه بی دست ، اربا اربا به شهادت رسید...عاشقِ عباس باید هم کوه غیرت باشد ، باید فدایی زینب باشد، باید فانی در حسین باشد..شهیدِ ابالفضلی ، در محضر ارباب یاد ما هم باش...
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا 🌸🍃
مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#شهیداحمدرضا_احدی
📕 پلاک 10
https://eitaa.com/setaregan_velayat313