~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_دوم2⃣4⃣
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...😢
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭
_اینجا... کجا...😭
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭
محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم...
صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁
فاطی: صحبت زنونه بود☺️
محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم.
روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢
بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#طنز 😊
⭕️سردار شهید حسن #باقری
يکی از نيروهاي به اصطلاح صفركيلومتر را توجيه مي كرد:
هيچ نترسي ها! سه حالت داره:😊
اگر شهيد شدي ميري پيش خدا،
اگر اسير بشي به امام حسين(ع) ميرسي(کربلا)،
اگر هم زخمي شدي آغوش مامان جان در انتظار توست!
ديگه چي ميخواي!!!
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از مفتاححیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیسجمهوری که در منزلش برای صبحانه چیزی جز نان نداشت!
📚 #مقام_معظم_رهبری
💠 https://eitaa.com/meftah1414
🌷🌷🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
💞 #پیوند_آسمانی 💟همزمانبا میلاد با سعادت کریماهل بیت ، امام حسن مجتبی(ع) زوج جوانی زندگی مشترک خو
ان شاءالله روزی مجردای کانال ما هم باشه #صلوات😍😊
#اللهم_صل_علےمحمد_و_آل_محمدوعجّل_فرجهم
هدایت شده از 🌹محب الشهدا🌹 شهیدسعیدبیاضےزاده❤
بہ علی مےگفت :
«امسال ماه رمضون از خدا
احدے الحسنیین را خواستم ؛
یا شهـادت یا زیـارت.»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_طلبه 🕊
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🌹🌹🌹
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
امروز سالروز #تولد توست و من برایت هدیه ای نخریده ام آنچه خریدنی است بی شک لایق تو نیست نمیدانم با ک
#شهیدسیدماندنےموسوی هستن پیکرشون کمتر از یه ساله برگشته سال ۶۲عملیات خیبر و تو منطقه هورالهویزه مفقودالاثر شدن و پیکرشون پارسال۴/۲۹ تشییع شد و در زادگاهشون روستای لاسبید به خاک سپرده شدن و یه یاد مان هم تو گلزار شهدای بهبهان دارن که لباساشون تو اون قبر هستش....عموجان تا حالا حاجت چند نفر رو دادن
التماس دعا