ستارگان آسمانی ولایت⭐️
عشق یعنے: بنویسے غزلے از چشمش درهمان مصرع اول
بخشے از ویژگی های #شهیدنریمیسا
بسیارصبور،مهربان،خوش روخوش صحبت اهل دل ونوکرامام حسین واهل بیت.دست گیرهمه.بسیارمومن
بسیارتوسل می کردندبه زیارت عاشورا.همیشه مجلس روضه درمنزلشون برقراربود.خاطرم هست یک مدت ایشون بیماربودن بشدت.درظهریکی روزهای محرم بودمهمان داشتن درمنزل ایشون نگران پذیرای بودن ازمهمان ها که ازما غذادرخواست کردن چون ایشون به علت بیماری نمیشدتنهاگذاشت ما نتونستیم خواستشون تمام وکمال انجام بدیم.حین گفتگوزنگ منزل زدن وبرای ایشون غذای نذری مجلس امام حسین آوردن.ایشون اشک توچشمشون حلقه زدوبه ماگفتن که حسین کمکم کرد.
یکی ازوصیت های شهید نرمیسای این بودکه اگرشهیدشدن زیارت عاشوارا براشون خونده بشه ارادت خاصی به ارباب داشتن اسم فرزندشون روهم حسین گذاشتن.
ویژگی های شهید از زبان خواهر بزرگوارشون.
ایشون.تاریخ16بهمن 94به شهادت رسیدن درسن 32سالگی.وکنار4همرزشهیددیگرشون دربهشت آباداهوازکنارهم به دل خاک سپرده شده اند.
محل شهادت سوریه
در عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا به #شهادت رسیدن.
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
کاش باشد😔
عیدی عید غدیر🍃❤️
کربلا پای پیاده اربعین🍃❤️
#اربعین_کرببلایی_نشوم_میمیرم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
1_13809503.mp3
3.4M
طول حساب در روز قیامت اشک خوبان رو در آورده...😔
#استادعالے
حتما گوش بدین
#التماس_دعا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🇮🇷 دوازده عمل مستحبی روز #عید_غدیر
💠 عزیزان همراه حتما در روز عید غدیر ، با قرائت زیارت #امین_الله از زیارت بسیار نورانی حضرت امیرالمومنین علی (ع) بهره مند شوید.
@setaregan_velayat313
4_5902051759316009835.mp3
2.74M
🌸 #مولودی #عید_غدیر
💐 آرامش یعنی بزنی پر
💐 کجا دور دلبر
💐 کیه آقام حیدر
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود فوق زیبا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
4_5902051759316009835.mp3
2.74M
مولودی
#فوق_زیبا👌
#ارسالے از کاربر لبیک یا مهدی عج الله
#عیدتون_مبارڪا_باشه🌷
#التماس_دعا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
b82d3134-1cdf-4528-add3-633d8d2e7df4.pdf
681.8K
#غدیر
✨ متن و ترجمه خطبه باعظمت غدیر...
💞 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#شهیداحمد_وتری اولین خلبان #شهید سپاه پاسداران
#بهبهان علاوه بر این که به « دارالمؤمنین » و « دارالعلما » معروف به « دارالخیّرین » و « شهر سرداران شهید » نیز هست. چرا که در هشت سال دفاع مقدّس علاوه بر1100 شهید و2200 جانباز و 200 آزاده ی سرافراز ، تعداد زیادی از فرماندهان یا معاونان لشکر ، قرارگاه ، تیپ ، گردان ، گرهان ، مسئول اطلاعات عملیات و.... شهید خود را تقدیم انقلاب نموده که از این نظر در تمام ایران به نسبت جمعیّت خود بالاترین رتبه ی افتخار را داشته است.
در این میان سرداران شهیدی از این خطه که در دوران دفاع مقدس افلاکیانی بر روی زمین بودند و هر کدام از طراحان و فرماندهان دلیر جبهه های جنگ حق علیه باطل بودند ولی همچنان این اسوه های شهامت و شهادت در شهر خود غریب و گمنام هستند چرا که برخی از متولیان فرهنگی و ارزشی آن چنان که باید و شاید برای شناخت بهتر و بیشتر آنها به این مهم نپرداخته اند.
سردار شهید قصه ما ، اولین خلبان شهید سپاه است که کمتر کسی تاکنون از ابعاد شخصیتی ایشان شنیده است ، سردار شهید احمد وتری که سالها به عنوان خلبان ارتش مشغول به خدمت بود ، با شروع جنگ تحمیلی و دستور امام خمینی (ره) مبنی بر بسیج شدن همه قوای مسلح ، به عشق بسیج وارد سپاه میشود در شهر بهبهان به گردان های بسیج می پیوندد.
این شهید سرافراز در بدو ورود به بهبهان به عنوان فرمانده گروهان و سپس فرمانده گردان منصوب شد. او ارتباط بسیار خوبی با نیروهای بسیج و رزمنده داشته و محبوب آن ها بوده است.
شهید احمد وتری که در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نایل شد از مداحان اهل بیت(ع) بوده و در برنامه های فرهنگی و مذهبی گردان بهبهان با مداحی هایش باعث افزایش روحیه رزمندگان بسیجی می شد.
دکتر عصاررپور جراح و متخصص ساکن تهران که در گردان بهبهان حضور داشت در مورد احمد میگوید : زمانی که شهید وتری به بهبهان آمد و به ما اعلام شد که یک خلبان، فرمانده گروهان شده، رزمندگان و بسیجیان با اشتیاق فراوان به استقبال او آمدند و از این بابت اشتیاق فراوانی نشان می دادند.
امروز پس از گذشت چندین سال از شهادت این بزرگ مرد عرصه ایثار و شهادت هنوز گرد گمنامی بر حقایق زندگانی و راه سلوک آنها نشسته است و هیچ نهاد یا ارگانی اقدام به معرفی و یا انتقال درس بزرگمردی این شهید والامقام به نسل جدید در این شهر نکرده است و امروز از شهید وتری تنها یک بنر آن هم اکتفا به یک تصویر ، در ورودی شهر بهبهان مانده است.
تصاویر و اسناد زیادی از این شهید بزرگوار در دسترس نیست لیکن خانواده و داماد این شهید بزرگوار یعنی سردار محمدی از راویان خاطرات و ابعاد شخصیتی ایشان هستند که در فرصت های آتی سعی خواهد شد با این عزیزان ارتباطی برقرار شود تا احمدها برای این جوانان بیشتر معرفی شوند.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#آقامونه
در عیـ🎊ـد غدیر و عیـ🎉ـد مولا
عید شه دین💐 امیر دلـ💚ـها
تبریکـ👏🏻 صمیمانه ی ما به😍
محبوبترین سیـ💚ـد دنیا🌏
#عیدتون_مبارک_حضرت_دلبر😍
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت چـهـل و پـنـجـم اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و شـشـم
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم.
فقط نگاهش کردم...
یک عالم حرف نگفته داشتم اما میگفتم که چه شود؟
چیزی تغییر میکرد؟
نه، فقط انتظار من بی پایان میماندو بس!
دگر هیچ چیز دست من نبود اشک هایم پشت سر هم روی گونه نشستند.
متوجه نگاهش که شدم فورا با صدایی که میلرزید گفتم:
_ببخشید من باید برم.
خواستم قدمی بردارم که فورا جلویم را گرفت وگفت:
_نه! اینبار نمیزارم از حرف زدن فرار کنید. برای چی گریه میکنید؟ چرا به من نمیگید چی داره اذیتتون میکنه؟ بابا به والله این حق منه که بدونم چرا مدام سکوت تحویلم دادید!
با همان بغض و همان صدای مرگبار گفتم:
_من نمیتونم حرف بزنم...نمیتونم... لطفا برید کنار میخوام برم.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_لیلی خانم میشه گریه نکنی! یه لحظه اشکاتونو پاک کنید. اینجوری من احساس میکنم خیلی ضعیفم.
اشک هایم را پاک کردم. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. همچنان نگاهش به پایین بود. من نمیدانم او چگونه اشک های مرا میدید.
_میشه بشینیم حرف بزنیم؟ اما اینبار من نه بلکه شما حرف بزنید؟
روی نیمکت منتظرش نشسته بودم.
هرچه میگذشت هوا سرد تر میشد. سوز عجیبی هم به جان ناآرام من افتاده بود.
الان با این حال من و حال هوا فقط چایی داغ میچسبید.
نگاهم به سمتش کشیده شد که با دو لیوان به سمت من می امد.
لیوان را به سمتم گرفت با دیدن چایی داغ نزدیک بود به بازویش بزنم و بگویم دمت گرم بابا مشتی از کجا فهمیدی دلم چایی میخواد؟
گرمای چایی که از او گرفته بودم به تمام وجودم سرایت میکرد.
با فاصله ای زیاد کنارم نشست.
سکوتی که بینمان حاکم بود را شکست.
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_چرا؟
_چی چرا؟
_ما که باهم حرفامونو زده بودیم به یه نتیجه ای هم رسیدیم. چرا یدفعه انقدر تغییر کردین؟ من کاری کردم؟
سرم را پایین انداختم و با لحن ارامی گفتم:
_نه!
_کسی چیزی گفته؟
_نه!
_اصلا شما به من علاقه دارید؟
با حرفش متعجب نگاهش کردم. توقع این سوال را نداشتم. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
_لیلی خانم جواب این سوال تکلیف همه چیزو روشن میکنه. فقط بدون رودرواسی حرف دلتونو بزنید.
_اگه بهتون علاقه نداشتم الان اینجا ننشسته بودم. برای چی همینجوری گذاشتین رفتین؟
_میموندم که چی بشه؟ که با شما روبه رو شم و اذیت شم؟ اذیت شید؟
_من مجبور به دوری بودم.
_کی مجبورتون کرده بود؟
_دیگه این سوال رو از من نپرسید.
انگار کلافه از حرف نزدنم شد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و سعی در کنترل خودش کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
_گفته بودین فراموشم میکنید.
سرش را به طرف دیگه ای گرفت آهی کشید و گفت:
_یجوری میگین انگار مثل آب خوردنه. شما اتفاقی بودی که توی زندگی من افتاد و تموم.
دیگه فراموش نمیشین فقط سعی میکنم بهتون فکر نکنم اما اگه جواب سوالمو برای اولین و اخرین بار بدید.
_خب بپرسید.
سرش را پایین گرفت و با همان جذبه ای که در چهره داشت گفت:
_لیلی خانم یک بار برای همیشه جوابمو بدید. میشه همسفرم باشید و تو مسیری که دارم طی میکنم کنارم قدم بردارید؟
با حرفش شوکه شدم. کمی خجالت کشیدم و فورا سرم را پایین انداختم.
حالا باید چه میگفتم؟
من که دلم با او بود پس منتظر چه بودم؟
بس بود انتظار...
بس بود دلتنگی...
بس بود از خودگذشتگی آن هم برای ادمی بی ارزش!
حالا باید به همه چیز خاتمه میدادم.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_بله....
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و هـفـتـم
در کنار او بودن درحالی که هیچوقت نبود زندگی مرا تغییر داده بود.
دگر آن لیلی سابق نبودم چون کسی کنار من قدم برمیداشت که شدیدا بوی خدا میداد.
شدیدا عاشق بود...
عاشق من نه! عاشق کسی که من تازه شناخته بودمش.
در هر کاری ابتدا میدید خدا چه گفته؟
اهل بیت چگونه بودند؟
چگونه میتواند به آن ها نزدیک تر شود؟
هر بار هزار بار با نگاهش به من میفهماند که چقدر دوستم دارد.
هنوز زیر یک سقف نرفته مراقب تک تک کارهایم بود. صبح ها خود مرا به محل کارم میرساند و شب ها هم که هیچوقت خودش نبود اما حواسش به من بود.
دو روز دیگر عروسی زینب و امیر بود و همه مشغول و درگیر!
از خانه ی آن ها به سختی بیرون زدم فورا خود را به خانه رساندم. در را که باز کردم باز بوی خوش قرمه سبزی در کل خانه پیچیده بود. مادر من زنی کدبانو بود. بابا همیشه او را بخاطر این ویژگی اش تحسین میکرد.
_واااای ببین مامان من چیکار کرده..
_سلام. چه عجب تشریف اوردی خونه!
به اشپزخانه رفتم و همانطور که به سالاد ناخنک میزدم گفتم:
_سلام به روی ماهت! مگ چیشده؟
_لیلی محمد حسین که هیچوقت خونه نیست تو خونه اونا چیکار میکنی که روزو شب اونجایی؟
خندیدم و گفتم:
_خب خاله مریم و زینب نمیزارن بیام خونه!
ادای گریه دراوردو با همان حالت گفت:
_دخترمو هیچی نشده ازم گرفتن...
به سمتش رفتم بوسیدمش و گفتم:
_قربونت برم سرو ته منو بزنی همش اینجام.
_خب اینارو ول کن بیا باید اشپزی یادت بدم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مامان نه!
_زهرمار نه! میزنم تودهنتا! پس فردا نون پنیر میخوای بزاری جلو شوهرت؟
_من خوشم نمیاد از اشپزی! اه اه اه اصلا استعداد ندارم. برنجو یادت نیست بدون آب پخته بودم؟ خوروشت قرمه سبزیمو یادته لوبیا نداشت؟ اشمو یادته فقط رشته بود هیچی نداشت؟
_لیلی با من بحث نکن نگاه کن ببین چیکار میکنم یاد بگیر. زنگ میزنم به محمدحسین میگم زنت هیچی بلد نیستا!
یاد قیمه ای افتادم که محمد حسین فکر میکرد دست پخت من است! ناخوداگاه خندم گرفت.
تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد حسین رو به مامان گفتم:
_بیا خودش زنگ زد حلال زاده!
_بگو زود قطع کنه میخوام اشپزی بهت یاد بدم.
داخل اتاق رفتم و جواب دادم:
_سلام علیکم و رحمت الله وبرکاتو چه عجب اقا به من زنگ زدی شما. وقت ازاد پیدا کردی بلاخره؟
_سلام. نه بابا چه وقت آزادی از اونجا میزنم بیرون مامان زنگ میزنه لیست خرید میخونه واسم! شما خانوما درک نمیکنید که مارو...
خندیدم و گفتم:
_خسته نباشی. داری میای خونه؟
_سلامت باشی خانم. دارم میام دنبالت بعد مدت ها بریم بیرون.
متعجب شدم و گفتم:
_نه بابا! چه بیرونی برو استراحت کن.
_من جلو در خونتونم. زود بیا پایین.
_عه! خب زودتر زنگ میزدی! اومدم!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و هـشـتـم
با یک دست ظرف غذا را در دست داشتم و با یک دست چادرم را چسبیده بودم.
با پا در را بستم و وقتی به سمت محمدحسین برگشتم چشم هایم گرد شد.
دست زیر چانه زده بود و روی موتور خوابش برده بود.
خنده ام گرفته بود. طفلی انقدر خسته بود که همانجا خوابیده بود.
به سمتش رفتم و دوبار صدایش زدم. چشم هایش که باز شد سریع گفت:
_عه! اومدی!
_تو که انقدر خسته ای خب برو خونه بخواب عزیزم.
_نه خسته نیستم. تورو که دیدم خستگیم پرید.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_حالا کجا میخوایم بریم؟
هنگ نگاهم کرد و چیزی نگفت. آن هم با آن موهای بهم ریخته و چشم های خسته!
خندیدم.
او هم خندید و گفت:
_چیه به چی میخندی؟
_خب خسته ای قیافت دیدنیه برو بخواب.
_نه نیستم. گفتی کجا میریم؟ میریم رستورانی، ک..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_نه نه نه! رستوران و کافی شاپ و فلان نمیریما! ببین تو هم خسته ای چرا بریم راه دور؟ صبر کن من برم یه فلاکس چایی بیارم بریم بشینیم تو همین پارک محل. اینجوری بیشتر کیف میده.
به چشم هایم خیره شد. لبخندی به روی لبش نشست و گفت:
_چی بگم وقتی همیشه به فکر منی؟
گوشه ای در پارک روی چمن نشسته بودیم. محمد حسین غذایی که برایش اورده بودم را میخورد و من هم چای نوش جان میکردم.
نمیدانم چرا از چای خوردن سیر نمیشدم.
صدای محمد حسین مرا به سمتش برگرداند:
_خانم دست پختت حرف نداره!
ناگهان با حرفش چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. دستپخت من حرف نداشت؟
_چیشد لیلی؟
همانطور که سرفه میکردم گفتم:
_هیچی نوش جونت.
اگر زیر یک سقف میرفتیم و فقط یک بار یک بار دستپخت مرا میخورد برای همیشه از انتخابش پشیمان میشد.
بگذار در این مدت تصور ذهنیش همین باشد.
صدای همهمه و شلوغی از یک طرف پارک بلند شد. با فحشو ناسزاهایی که شنیدیم فهمیدیم دعوا شده.
محمد حسین که از دور نگاهشان میکرد گفت:
_بزار برم ببینم چیشده!
بلند شدیم و کمی جلوتر رفتیم. محمد حسین که چهره هایشان را دید متعجب گفت:
_عه عه! اینارو میشناسم من.
خواست جلو برود که بازویش را گرفتم و گفتم:
_محمد جلو نمیریا! میری اون وسط جدا کنی میزنن یه چیزیت میشه!.
_من نرم کی بره؟ خوب نیست دعوا ادامه پیدا کنه معلوم نیست به کجا کشیده میشه. بزار برم ببینم مشکلشون چیه! شما همین جا وایسا.
انجا حسابی شلوغ شده بود. من هم از دور نظاره گر کارها و حرف های محمدحسین بودم. وقتی اورا دیدند خود به خود کمی سنگین تر شد رفتارهایشان.
گذشت، و به لطف محمد حسین دعوا به جای بدی ختم نشد.
من هم فقط نگاهش میکردم و به او قبطه میخوردم.
به اینکه چه ساده با حرف های زیبایش همه چیز را ارام میکند و به فاجعه ای خاتمه می دهد!
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
دل بسپار به نگاه هایی که تو را وصل می کنند به منبع نور تا #خدا هست، چرا منّت غیر؟!... #شهید_مسعود_
معرفی کامل بسیجی #شهید_حاج_مسعود_عسگری🌷
✅متولد ۶۹/۰۶/۰۸تهران
فرزند دوم خانواده
مجرد
✅شهید عسگری در رشته الکترونیک و حقوق مشغول به تحصیل بود که هر دو را به دلیل علاقه فراوان به پرواز و خلبانی نیمه کاره رها کرد.
✅ فعالیت ها، آموزش ها و مهارت ها :
▫️استاد خلبان هواپیمای فوق سبک
▫️استاد کار و نجات در ارتفاع
▫️غواص سه ستاره بین المللی
▫️صخره نورد
▫️چترباز سقوط آزاد
▫️خلبان پاراگلایدر
▫️ورزش های رزمی(کیک بوکسینک، هاپکیدو )
▫️آموزش دیده دوره های اسکورت
▫️رهایی گروگان
▫️تک تیرانداز
▫️حفاظت شخصیت
▫️عملیات ویژه
▫️مهارت در انجام حرکات آکروباتیک با دوچرخه
▫️راننده حرفه ای انواع موتور سیکلت و خودرو
▫️رزم در محیط های ویژه
▫️مهندسی تخریب
▫️جنگ شهری
▫️محافظ دانشمندان هسته ای
▫️مدیر آموزش شرکت خصوصی کار دراتفاع
شهید عسگری رشته خلبانی فوق سبک را به طور حرفه ای دنبال می کرده و در اکثر رشته های ذکر شده مدارج عالی را کسب نمود.
✅ صفات بارز اخلاقی:
انجام کارها با ایمان و اعتقاد ، مومن ، متعهد و متخصص ، #ولایت_مدار زرنگ ، باهوش ، کنجکاو ، خوش رو ،شوخ طبع ، ورزشکار ، شجاع ، کم حرف و بی ادعا ، صبور ، آرام ، متبسم ، شاد ، بسیجی فعال ، با اخلاص و در یک کلام #سرباز_امام_خامنه_ای
✅مداح مورد علاقه:
در شب های محرم در هیئت کربلایی حسن حسین خانی بود و در شبهای ماه مبارک رمضان او را در هیئت حاج منصور می یافتی
✅اعزام به سوریه: بصورت #داوطلبانه و ادای تکلیف
✅سمت سازمانی : خلبان هواپیمای شناسایی و پشتیبانی
مسئولیت در رزم : فرمانده دسته تکاوران
همرزم و فرمانده تکاوران شهید احمد اعطایی، سید مصطفی موسوی و محمد رضا دهقان در یگان فاتحین بود که همگی در روز بیست و یک آبان نود و چهار به شهادت رسیدند و به #شهدای_اربعه_حلب معروف شدند.
✅آخرین پیام شهید به مادرش از طریق ارسال پیامک :
باید بپرد هرکه در این پهنه عقاب است
حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد
کوه است دل مرد ولی کوه نه هر کوه
آن کوه که آتش به جگر داشته باشد
عشق است بلای من و من عاشق عشقم
این نیست بلایی که سپر داشته باشد
این قطعه شعر بر روی مزار شهید نیز حک شده است.
✅ نحوه شهادت #شهدای_اربعه_حلب به روایت هم رزمانش :
#شهید_مسعود_عسگری
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهید_احمد_اعطایی
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
طی یک عملیات شهر الحاضر توسط رزمندگان #گردان_خط_شکن_حیدر_کرار فتح شد و ما مشغول تثبیت مواضع و گشت زنی داخل شهر بودیم که خبر رسید دشمن پاتک زده و باید به شهر العیس بریم. وقتی به شهر العیس رسیدیم نزدیک غروب آفتاب بود که بعد از هماهنگی و طبق دستورات ابلاغ شده وارد شهر العیس شدیم.
در ورودی شهر وقتی ستون وارد شهر شد در یک درگیری نزدیک و نابرابر با اصابت مستقیم تیر توپ ۲۳ میلی متری ، چهار نفر از بسیجیان گردان حیدر کرار به ترتیب
#شهید_مسعود_عسگری(با اصابت پنج تیر)
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری ،
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#شهید_احمد_اعطایی
در اولین شب ماه صفر۱۴۳۷ قمری به هنگام نماز مغرب
با خون خود وضو گرفتند و به دیدار اربابشان حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام شتافتند.
روز بازگشت پیکر ایشان به ایران۹۴/۰۸/۲۲ ، روز تشییع ۹۴/۰۸/۲۴ می باشد که در قطعه ۲۶ ردیف ۷۹ شماره ۱۹ آرمیده است.
#خلبان_شهید_مسعود_عسگری
#مدافع_حرم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از شهید اسماعیل دقایقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊مولودی خوانی زیبای حاج محمود کریمی در مدح مولا علی علیه السلام
عید غدیر مبارک
@shahiddaghayeghi
هدایت شده از 🌷سیده.م.موسوی🌷
#بسم_رب_الشهدا
دوشب پیش نشسته بودیم مسجد🕌،عکس #شهیداحسان_فتحی و چندتا از بقیه #شهدا تو مسجدمون نصبن،پسر برادرم امسال ان شاءالله میره کلاس سوم،قبلا با باباش میرفت سالن.
عکس #آقااحسان رو دید نگاش کرد و بعد گفت تو سالن که بود اینقد قشنگ بازی میکرد و دریبل میزد.
#خاطره
#سالن
#فوتبال
#شهید_احسان_فتحی
شادی روح مطهر شهدا #صلوات
https://eitaa.com/setaregan_velayat313