eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
152 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
مکه برای شما، فکه برای من بالی نمی خواهم... این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند.🕊 #شهید_سیدمرتضی_آوینی🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#حاج_قاسم از #فاتح خیلی خوشش می‌آمد، دو سه باری به #ابوحامد گفته بود، این گل #فاطمیون را نگه دارید، برای نسل‌های بعدی و نگذارید به #خط_مقدم بیاید. راوی: دوست شهید #فاتح https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍عاجزانه از شما بسیجیان ایران زمین می خواهم:شما را به خون شهدای عزیز و بزرگوار، نگذارید این انقلاب به دست نا اهلان بیفتد و گوش تان به پیام های رهبر فرزانه باشد زیرا به چشمان خودم دیدم که هرچه سفارش کرده و رعایت نشده، از همان جا ضربه خورده ایم.ویا این که در باره سوریه تحقیق کنید! ✍خواهید دید که تهاجم فرهنگی، عوام و خواص، همدلی و هم زبانی، بصیرت، بالا بردن مدارج علمی و تحصیلی، اقتصاد مقاومتی و.... چه بلایی به سر این کشور و یا سایر کشور های همسایه آورده است. 🌷 شهادت: ۱۶ بهمن ۱۳۹۴ سوریه https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و یکم نگاهم را از ان ها گرفتم و به دیوار تکیه دادم. ذهن ش
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و دوم بعد ۶ ماه فردا روز عقدمان بود. حرف هایمان را باهم زده بودیم و هر دو راضی بودیم که بعد از عقد زیر یک سقف برویم و عروسی نگیریم. تمام خرج عروسی را هم صرف کار خیر کنیم. ابتدا با مخالفت های شدید هر دو خانواده مواجه شدیم اما تصمیمی بود که منو محمدحسین گرفته بودیم و راضی هم بودیم. مامان کلی سرم غر زد که من ارزو دارم تو را در لباس عروسی ببینمو چرا به فکر عابرویمان نیستی و از قبیل حرف ها! اما بابا مدام احسنت میگفت بخاطر این تصمیم خوب. میگفت مطمئن باشید پایه های زندگی شما از زندگی تمام کسانی که با تجملات و ... سر یک زندگی میروند محکم تر است. محمد حسین هم مدام میپرسید لیلی تو مطمئنی اینجوری دوست داری؟ هر دختری ارزوشه خودشو تو لباس عروسیش ببینه! اما نه این هیچوقت ارزوی من نبوده و نیست. و بلاخره حلقه هایمان را هم خریدیم و از طلا فروشی بیرون زدیم. خیلی غیره منتظره با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت: _چرا انقدر حرف میزنی با فروشنده موقع خرید؟ متعجب گفتم: _خب سوالایی که باید بپرسم و میپرسم. حرف نزنم؟ _من اینجا چغندرم؟ جلو خودمو گرفتم نزدم جفت چشاشو دربیارما! خندیدم و گفتم: _باشه. ببخشید دیگه حرف نمیزنم. نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: _روسریتم بکش جلو تر! همانطور که جلو جلو میرفت گفت: _اصلا من نمیدونم امروز که اومدیم خرید چرا تو خوشگل شدی! خنده ام گرفته بود. غیرتی شدنش برایم قشنگ بود. با همان محبت و همان جذبه ی همیشگی. به غذاخوری در آن نزدیکی ها رفتیم تا نهار بخوریم. من هر چه خواستم را سفارش دادم و منتظر بودم بیینم محمد حسین چه سفارش میدهد: _من قیمه میخورم و یه نوشابه خانواده! خندیدم و گفتم: _محمد قیمرو تو خونه هم میتونی بخوری یه چیز دیگه سفارش بده. _نه نمیشه همون قیمه. خندیدو با شیطنت خاصی در لحنش گفت: _همونقدر که تورو دوست دارم قیمرم دوست دارم. راجب قیمه بد حرف نزن. _حالا که اینجوری شد باید قیمه خوردنو ترک کنی. تا شما باشی قیمرو از من بیشتر دوست نداشته باشی. مظلوم نگاهم کرد و گفت: _اصلا من از قیمه متنفرم. بگو بیاد سفارشمو عوض کنم. خندیدم و گفتم: _نمیخواد. غذایش را خورد و تمام کرد و من همچنان اهسته اهسته قاشق سوم را در دهان میگذاشتم. _لیلی خیلی فس فس غذا میخوری دارم کلافه میشم! _میخوام از غذام لذت ببرم. من نمیدونم تو وقتی تو ۴ دقیقه! دقیقا ۴ دقیقه غذا میخوری چی میفهمی؟ اونم تا دونه ی اخرشو. _اگه توام هر روز مجبور بودی تو پنج دقیقه غذا بخوری کع به کارت برسی عادت میکردی! سرم را که بالا اوردم دیدم دست زیر چانه زده و خیره به من مانده. متعجب پرسیدم: _خوشگل ندیدی؟ _نه لاکپشت ندیدم. با چشم غره ای نگاهم را از او گرفتم و بیخیال مشغول غذا خوردنم شدم. _اولین باری که تو کلانتری دیدمت همینجوری نگام میکردی لیلی خانم! بهت یاد نداده بودن به پسر مردم خیره نشی؟ با همان دهن پر گفتم: _بهم یاد نداده بودن به یه ادم عجیب غریب خیره نشم. اخه یجوری از من دوری میکردی و نگام نمیکردی انگار من جزامی طاعونی چیزی دارم. خندید و چیزی نگفت. نگاهش کردم و گفتم: _البته همیشه همین سر به زیر بودنت کار دستت میده. من هی باید نگران باشم که مبادا دختری از تو خوشش بیاد. لبش را گاز گرفت و گفت: _اصلا من جایی که دختر باشه پامو نمیزارم. خوبه؟ خندیدم و گفتم: _خوبه. ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و ســوم همانطور که سرم پایین بود جمله ی عاقد را در ذهنم تکرار میکردم. _....... ایا وکیلم؟ باز خواستم لب باز کنم و بله را بگویم که دوباره صدای زینب مانع شد: _ عروس رفته گلاب بیاره... هوووف این لوس بازی ها چه بود؟ اگر گذاشتند من بله را بگویم. و بلاخره برای بار اخر پرسید: _خانم لیلی حسینی آیا وکیلم شما را به عقد دائمی اقای محمدحسین صابری دراورم؟ نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به محمد حسین که سرش پایین بود انداختم و با صدای ارامی گفتم: _با اجازه ی خانم جون که بزرگتر همه ی ما هستند و عباس اقا که به گردن هممون حق دارن و پدر عزیزم... بله... صدای کل و دست و جیغ بالا رفت. به محمدحسین که همچنان سرش پایین بود خیره شدم. سرش را بالا اورد. با لبخند قشنگی روی لبش نگاهم کرد و ارام گفت: _بعد از این همه دردسر و این همه ناز کردنای شما بلاخره مال خودم شدی. _عه عه عه! من ناز کردم؟ _ من ناز کردم؟ بخاطر تو من سر به بیابون گذاشتم دیگه. خندیدم و گفتم: _مشهد بیابونه؟ _مشهد که بهشته! منتها نه واس کسی که دلش جای دیگست. انشالله سایه ی خود امام رضا همیشه بالا سر زندگیمون باشه. سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: _انشالله. صدای خانم جون مارا به خودمان اورد: _چی پچ پچ میکنید شما دوتا! اول پیشانی محمد حسین را بوسید و بعد با من روبوسی کرد و گفت: _خدا میدونه من واس رسوندن شما دوتا بهم چیا کشیدم! مبارک باشه! انشالله به پای هم پیرشید. هرکس میامد تبریک میگفت و میرفت. انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود. و اما خدا خدا میکردم که نوید یا مژگان جلو نیایند. نگاهی به مژگان که خیلی بد خیره به ما مانده بود کردم. نباید اهمیت میدادم. اما مگ میشد؟ وژدانم ازرده میشد. صدای نوید مرا به سمتش برگرداند. همانطور که با محمدحسین روبوسی میکرد گفت: _داداش خوشبخت بشی. خیلی خوشحالم که تو لباس دومادی میبینمت. _نزار من حسرت به دل بمونم پس. زود دست به کار شو. خندید و رو به من گفت: _لیلی خانم مبارک باشه. _خیلی ممنون. پشت سرش مرد حدودا ۲۹ یا ۳۰ ساله ای که چهره ی معصوم و نورانی داشت با همسرش که زن با وقاری بود جلو امدند و به محمد حسین و بعد به من تبریک گفتند. محمد حسین روبه من گفت: _اقا مصطفی از رفیقای با مرامو خوب منه. لطف کردی اومدی مصطفی جان. _خوشبختم. _منم همینطور. انشالله زیر سایه ی اقا خوشبخت بشید. همه که رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم مامان و بابا جلو امدندو با همان بغضی که مامان در صدایش داشت گفت: _عزیز دلم خوشبخت بشی. محمد حسین نزاری به دخترم بد بگزره ها! این را گفت و زد زیر گریه. بغلش کردم. امروز فقط گریه کرده بود. محمدحسین خندید و گفت: _خاله طوبا بخدا من گل نازک تر بهش نمیگم. خوبه؟ بابا که از گریه های مامان کلافه شده بود گفت: _ای بابا خانم از صبح تا حالا هزار بار این محمدحسین بیچاررو کشتی و زنده کردی. بابا دستش را روی شانه ی محمدحسین گذاشت و گفت: _من دخترمو لوس بار نیاوردم محمدحسین. مطمئن باش با هر سختی کنار میاد. ولی تو تا میتونی نزار دلش از چیزی برنجه چون دل اون که برنجه انگار دل من رنجیده. _به چشم. با حرف های بابا اشک در چشم هایم جمع شد و خود را به اغوشش رساندم. _بابا خیلی دوست دارم. _خوشبخت بشی باباجان. واس من که بهترین بودی واس محمدحسینم بهترین باش. صدای علی همه ی مارا از ان حالو هوا بیرون کشید: _ای بابا چیه فیلم هندی راه انداختین! مگه داره میره سفر قندحال سرو تهشو بزنی یا خونه ی ما نشسته یا خونه ی عباس اقاینا! عباس اقا که انگار صدای علی را شنید به شوخی گفت: _نه علی اقا من دیگ محمد حسین و تو خونه راه نمیدم. البته لیلی خانم قدمش رو چشم. خاله مریم که در حال حرف زدن با تلفن بود گفت: _اوا عباس اقا نگو اینجوری من طاقت نمیارم محمدحسین و نبینم. و محمد حسین هم لب به هم زد و با لحن شوخی گفت: _اشکال نداره مامان من همیشه مظلوم بودم. زن گرفتم مظلوم ترم شدم. همه خندیدیم. امیر که در حال شیرینی خوردن بود گفت: _اره بخدا هرکی زن میگیره مظلوم میشه. من بیچاررو نمیبینید؟ زینب چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _اره بابا ماشالا خیلی مظلوم شده... مظلومیت از چهرش میباره. آن روز بهترین روز عمرم در دفتر خاطرات ذهنم به حساب امد. روزی که با همه ی زیباییش تمام سختی های زندگی من را از همان ثانیه ی اول برایم آغاز کرد... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت پنجـاه و چـهـارم بعد از عقدمان یک سفر کوتاه به کربلا رفتیم و خواستیم ابتدای زندگیمان با دعای خیر مادرمان فاطمه ی زهرا (ص) آغاز شده باشد. بعد از ماه عسل، محمدحسین ۴ روز تمام خانه نیامد. در عملیات بود و حتی به سختی تلفن کوتاهی به من میزد. من هم مشغول کار بودم و وقتی هم به خانه برمیگشتم خود را مشغول کتاب خواندن و اشپزی یاد گرفتن میکردم. گفتم اشپزی؟ هیچوقت خاطره ی اولین اشپزیم از یاد من نه بلکه از یاد محمد حسین هم نمیرود. مثلا خواستم غذای مورد علاقه اش را درست کنم. چه قیمه ای شد... بخاطر اینکه من ناراحت نشوم تا تهش را خورد و شب هم راهی بیمارستان شد. تقصیر من نبود! استعدادی در اشپزی نداشتم! یاد جمله ای افتادم که وقتی داشت هر چه خورده بود را بالا می اورد گفت : _لیلی اشپزیت حرف نداره من واقعا به داشتن زنی مثل تو افتخار میکنم. خب مجبور به خوردن نبود. من خودم لب به ان غذای چندش نزدم. میتوانست با من نیمرو بخورد. بدجنس تر از من وجود نداشت... هر چه میگذشت من با سختی های یک زندگی پر دردسر انس میگرفتم. نبودن هایش میرزید به تمام تلفن زدن های ۳۰ ثانیه اش که با یک دوستت دارم پایان میگرفت. میرزید به تمام محبتی که در همان چند ساعتی که کنارم بود به من داشت. میرزید به اینکه از دور لحظه به لحظه همه ی فکر و حواسش به من بود. نگرانی را به معنای واقعی احساس میکردم. از همان موقع که پا از خانه بیرون میگذاشت دلشوره من شروع میشد تا وقتی که صدای زنگ خانه به صدا در می امد. با صدای زنگ در از جا پریدم و به سمت ایفون رفتم. با دیدن محمدحسین متعجب ماندم! ساعت ۶ عصر او برای چه به خانه امده بود؟ در را باز کردم و منتظر ماندم. مثل جت به سمت بالا میدوید. _سلام. خسته نباشی. همانطور که نفس نفس میزد و کفش هایش را در میاورد گفت: _سلام. سلامت باشی.خوبی خانم اشپز؟ _عههه! محمد حسین خدا نکنه من سوژه بدم دست تو! برای چی اومدی خونه؟ خندید و گفت: _شرمنده مشکلی داری برم خانم؟ _خب عجیبه برام. _با شما کار داشتم. اگه سوال و جواب و بزاری کنار و بزاری بیام تو. چای میخورد و من مثل چی چشم های درشتم را به او دوخته بودم و منتظر برای شنیدن. استکان خالیش را کنار گذاشت و او هم خیره به چشم هایم ماند. همینطور خیره بهم مانده بودیم. خنده ام گرفتو با خنده گفتم: _خب بگو دیگه! _لیلی ما باید جمع کنیم بریم. متعجب پرسیدم: _بریم؟ کجا بریم؟ _میریم اهواز. تا یه مدت باید اونجا زندگی کنیم. چهره ام در هم رفت و چیزی نگفتم. سه ماه نشده بود که ما در این خانه سکون بودیم. پس کارم چه میشد؟ صدایش مرا از فکر بیرون اورد: _تو که مشکلی نداری؟ _من؟ نه چه مشکلی؟ کی میریم؟ _سه هفته دیگه. بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. خود را مشغول ظرف شستن کردم تا مبادا متوجه ناراحتیم شود. حسابی در فکر فرو رفته بودم که صدایش مرا به خودم اورد: _لیلی، میدونم چقدر کارتو دوست داری‌. ولی ما موقتا اونجاییم قل میدم زود برگردیم. _نه اصلا مهم نیست. اتفاقا من خیلی اهوازو دوست دارم. تو نگران من نباش... نگاه شرمنده اش را به چشمانم که سعی داشتند خود را شاد نشان دهند انداخت و رفت... ...
" در محضـــر شهیـــــد "... انسان بہ مقام نیڪویے نمے رسد مگر آنڪہ از بهــترین چیزهایـے ڪـــہ دارد انـفـــاق ڪـــند ... «شهید مرتضے افراز» https://eitaa.com/setaregan_velayat313
دینــــدار آن اســت ڪــہ در ڪشاڪــش بلا دینـدار بماند وگرنہ در راحت فراغت و صلح چـــہ بســیارند اهــل دیـن ... «سید مرتضے آوینی» https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔰داستان صلوات 🔸بچه‌ها با صدای بلند صلوات می‌فرستادند و او می‌گفت: «نشد این صلوات به درد خودتون می‌خوره» 🔸نفرات جلوتر که اصل حرف‌های او را می‌شنیدند و می‌خندیدند، چون او می‌گفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید» 🔸بچه‌های ردیفهای آخر فکر می‌کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می‌گیرد و او هم پشت سر هم می‌گفت: « نشد مگه روزه هستید»و بچه‌ها بلندتر صلوات می‌فرستادند. 🔸بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می‌گفته و آنها چه چیزی می‌شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💞 #بسیجی نام من سربازکوی عترت است دوره آموزشی ام هیئت است پادگانم چادری شد وصله دار سردرش عکس علی(ع) باذولفقار ارتش حیدرمحل خدمتم بهرجانبازی پی هرفرصتم نقش سردوشی من یافاطمه(س) است قمقمه ام پرزآب علقمه است افسرمافوقم عباس علی(ع) گرچه شدفرمانده ام غایب ولی دلخوشم برنائبش #سیدعلی «رزمنده بسیجی سیدعلی» https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا