ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سیزدهم 🕊برهان از روی شانهی محمدجواد پر کشید روی زمین نشست و جواب داد «این نور ۱۱۴ خو
#رمان
#قسمت_چهاردهم
🙍♂محمدجواد قدم از در فاصله گرفت.
🚪در باز شد.
🕊با بازشدن در، برهان به زیرزمین آمد.
😥 محمدجواد اشتباه کرده بود.
🕊برهان برای باز کردن در زیر زمین از دریچه بیرون رفته بود.
🏃♂با وجود این محمدجواد بی توجه به تلاش برهان برای نجاتش، از زیرزمین خارج شد.
😞برهان خسته و دل شکسته به داخل اتاق زیرزمین برگشت و کنار کتاب قرآن نشست.
😢قطره ی اشکی بر صورت برهان نشست.
دیگر صدای پا شنیده نمیشد.
احتمالاً محمدجواد به اتاقش رسیده بود. 🙁
برهان گفت: «خدایا تو شاهدی که من تلاشم رو کردم، اما نمیدونم چرا محمدجواد راضی نشد.»
🎼در همین لحظه برهان صدایی شنید.
😊صدای محمدجواد بود، که می گفت:
«و تلاشت نتیجه داد... بریم... فقط ما باید قبل از اینکه خانواده ام برگردند، خونه باشیم.»
🕊برهان با خوشحالی از زمین بلند شد و دور محمدجواد چرخی زد.
- پس چرا نمیریم؟ بیا بریم.
بعد به طرف در زیرزمین به راه افتاد.
-مسیرما از این طرف نیست.
- پس باید از کجا بریم؟ اینجا که در دیگه ای نداره.
برهان لبخندی زد و ادامه داد:
«کتاب قرآن رو باز کن و رو به قبله بایست و بخون:«بسم الله الرحمن الرحيم.»
🤔محمدجواد کمی فکر کرد تا به خاطر آورد که قبله کدام سمت است. به یاد نماز مادرش افتاد.
🙍♂با کمی مکث رو به قبله ایستاد.
📖کتاب قرآنش را باز کرد و خواند.
با تمام شدن حرفش، تصویری از یک پنجره نورانی از صفحهی قرآن روی دیوار دالان افتاد.
🕊برهان گفت: «پنجره رو باز کن.»
ادامه دارد....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_سیزدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 بیرون را نگاه کردم، دیدم حسینمخ دوروبر
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_چهاردهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
شنیده شد و شیشهی سه در سهی بنگاه ریخت پایین. یک پاره آجر آمد تو بنگاه، خورد به کاپوت یک ماشین و تا ته بنگاه رفت. علیرضا از وسط خیابان فریاد کشید: «زورتان به یک بچه میرسد؟!»
دست از سر من برداشتند و هاجوواج خیره شدند به تکههای شیشه. حسینمخ پرسید: «این دیگر کیست؟»
ــ همانی که میخواست ماشین بخرد.
حسینمخ گفت: «حالا پول ماشین را ازش میگیرم بابت خسارت. رفتم دنبالش!»
اهل محل جمع شده بودند جلو بنگاه. هیچکس نمیدانست چه شده. همه حیران مانده بودند. حسینمخ پایش را که از بنگاه بیرون گذاشت، علیرضا فرار کرد. حسینمخ فریاد زد: «بگیریدش!»
و دنبالش دوید. مظفر هم دنبالشان. بهترین موقعیت بود که من هم فلنگ را ببندم. یواشکی از تو بنگاه سُر خوردم بیرون. کسی حواسش به من نبود. چند قدمی دنبال مظفر دویدم و بعد خودم را کشیدم پشت یک ماشین. مظفر نتوانست خیلی ادامه بدهد. چاق بود و شکم گنده و نفس کم میآورد. موقع راه رفتن هم به خسخس میافتاد. من پشت ماشین ماندم تا او برود. بعد دویدم دنبال حسینمخ. حسین و علیرضا با هم فاصلهی کمی داشتند اما به هم نمیرسیدند.
علیرضا گاهی سرش را برمیگرداند و پشتسرش را نگاه میکرد. به گمانم مرا دید. تصمیم گرفته بودم کمکش کنم. آنقدر توی کوهوکمر دنبال گوسفندها دویده بودم که دویدن توی خیابان و روی آسفالت صاف برایم مثل آب خوردن بود. فاصلهای با حسینمخ نداشتم. از پشتسر بهش پشت پا زدم. سکندری خورد و شیرجه رفت تو جوی آب. داد و فریادش پشتسرم به هوا رفت. نایستادم ببینم چه بلایی سرش آمده. سر پیچ خیابان بعدی، رسیدم به علیرضا. هر دو از نفس افتاده بودیم. او بریدهبریده پرسید: «زیر چشمت چی شده؟»
گفتم: «حسینمخ زد!»
پرسید: «همین بود که دنبال من میآمد؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «چه نفسی داشت... خوب بلایی سرش آوردی! حقش بود نامرد! اسمت چیست؟»
گفتم: «غلام!»
پرسید: «تو پیش این نامردها چه کار میکردی؟»
و من داستان خودم را برایش تعریف کردم: «مادرم مریض شده بود. بابام آوردش تهران، بیمارستان. گفتند باید عملش کنند. دویستوپنجاه هزار تومان خرجش بود. بابام نداشت که بدهد. میخواست زمینش را بفروشد. مشتری دست به نقد نداشت. مظفر پسرعموی بابام، حاضر شد پول را بدهد به شرط اینکه من یک سال برایش مجانی کار کنم. شبها توی بنگاه بخوابم و مواظب ماشینها باشم. روزها هم چای بدهم و نظافت کنم. یک ماه بود اینجا بودم که امروز اینجوری شد.»
ــ پس بهخاطر من، خودت و بابات را انداختی توی دردسر!
ــ هر کی میآمد تو بنگاه یکجوری سرش کلاه میگذاشتند. بالاخره یک روز این کار را میکردم نمی دانم امروز چه شد که فکر کردم نباید بگذارم پول را از چنگت دربیاورند.
علیرضا رفت توی فکر، لبخندی زد و گفت: «حتماً حکمتی دارد.» بعد به من نگاه کرد و گفت: «با این حساب اینجا کسی را نداری، جایی را هم نداری که بخوابی؟»
من سکوت کردم و او ادامه داد: «عیبی ندارد. بیا برویم، به گمانم کار تو هم راه میافتد. برویم ببینم عموحیدر چه میگوید.»
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂