eitaa logo
سیدافشاری
56 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
• حقیقت مار و عقرب در قبر آیت الله جوادی آملی استادمان می فرمود: در نجف شخصی بود اهل معرفت، و معروف بود که چشم باطنش باز است. پنج شنبه رفته بود وادی السلام. در حال برگشت با عده ای از علما برخورد می کند. از ایشان سؤال کردند: چه خبر؟ چه دیده ای در وادی السلام؟ ایشان گفته بود: فاتحه ای خواندم و برگشتم. با اصرار علما می گوید: رفتم سراغ بعضی از قبور آماده. برخی از این قبور به واسطه ی این که شنی بودند، فروکش کرده بودند. من از این قبرها سؤال کردم: به ما می گویند:« قبرها مار و عقرب دارند و مرده را اذیت می کنند» واقعا این چنین است؟ راست می گویند؟ قبرها جواب دادند: ما، مار و عقرب نداریم، هر کس با خود چیزی بیاورد، با همان هم محشور خواهد شد». حجت الاسلام سید عباس موسوی مطلق
ثروت مند کنار فقير! مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر(ص) آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس های کهنه و مندرس وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست. ثروتمند لباس آراسته خود از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد. پیامبر(ص) فرمود: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟ عرض کرد: خیر، پرسید: پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟ عرض کرد: مرا همنشینی (نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می دهد. یارسول الله نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. پیامبر(ص) به فقیر فرمودند: آیا می پذیری؟ عرض کرد: نه یارسول الله . ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: می ترسم آن چه از تکبر و خود پسندی تو را فراگرفته، مرا هم فراگیرد. راهنمای سعادت ج1،ص 161 ـ اصول کافی ج 2 باب فضل فقرا المسلمین kar
درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و میخواهم برادرانه سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود گفت یک فلوس سکه سیاه به او بده. درویش گفت ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟ خواجه گفت: ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدرهم به تو نمیرسد. s
‌شهدا ؛ وقف راه خدا در زندان بودم که شنیدمدمرحوم مادرم کسالتی دارد ، به من اجازه داده شد که از زندان با مادرم تلفنی صحبت کنم . در آن حال از خدا خواستم که بر زبانم مطالبی جاری کند که کید آنها را خنثی کند. بعد از یکه سلام و احوال پرسی عادی، به مادرم گفتم: مادر! شما اگر خواستی چادرت را به شکل خاصی بپوشی، کسی می تواند به شما بگوید چرا؟ مادرم گفت خوب، برای چه این سوال را می کنی؟! گفتم: شما جواب مرا بدهید. گفت: نه، کسی نمی تواند چیزی بگوید، به دیگران مربوط نمی شود، چون چادر مال من است و من صلاح دانستم که به آن شکل بپوشم. گفتم: اگر شما خواستی با قیچی چادرت را دو نیم کنی، کسی می تواند به تو بگوید چرا؟ گفت: نه، این چه حرفی است؟ گفتم: مادر، من مال کی هستم؟ گفت: مال خدایی گفتم: شما اختیار مال خودت را داری، ولی خدا اختیار مال خودش را ندارد؟ گفت: من که چیزی نگفتم. هرچه خدا بگوید من حرفی ندارم، تو به وظیفه خود عمل کن. ما باید حداقل به اندازه ملک خودمان برای خدا حق قائل باشیم، این را نه خطاب به شما خانواده های شهدا می گویم، به شما می گویم که به دیگران بگویید. آنهایی که می آیند و چیزی می گویند، محکم بگویید که ما را مالک خود و اینها را ملک او می دانیم. اگر اینها اوست و تنها امانتی است در دست ما ، ما باید ملک را به مالک برگردانیم. باید انسان خودش را وقف خدا و راه خدا بکند. انسان وقتی شد، موقوفه خداست و خدا اگر خواست مصرف می کند و اگر خواست به مصرف می کند. مثل آن که شما اعتباری را در اختیار کسی قرار حواله می کند. دهید اگر دلش خواست حواله می فرستد و یک مرتبه می گیرد و اگر دلش خواست به تدریج حواله می کند . ما خودشان را در اختیار خدا گذاشتند و خداوند یک جا حواله کرد ، دیگران که هنوز شهید نشدند و خود را در اختیار او گذاشته و وقف او کرده اند ، خداوند صلاح را در این دیده که این ها رابه اقساط مصرف کند . 🌺منبع: کتاب تمثیلات اعتقادی آیت الله حائری شیرازی صفحه ی47 و 48 r
...«کجا تشریف ندارند؟» 🔶در محضر آیت الله العظمی بهجت(ره) بودم که قبل از منبر روضه‌ خوان خطاب کرد به امام زمان سلام الله علیه و عرض کرد: آقاجان کاش می‌دانستیم کجا تشریف داری. . 🔶آیت‌الله بهجت رحمه‌الله نگاهی به من کردند و فرمودند: «یعنی می‌دانیم کجا تشریف ندارند؟». . 🔶یک بار هم یکی از همراهان آقا گفت: به جمکران که وارد شدیم مداحی در بلندگو می‌گفت: ای‌کاش می‌دانستیم کجا تشریف داری! آقا فرموده بودند: «کجا تشریف ندارند؟»
ملا صالح برغانی برادر شهید ثالث گفت: شبی پدرم را در خواب دیدم که پیغمبر خدا (ص) در جای نشسته و علما در خدمت آن جناب نشسته اند و بر همه مقدم تر، ابن فهد حلی، نزد پیامبر(ص) نشسته است. تعجب کردم با این که علمای مشهور و مراجع بزرگ تر از او وجود داشتند، حال چه طور در رتبه از او پایین تر می باشند؟ پس از رسول خدا(ص)، از علت تقدم او سؤال کردم! پیامبر(ص) فرمود: وقتی فقرا به نزد علما مراجعه می کردند، از مالی که سهم فقرا نزدشان بود، می دادند، و اگر از مال فقرا نزدشان نبود، جواب می کردند. اما ابن فهد کسی بود که هرگز فقرا را از انفاق محروم نمی کرد، اگر از مال فقرا نزدش نبود، از مال شخصی خودش به آنها انفاق می کرد، برای همین، این رتبه و مقام او از دیگر علما برتر است. ، ص 19 r
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم . گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد . بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند . اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم . که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است ! گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟ گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است گفتم : او کیست؟ گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم. درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم . شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند . به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت . از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم . آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده ! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم . سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت تلنگر👌 ♦️ابولحسن خرقانی می‌گوید:جواب دو نفر مرا سخت تکان داد اول؛ مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد! او گفت: ای شیخ! خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد شد! دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده‌اى گل آلود می‌رفت. به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی! گفت : من بلغزم باکی نیست... بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید. هر"پرهیزکاری"گذشته‌ای دارد و هر "گناه کاری"آینده ای! s
726 🔳 97/09/12 📙 یکی از شاگردان، شیخ رجبعلی خیاط را در خیابان دید. گفت: «کجا می‌روی؟» گفت: «شهر نکا محضر درس آیت‌الله کوهستانی.» 🔸 شیخ دست مرا گرفت و به کوچه پس‌کوچه‌ای در اطراف توپخانه رفتیم. در خانه را زدیم. از درون خانه، زن جوانی بیرون آمد که با 4 یتیم که در سرمای هوا در زیر سقفی ویران دور هم جمع شده بودند زندگی می‌کردند. 🔸 شیخ گفت: این کودکان را مواظب باش تا به خدا برسی. 💎 روشِ شیخ، زاهدی است؛ آنچه من به تو نشان دادم عاشقی با خداست. که در شب معراج به محمد (ص) فرمود: 💫يا أحْمَدُ! إنَّ الَْمحَبَّةَ للهِِ هِيَ الَْمحَبَّةُ لِلْفُقَراءِ وَالْتَقَرُّبُ إلَيْهِمْ 💫اى احمد! محبّت من در گرو محبّت فقرا و تقرّب به ايشان است🆔 @akhlaghmarefat
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است! s
✅فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد" فرمود: ای کمیل! شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور. زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند. ای کمیل! شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل ، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند. وقتی خوب آنها را به دام انداخت آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید. 📚بحارالانوار ، جلد ۸۱ ، صفحه ۲۲۹ s
محقق اردبیلی محقق اردبیلی در گران سالی، تمامی طعام های خود را با فقرا تقسیم می کرد و برای خودش نیز مثل سهم یک فقیر بر می داشت، به طوری که زوجه اش برآشفت و با پرخاش گفت: «در مثل چنین سال فرزندان خود را بی آذوقه می گذاری که محتاج به سؤال مردم باشندا؟» مقدس چیزی نگفت و طبق معمول برای اعتکاف به مسجد کوفه رفت. در دومین روز اعتکاف، مردی آرد و گندم خوبی به خانه اش آورد و گفت: صاحب خانه این را فرستاده است و خودش هم در مسجد کوفه در حال اعتکاف به سر می برد. وقتی محقق - که اصلا از قضیه بی اطلاع بود . به خانه آمد و از ماجرا آگاه شد، دانست که از جانب خداست و به حمد و شکر الهی پرداخت. ریحانه الادب،ج۵ ar
سه تا و چه سه تایی سفیان به حضور امام صادق ع آمد و عرضه داشت: «ای فرزند پیامبر! از آن چه خداوند به تو آموزش داده است چیزی به من بیاموز.» فرمود: ۱. هر وقت در برابر گناه قرار گرفتی، بر تو باد به استغفار گفتن. ۲. زمانی که نعمت ها به تو روی آور شدند، بر تو باد به شکر کردن. ٣. زمانی که ناراحتی ها و غصه ها به تو روی آوردند، بگو: لاحول و لا قوة إلا بالله.» سفیان در حالی که داشت خارج میشد میگفت: «سه تا! و چه سه تایی؟» کشکول شیخ بهایی ص375r