eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
748 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ...✋ 🌼سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 🖼 | ⊹ 』 -ما منتظر صبح شب یلداییم دستی به دعا تا فرج فرداییم..❤🌱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تصاویری از لحظه غافلگیری «تیپ گولانی» ارتش رژیم صهیونیستی که بعد از تلفات سنگین روز گذشته، شب قبل با فضاحت مجبور به عقب‌نشینی شدند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🌷قسمت پنجاه ودوم 🌷 #اسم تو مصطفاست در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست و آن د
🌷قسمت پنجاه و سوم🌷 تو مصطفاست -کمی چی؟ -ازپهلو زخمی شدم! صدایت تلخ بود مایوس وغمگین. - مجروحیتت عیب نداره،همین که بتونی حرف بزنی خوبه! -سمیه حاج حسین جا موند! -کجا؟ چی می گی؟ -برو تو اینترنت جست جو کن ببین خبری ازش هست؟ -یعنی چی؟تو نمی دونی؟ -من مجروح شدم، آمد نجاتم بده که خودش مجروح شد. خواستم نجاتش بدم ،دستش رو گرفته بودم در حالی که نفربر حرکت میکرد، دستش رو از دستم در آورد. آخ سمیه! رفتم شبکه های خبری رو گشتم. حاج حسین شهید شده بود . شب، سیاه بود و طولانی، حاج حسین بادوپا سبک رفت و سبک پر کشید. به مامان زنگ زدم. آمد گفتم که تماس گرفته ای. صبح هم مادرت آمد، از مجروحیت خبر داشت:"مصطفی را امروز میارن تهران." بلند بلند خندیدم. دست هایم را به هم زدم وخندیدم:خدایا پس مصطفی بر می گرده، چقدر خوبه! دیگه می شینه سر جاش نمی ره!" قیافه مادرت در هم رفت. مامانم مرا کشید داخل آشپزخانه: "خجالت بکش دختر،دل این بنده خدا می شکنه!" همان موقع گوشی ام زنگ خورد، یکی از دوستانم بود:"سمیه از شوهرت خبرداری ؟" - بله مجروح شده،ولی خوش حالم! مامان عصبانی شد:"دختر چه بی رحمی!" - بی رحم یا بارحم فرق نمی کنه، فقط می خوام توخونه باشه. کنار من وبچه هام! تازه یاد فاطمه افتادم که بادهان باز نگاهم می کرد. مادرت چادرش را سرکرد ورفت. کمی بعد هم مامانم. چند ساعت بعد زنگ زدی :"توی پروازم،اما جون من نیا! از همون جا مستقیم منو می برند بیمارستان، تابرسم شب میشه:" - دیوانه میشم اگه نیام! زنگ زدم به پدرت. می دانستم آمدنت را می داند ومجروحیتت را:"بابا شب میای من رو ببری بیمارستان؟" -چراکه نه بابا! ساعتی بعد زنگ در به صدا درآمد. پدرت بودکه از پشت آیفون گفت:"آقاجون آمدیم دنبالت بریم بیمارستان." فاطمه را آماده کردم وآمدم پایین. پدر و مادرت داخل ماشین منتظر من نشسته بودند. دو و نیم شب رسیدیم بیمارستان. از جلوی دربیمارستان به گوشی ات زنگ زدم:"کجایی آقا مصطفی؟ کدوم بخش؟کدوم طبقه؟" - نگفتم نیا؟! - باید ببینمت! -صبر کن ! انگار یادم رفته بود که پدرو مادرت هم با من هستند وآنها هم آرزوی دیدارت را دارند ، چقدر خودخواه شده بودم! اما در آن لحظه تشنه بودم، تشنه ی دیدار، چند دقیقه بعد یکی از بچه های حراست آمد و ما را برد طبقه پنجم. -همین جا منتظر باشید، میاریمش بیرون. بین دوبخش ،داخل سالن انتظار بودیم.مردی داشت زمین را ،تی میکشید بوی وایتکس وبوی دیگری که مثل نم وکهنگی بود، در سرم پیچیده بود. بالباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت، بی حال وپژمرده وتکیده. وقتی روی نیمکت نقره ای نشستی،نگاهت کردم زدم زیر خنده، روبرویت ایستادم واحساس گرما کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدر ومادرت کردی. پدرت،فاطمه راکه روی شانه ام خواب بود گرفت. دستم راگرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی وخودت هم کنارم نشستی؛"نگران نباش سمیه، حالم خوبه!" در نگاهم چه دیدی این را گفتی؟ می بینم که خوبی! توزنده بودی وهمین برام بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادرت وفاطمه به ما پیوستند، البته باز ما دوتا با هم حرف می زدیم، با نگاه وبا حس. ساعت شش صبح بود که از بیمارستان بیرون آمدم. و به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. شاید چون مطمئن بودم که زیر همان آسمان هستی که من هم. چشمم رو که باز کردم ،:"گفتم مامان من میرم بیمارستان." ادامه دارد......✅🌹
🌷قسمت پنجاه وچهارم 🌷 تو مصطفاست مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بودگفت:"علیک سلام بذار از جا بلند بشی!" کارهایم را کردم وخواستم راه بیوفتم پدرم صدایم کرد:"صبر کن من ومادرتم بیایم." کمی مکث کردم:"بسیار خب .پس برم خانه آب پرتغال وآب لیموبگیرم وبیام." بدو بدو آمدم خانه. آب پرتغال وآب لیمو گرفتم وریختم داخل بطری نوشابه. پسته وموز هم درخانه داشتیم، برداشتم وبرگشتم خانه مادرم، بیمارستان که آمدیم مادرت وپدرت ودوستانت هم بودند. و رنگت همچنان پریده بود. ودماغت تیغ کشیده. پرستار که امد زخمت را پانسمان کند،همه از اتاق رفتند بیرون به من گفت:" حاج خانم مراقب باشی ها!" -چطور مگه؟ -دفعه پیش پاش تیر خورده ،وحالا رسیده به کمرش ،لابد دفعه بعد نوبت قلبشه! گر گرفتم.انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی بی مزه ای کرده! خندیدی:"باز جوش آوردی؟ نگاه کن لپا وسر دماغت گل گلی شده!" -برای چی تا منو می بینن ازاین حرفا می زنن؟ -بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمی شه ؟ دوستانت آمدن داخل اتاق یکی از آن ها آهسته کنار گوش توگفت: "به خانمت بگو امشب من پیشت می مونم." تا رو بر گرداند:"گفتم خیر،امشب من خودم میمونم!" گفتی:"آقای حاج نصیری محبت داره. میخواد بمونه تا کمی خاطراتمون را دوره کنیم." -گفتم خودم هستم! آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید:" حاج خانم برام زحمتی نیست. می مونم." به تندی نگاهت کردم. آهسته گفتی: "اذیت نکن سمیه،چرا لج بازی می کنی؟ -وقت دکتر دارم ،می رم برمی گردم. -کجاست دکترت؟ -آیت الله کاشانی،با آژانس می رم ومیام. -برای آخرین بار می گم، از همون جا برو خونه! "نه"رو طوری گفتم، که رو کردی به حاج آقا گفتی:"من که حریف خانمم نمی شم!" وقتی از مطب پیشت برگشتم،همه دوستانت رفته بودند،حتی آقای حاج نصیری. اتاق دو تخته بود. در اتاق را بستم لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تودیگر مصطفایی نبودی که بادوستانت می گفتی ومی خندیدی. ازدرد به خود می پیچیدی وناله می کردی. انگار هذیان بگویی، از دوستانت میگفتی، ازشهید بادپا، کج باف ودیگران، به باد پا که می رسیدی دگرگون می شدی،: "یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج حسین هنوز سر پا بود و درخواست پی ام پی داد. مرتب داد می زد اگه به داداش نرسیم از دست میره. پی ام پی که آمد کمکم کردکه سوار بشم. هنوزکاملاجاگیرنشده بودم که تیر خورد. یه مرتبه دولا شد،ودستش راگرفتم بکشمش بالا پی ام پی حرکت کرد. درحال افتادن به بیرون بودم که حاج حسین پنچه دستم باز کرد اینطور شد که ازهم جدا افتادیم .اوماند و من رو بردند. آخ سمیه حاج حسین جا موند حاج حسین پنچه دستم وباز کرد اینطور شد . که از هم جدا افتادیم. اوماند ومن وبردند. آخ سمیه حاج حسین جاموند!شاید هم من جا موندم!"نمی دانستم چطور زخم های روحت رانوازش کنم .چطور؟ سه شب تمام در بیمارستان بودم .روز می آمدم خانه به فاطمه که پیش مامانم بود سر می زدم،ا ستراحتی می کردم و بر می گشتم. روز سوم اصرار کردی:"برو بلوک زایمان ببین نظرشون چیه؟ این بچه کی می خواد بدنیا بیاد؟ "رفتم بلوک زایمان.دکتر ازشرایط روحی ام باخبر شد:"ممکنه برای زایمانت به مشکل بر بخوری!" برگشتم پیشت . خانم بادپا زنگ زد: "باپسرم آمدم تهران،میخوام بیام عیادت ،همین حالا!" وقتی قرار شد بیایند، گفتی:" تا نیومدن بزار من نمازم رو بخونم!" هنوز سر نماز بودی که آمدند وآن ها هم ایستادن به نماز،بعد نماز ، دوساعت تو از شهید بادپا گفتی وخانمش اشک‌ ریخت. در آخرین لحظه وقتی خانم بادپا پرسید:" چراحاج حسین رو برنگردوندین؟" رنگت پرید وجواب ندادی. خانم بادپا روبه من کرد وگفت:" سمیه خانم شماچرا اینجایی؟ -چون ساعت۹ قرار هست برم بلوک زایمان! -کسی پیشت هست؟ - مامانم اینا قراره بیان! - می خوای بمونم؟ - نه اصلا . بفرمایید شما! ادامه دارد....✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ۵ ویژگی مؤمن برای نزدیک شدن به پیامبر (ص) ... 🎙 سخنرانی حجت‌الاسلام رفیعی ┅═✧❁••🌺••❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مادر یک شهید غواص است از ماهی متنفر است...😔 سوم دی ماه سال 1365 بود که غواصان ما به اروند زدند و در عملیات کربلای ۴ مظلومانه به ‌شهادت رسیدند..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌱| 』 چی میتونه جز غصه دوری،جوون رو پیر کنه؟؟ عزیز آدم دیر کنه،چشات ازش محروم باشه.💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماهنگ آبرو بردم_۲۰۲۳_۱۱_۲۹_۱۹_۵۶_۱۷_۸۶۴.mp3
4.19M
ننه ام‌البنین به‌چادرت‌گرفتارم...💔_ کربلایی‌حسین🎙
ام البنین س_ حق داری برا عباست گریه نکنی، آخه مادرم فاطمه س_ برا بچه‌ات مادری کرد، مادرم لحظات آخر عمر عباس س_ اومد سرش رو بغل گرفت، نذاشت بچه‌ات تنها جون بده، اما مادرم وقتی رفت تو گودال‌ دید، دارن سر پسرش رو می‌برند، هی صدا زد بُنَیَ....😭 🖤✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق بی خانه خداحافظ وداع با پیکر مطهر شهید سید رضی موسوی در معراج شهدای تهران
🌷قسمت پنجاه وچهارم 🌷 تو مصطفاست مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بودگفت:"علیک سلام بذار از جا بلند بشی!" کارهایم را کردم وخواستم راه بیوفتم پدرم صدایم کرد:"صبر کن من ومادرتم بیایم." کمی مکث کردم:"بسیار خب .پس برم خانه آب پرتغال وآب لیموبگیرم وبیام." بدو بدو آمدم خانه. آب پرتغال وآب لیمو گرفتم وریختم داخل بطری نوشابه. پسته وموز هم درخانه داشتیم، برداشتم وبرگشتم خانه مادرم، بیمارستان که آمدیم مادرت وپدرت ودوستانت هم بودند. و رنگت همچنان پریده بود. ودماغت تیغ کشیده. پرستار که امد زخمت را پانسمان کند،همه از اتاق رفتند بیرون به من گفت:" حاج خانم مراقب باشی ها!" -چطور مگه؟ -دفعه پیش پاش تیر خورده ،وحالا رسیده به کمرش ،لابد دفعه بعد نوبت قلبشه! گر گرفتم.انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی بی مزه ای کرده! خندیدی:"باز جوش آوردی؟ نگاه کن لپا وسر دماغت گل گلی شده!" -برای چی تا منو می بینن ازاین حرفا می زنن؟ -بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمی شه ؟ دوستانت آمدن داخل اتاق یکی از آن ها آهسته کنار گوش توگفت: "به خانمت بگو امشب من پیشت می مونم." تا رو بر گرداند:"گفتم خیر،امشب من خودم میمونم!" گفتی:"آقای حاج نصیری محبت داره. میخواد بمونه تا کمی خاطراتمون را دوره کنیم." -گفتم خودم هستم! آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید:" حاج خانم برام زحمتی نیست. می مونم." به تندی نگاهت کردم. آهسته گفتی: "اذیت نکن سمیه،چرا لج بازی می کنی؟ -وقت دکتر دارم ،می رم برمی گردم. -کجاست دکترت؟ -آیت الله کاشانی،با آژانس می رم ومیام. -برای آخرین بار می گم، از همون جا برو خونه! "نه"رو طوری گفتم، که رو کردی به حاج آقا گفتی:"من که حریف خانمم نمی شم!" وقتی از مطب پیشت برگشتم،همه دوستانت رفته بودند،حتی آقای حاج نصیری. اتاق دو تخته بود. در اتاق را بستم لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تودیگر مصطفایی نبودی که بادوستانت می گفتی ومی خندیدی. ازدرد به خود می پیچیدی وناله می کردی. انگار هذیان بگویی، از دوستانت میگفتی، ازشهید بادپا، کج باف ودیگران، به باد پا که می رسیدی دگرگون می شدی،: "یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج حسین هنوز سر پا بود و درخواست پی ام پی داد. مرتب داد می زد اگه به داداش نرسیم از دست میره. پی ام پی که آمد کمکم کردکه سوار بشم. هنوزکاملاجاگیرنشده بودم که تیر خورد. یه مرتبه دولا شد،ودستش راگرفتم بکشمش بالا پی ام پی حرکت کرد. درحال افتادن به بیرون بودم که حاج حسین پنچه دستم باز کرد اینطور شد که ازهم جدا افتادیم .اوماند و من رو بردند. آخ سمیه حاج حسین جا موند حاج حسین پنچه دستم وباز کرد اینطور شد . که از هم جدا افتادیم. اوماند ومن وبردند. آخ سمیه حاج حسین جاموند!شاید هم من جا موندم!"نمی دانستم چطور زخم های روحت رانوازش کنم .چطور؟ سه شب تمام در بیمارستان بودم .روز می آمدم خانه به فاطمه که پیش مامانم بود سر می زدم،ا ستراحتی می کردم و بر می گشتم. روز سوم اصرار کردی:"برو بلوک زایمان ببین نظرشون چیه؟ این بچه کی می خواد بدنیا بیاد؟ "رفتم بلوک زایمان.دکتر ازشرایط روحی ام باخبر شد:"ممکنه برای زایمانت به مشکل بر بخوری!" برگشتم پیشت . خانم بادپا زنگ زد: "باپسرم آمدم تهران،میخوام بیام عیادت ،همین حالا!" وقتی قرار شد بیایند، گفتی:" تا نیومدن بزار من نمازم رو بخونم!" هنوز سر نماز بودی که آمدند وآن ها هم ایستادن به نماز،بعد نماز ، دوساعت تو از شهید بادپا گفتی وخانمش اشک‌ ریخت. در آخرین لحظه وقتی خانم بادپا پرسید:" چراحاج حسین رو برنگردوندین؟" رنگت پرید وجواب ندادی. خانم بادپا روبه من کرد وگفت:" سمیه خانم شماچرا اینجایی؟ -چون ساعت۹ قرار هست برم بلوک زایمان! -کسی پیشت هست؟ - مامانم اینا قراره بیان! - می خوای بمونم؟ - نه اصلا . بفرمایید شما! ادامه دارد....✅
🌷قسمت پنجاه و پنجم 🌷 تو مصطفاست تا جلوی آسانسور ،بدرقشان کردم. برگشتم دیدم باز روی تخت دور خودت می چرخی. - چی شده مصطفی؟ -هیچی نگو سمیه. دارم می سوزم! - میخوای پرستار رو صدا کنم؟ - فقط حرف نزن! مشت می کوبیدی به لبه تخت:((می گم حرف نزن می فهمی؟نزن!)) بدجوری عصبی شده بودی. پتویی انداختم رویت،کمی پاهایت را ماساژ دادم و ساکت نشستم. انگار نیاز داشتی بخزی در غار تنهایی ات. - دارم می سوزم حاجی،چرا تنهام گذاشتی؟اونم اینجوری. چرا شرمنده ام کردی؟ چرا خجالتم دادی؟ لامروت،ندیدی زنت چطور نگام می کرد. ندیدی نگاه های پسرت رو. حاجی این رسم رفاقته؟ تنهام گذاشتی که منو رو سیاه کنی؟ دو ساعت تمام زمزمه می کردی و اشک می ریختی. بعد که آرام گرفتی، گفتم:((من می رم پایین ببینم دکتر چی می گه!)) آرام گفتی :((اگه گفتن باید زایمان کنی به من خبر بده!)) رفتم پایین پیش دکتر:((وضعیتت اصلاً مناسب نیست، برو ام آر آی بگیر وگرنه مسئولیتش پای خودت!)) آمدم بالا،هنوز زیر پتو ناله می کردی.چقدر دلشوره داشتم. صبح بود که مامان و بابام آمدند جلوی بیمارستان. هنوز ساعت ملاقات نشده بود که زنگ زدند. گفتم:((من باید برم ام آر آی. میای با هم بریم!)) به تو که هنوز زیر پتو بودی گفتم:((آقا مصطفی شنیدی؟دارم می رم ولی پولش را چه کنم؟هیچی نباشه،صد هزار تومن می شه!)) بلند شدی نشستی:((نگران نباش،من یه مقدار پول دارم!)) - حقوقمون رو که هنوز ندادن! - این بار که رفتم سیصد دلار تشویقی گرفتم. گوشی رو بده به من! زنگ زدی به پدرت و قرار شد که پول را تبدیل کند . رفتم پایین. با مادرم به جاهای مختلفی برای ام آر آی مراجعه کردیم،اما دست خالی برگشتیم. - توی این وضعیت که بچه وقت تولدشه خطرناکه! پدرت با درمانگاهی هماهنگ کرد. - فردا می بریمت اونجا. روز بعد ام آر آی گرفتم،از اونجا آمدیم پیش تو. اتاق پر بود از مهمان،نگاهم کردی:((چیزی شده؟)) - ام آر آی گرفتم! - پس برو بلوک زایمان نشون بده ،رنگ به صورت نداری! مامانم رسید .با او رفتیم . همان لحظه گفتند آماده شو برای اتاق عمل. پدرت آمد و کار های پرونده را انجام داد. در حالی که برای رفتن به اتاق عمل آماده می شدم پرستاری آمد :((ملاقات کننده داری،بیا بیرون ولی اون طرف پرده نیا!)) آمدم دم در،آنجا سُرُم در دست روی ویلچر ،جلوی بلوک زایمان زده بودند نشسته بودی. - آقامصطفی بااین حالت چطور آمده بودی؟ لب هایت می جنبیدن،چند بار به سمتم فوت کردی:"آیت الکرسی برات خواندم، نگران نباشی ها!"مراقب خودت باش!" سرت رااز لای پرده پیش آوردی وپیشانی ام را بوسیدی. پرستار گفت:"عجله کن! باید بری اتاق عمل!" نگاهت که کردم،چشم هایت پراز اشک بود. داخل ریکاوری بودم که به هوش آمدم. مامانم در گوشم گفت:" بچه ات پسره وخوشگل." وقتی آوردنم بخش، نگاه چرخاندم دلم. می خواست می دیدمت. مامان متوجه شد:" الان مویش را آتش می‌زنند ومیاد:" آمدی با همان ویلچر. - بچه کو آقا مصطفی؟ - الان میارن. کمی بعد پرستاری آمد :" بیاین بچه رو تحویل بگیرین.نیم ساعت تو دستگاه گذاشتیم وحالش خوبه." مادرت رسید . بامادرم رفتند سراغ بچه وتو آمدی بالای سرم باشوق پرسیدی:" چه شکلیه" - مگه ندیدیش؟ - می خوام خودت برام بگی! ادامه دارد.......✅🌹