eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
745 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
گدایی در خانه خدا...؟!؟! یعنی چی؟؟؟ چرا من نمی فهمم....؟ می دانم چرا....چون گناه پرده ای روی قلبم گذاشته... شهیدم... می شود طعم گدایی را به من هم بچشانی؟؟؟ خسته شده ام از گدایی در خانه شیطان.... گدایی در خانه مردم... گدایی در خانه هوا و هوس... رهایم نمی کند دنیا.... دستم را بگیر... اللهم الرزقنا توفیق شهادت... همین و بس... @seyyedebrahim
خوب می کنید حالم را ، خـــوب مثل نشستن زیرِ کرسیِ مادربزرگ ، خـــوب مثل بوییدنِ بهار نارنج ، خـــوب مثل راه رفتن روی بــرف ، دلتـنگـتان شده ام . . . @seyyedebrahim
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات.. @seyyedebrahim
♥️😔 زندگی چیست ...؟ به جز لحظه خندیدن تو ☺️:) صبح 🌤یعنی که چراغانی ام 💡🕯 از لبخندت 😍 ♥️ @seyyedebrahim
سیاه مشق ...سید ابراهیم...شهیدمصطفي صدرزاده❤️ میتونید واسه پروفایلتون استفاده کنید✅ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 1⃣ |شما که ایرانی هستی.| |خود گفته های| 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 مرتضی عطایی نام جهادی : ابوعلی ولادت : ۴ اسفند ۱۳۵۵ ، مشهد ازدواج : ۲۶ بهمن ۱۳۷۸ ثمره ازدواج : یک دختر ( نفیسه ، متولد ۱۳۸۰ و یک پسر ( علی ، متولد ۱۳۸۲ ) شهادت : ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ ، لاذقیه سوریه 💟 مقدمہ شماره اش 📱 را از دانیال گرفتم ؛ شماره ابوعلی را . اواخر سال ۱۳۹۴ برنامه ای با موضوع شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده از سیما 📺 پخش شد . خیلی به دلم ❤️ نشست . همان جا تصمیم گرفتم درباره او کاری انجام دهم 🙇‍♂، کار من هم که معلوم است ، کتاب صلی علی 📙. بعد از پایان برنامه شماره دانیال را گرفتم. دانیال از رزمندگان لشکر فاطمیون🕊 و از برادران با صفا و مخلص افغانستانی است. صدرزاده از رزمندگان همین لشکر بود که با نام افغانستانی به منطقه رفته بود. تصمیمم را که به دانیال گفتم ، حسابی استقبال کرد 😍 و گفت : دمت گرم ، خدا خیرت بده✋، حالا چه کمکی از دست من بر میاد؟🤔 گفتم : هیچی، تو فقط چند تا شماره از این رفقای صدرزاده رو به من بده ؛ همین . چهار پنج تا شماره به من داد . غیر از یکی که بچه محل اش بود و شهریار زندگی می کرد ، بقیه شهرستان بودند؛ مشهد و کرمان. مشهد برایم راه دست تر بود. با مشهدی ها هماهنگ کردم و راهی دیار امام رضا شدم. 💚 ابوعلی جزو شماره های لیستم بود. دانیال روی اسم او سفارش کرد و گفت : ابوعلی هم جانشین سید ابراهیم بوده، هم حسابی با هم جیک تو جیک 😉بودند. سید ابراهیم نام جهادی مصطفی صدرزاده بود. با ابوعلی تماس☎️ گرفتم. استقبال کرد و گفت حتما وقت می گذارد⏰، قرار شد خودش زنگ📞 بزند. 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 🔴 ادامہ دارد ... 🔺منبع: کتاب 🔺انتشارات: یا زهرا 🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
📚 2⃣ |شما که ایرانی هستی.| |خود گفته های| 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 دو روز گذشت، اما خبری از ابوعلی نشد.🤐 تماس📞 گرفتم و پیگیر شدم. عذرخواهی کرد🙏 و گفت فردا زنگ ☎️ خواهد زد و قرار می گذارد. فردا هم آمد و خبری نشد😐. پس فردا زنگ زدم و بگی نگی توپم پر 😠 بود. گفتم: مومن خدا سه روز منو سر کار گذاشتی! بگو کجایی، من بیام پیشت. ☹️ گفت : جای شما کجاست؟ گفتم : یه جا نزدیک باب الجواد🏢. گفت: فردا بعد از ظهر خوبه؟!؟ یعنی یک روز دیگر.😩 چاره ای نداشتم و گفتم : آدرس را برایت پیامک می کنم فقط جان هر کی دوست داری سر کارمون نذار😕. گفت: نه حتما میام.🙌 فردا ساعت ۴ عصر بالاخره چشمم به جمال جناب ابوعلی روشن شد🤗. با موتور 🛵 آمده بود. موتور را داخل حیاط گذاشت و رفتیم برای مصاحبه🎤. کمی خوش و بش کردیم😉 و گلایه بابت سه ، چهار روز سرکار گذاشتن اش😢. گفت: پیگیر کارهای اعزامم هستم. شروع کردیم🎙: بسم الله الرحمن الرحیم. ۱۱ خرداد ۱۳۹۵. مشهد ، حسینیه چهارده معصوم حضرت عبدالعظیمی ها. در خدمت آقای ابوعلی هستیم. البته اسم جهادی ایشان ابوعلی است. خودتان را معرفی کنید. _ خدمت شما عرض شود که ابوعلی هستم، در خدمت شما. حالا قرار نیست این مصاحبه منتشر بشود که ؟ چون اگر منتشر شود، به قول ما اسم و رسم اصلی ما دیگر لو می رود. + نه ، اسم و رسم شما محفوظ است ، خیالتان راحت✋ . _ زنده باشید ان شالله. مرتضی عطایی هستم. حالا شما همان ابوعلی در نظر بگیرید. در خدمتتان هستم. و الی آخر... یک ساعت و ۴۸ دقیقه صحبت کردیم. مصاحبه ناتمام ماند. همان جا وعده ی جلسه بعدی را از ابوعلی گرفتم. گفت: فردا کار دارم ، ان شاالله برای پس فردا ساعتی 🕒 را هماهنگ کنیم. 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 🔴 ادامہ دارد ... 🔺منبع: کتاب 🔺انتشارات: یا زهرا 🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
بايد غزل نوشت زغوغاے سرگذشت از عمر عاشقے كه همه بےخبر گذشـت اين حرفهاے من كه به دردے نميخورد بايد براے ديدنت از جان و سر گذشـت ان شاءالله از سرباز های امام زمان (عج) باشیم @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
18 فروردین 1391 بود که روح‌الله به خواستگاری زینب رفت. ساعت 4 بعدازظهر قرار گذاشته بودند. روح‌الله با ماشین پدرش رفت دنبال خاله تا با هم بروند. سر راه یک دسته‌گل خریدند. * دل در دل زینب نبود. طول اتاق را می‌رفت و می‌آمد و با خود حرف می‌زد «این همونیه که امام‌رضا برات فرستاده. الآن فقط باید بری ببینی همسر آینده‌ت چه شکلیه، وگرنه این خودِ خودشه. وقتی همون موقع که داشتم دعا می‌کردم اینا زنگ زدن، یعنی چی؟ خب یعنی این خودشه دیگه.» صدای زنگ در، زینب را از جا پراند. * بالاخره انتظار کشنده‌اش به سر رسید و مادرش صدایش کرد. چادرش را به سر کرد و وارد پذیرایی شد، صدای تپش‌های قلبش را می‌شنید. اولین چهره‌ای که دید روح‌الله بود. تمام‌قد به احترامش ایستاده بود و سر به زیر داشت. * زینب نشست کنار مادرش. روح‌الله ایستاد تا اول زینب بنشیند، بعد خودش نشست. این احترامش از چشم زینب دور نماند و برایش خوشایند بود. * خاله به روح‌الله نگاه کرد و گفت: «یه مختصر خودت رو معرفی کن. بقیۀ صحبت‌ها باشه برای خودتون دو تا.» - چشم؛ من روح‌الله قربانی هستم. متولد 1368، دانشجوی دانشگاه امام حسین. پانزده سالم بود که مادرم عمرش رو داد به شما. برای همین با خاله فاطمه که مثل مادرم برام عزیزه، خدمتتون رسیدم. والا از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، منم و این یک دست لباس تنم. تازه وارد سپاه شدم. پشتوانۀ مالی آن‌چنانی ندارم، اما دست از تلاشم برنمی‌دارم. صداقت گفتارش به دل می‌نشست. خاله رو به زینب گفت: «شما هم خودت رو معرفی کن خاله.» - منم زینب فروتن هستم. متولد 1370، دانشجوی کارشناسی علوم آزمایشگاهی، بچۀ اول خانواده. خاله به مادر زینب گفت: «فکر می‌کنم همین‌قدر کافی باشه. آگه شما اجازه بدید، بچه‌ها برن تو اتاق با هم صحبت کنن.» * بیرون که آمدند، خاله فاطی به ساعتش اشاره کرد و با لحن شوخی گفت: «خدا قوت! چقدر حرف زدین!» روح‌الله رفت سر جایش نشست. زینب هم به آشپزخانه رفت تا چایی بریزد. خانم فروتن و خاله فاطی برق رضایت را در چشمان هر دو دیدند. * اواسط هفتۀ بعد، خاله فاطمه با مادر زینب تماس گرفت و برای آخر هفته قرار گذاشتند. در این مدت، پدر زینب دربارۀ روح‌الله خیلی تحقیق کرد که فقط تعریف شنید و تعریف. روح‌الله قضیۀ خواستگاری را به پدرش گفت و برای آخر هفته با او قرار گذاشت. عصر پنجشنبه، به همراه خانواده‌اش و خاله فاطمه راهی خانۀ آقای فروتن شدند. * این جلسه برای آشنایی خانواده‌ها بود و حالت رسمی‌تری داشت. زینب استرس داشت. نمی‌دانست با چه برخوردی مواجه می‌شود. وارد که شد، همه به احترامش ایستادند. زینب بلند به همه سلام کرد و خوشامد گفت. نگاه گذرای زینب به روح‌الله افتاد که همچنان سر به زیر داشت. نگاهش را سریع دزدید. آقای قربانی با اینکه معتقد بود فعلاً زود است روح‌الله ازدواج کند، با دیدن زینب و خانواده‌اش تغییر نظر داد. از خانمیِ زینب خوشش آمده بود و آشنایی‌ای که با پدر او داشت، باعث شد با جان‌ودل به این ازدواج رضایت دهد. * بعد از جلسۀ تعیین مهریه و رسم‌های متعارف، نوبت به سفارش‌های پدر و مادر زینب به روح‌الله رسیده بود. صحبت‌های پدر زینب که تمام شد، خانم فروتن شروع کرد: «ببین آقا روح‌الله، نه زینب، نه من و نه پدرش از شما توقع آن‌چنانی نداریم. وقتی اومدی خواستگاری، یه کلمه هم نپرسیدیم خونه داری؟ ماشین داری؟ پول چقدر داری و از این چیزا. برای ما مهم نیست که از نظر مالی چقدر غنی باشی، اما از لحاظ ایمانی چرا. ما دوست داریم دامادمون سرباز امام‌زمان باشه.» این را که شنید، سرش را بلند کرد و به خانم فروتن نگاه کرد. این‌همه خواستگاری رفته بود، اما این اولین جایی بود که از او چنین درخواستی می‌شد: سرباز امام زمان (عج) بودن. تنها توقع خانوادۀ عروس از او همان چیزی بود که خودش مشتاقانه به دنبال آن بود.   بریده‌ای از کتاب «دلتنگ نباش!»؛ جلد چهاردهم از مجموعۀ مدافعان حرم، خاطرات و زندگی‌نامه شهید مدافع حرم، «روح‌الله قربانی» (از صفحۀ 32 تا 44 و صفحۀ 58 با تلخیص و تصرف) نویسنده: زینب مولایی انتشارات: روایت فتح @seyyedebrahim