مُردۀ تقوی !
هرکس دنبال هوی برود هلاک می شود. همین جا مرده است، منتها نمی داند مرده است. خبر از حیات علمی، حیات تقوایی و حیات انبیاء ندارد. زبان و چشم و دستش را اصلاح نکرده است، مردۀ تقواست. از حیث تقوی و علم و عاقله مرده است. آدم عاقل این غلط ها را نمی کند، با حیوانات هیچ فرقی ندارد، آن ها هم ، اَکل و شُربی دارند. گرگ یک بره را هم می خورد ولی آخرش گرگ است. آیا تو هم می خواهی گرگ باشی؟ تو باید انسان باشی ! اگر بخواهی گرگ باشی، اشتباه کرده ای ، ضرر کرده ای.
[ آیت الله بهاء الدینی ، شهرۀ آفاق ، قم ، هنارس ، چاپ دوم،92 ، ص 38]
@seyyedebrahim
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند...
#سلامبرشهدا
پیداسـت
از آن بالا هـم
هوایمـان را داری...
سلام! صبحت بخیرعلمدار...🌹
@seyyedebrahim
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند...
#سلامبرشهدا
#لبخنـدت
آتش به جانـم میزند...
آری،
میخندی به آمال و آرزوهای دنیاییام!
و میگویی:
دنیا محل #مانـدن نیست...
بگذریـم...
سلام! صبحت بخیر علمدار...🌹
@seyyedebrahim
#صبحتبخیرمولایمن
چشمهای دل من
در پی دلداری نیست
درفراق توبجز
گریه مرا کاری نیست
سوختن درطلب
یوسف زهراعشق ست
بنازم به چنین عشق
که تکراری نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماسدعایفرج
@seyyedebrahim
#پروفایل 🌱
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
+ گـربگویمڪہمراباتوسروڪارینیست
درودیوارگواهیبدهدڪاریهست 🎈:)
@seyyedebrahim
#الگو_برداری_از_شهدا
آقا مصطفی همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به نامحرم بیوافتد.👌
همسر شهید: یک روز مادرم اومد پیش من گفت این آقا مصطفی تو خیابون از بغلش که رد میشم حتی سلام هم نمیکنه😒 ولی تو خونه دست و پای منو می بوسه!
وقتی آقا مصطفی اومد خونه ازش پرسیدم چرا این کارو میکنی؟؟ گفت: تو که می دونی من تو خیابون به کسی نگاه نمی کنم...☝️
#سید_ابراهیم
شهید مصطفی صدرزاده🌹
@seyyedebrahim
#اطلاعیه
💠 مراسم یادبود و سالروز تولد شهید مدافع حرم #شهید_روحالله_قربانی
🌷 پنجشنبه ۸خرداد ماه ۱۳۹۹ ساعت ۱۷
🌷بهشت زهرا گلزار شهدا قطعه ۵۳
@seyyedebrahim
#کتاب 📚
#قسمت_پنجاه_و_نه 9⃣5⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
وسط این محوطه، بین ثپه و کوه، یک سنگر U شکل مخصوص ماشین محمول درست کرده بودیم تا در صورتی که از اطراف تهدید شدیم، ماشین محمول بتواند کار پشتیبانی را انجام دهد. عمده قوا و تجهیزات ما روی ابرویی۳ بود. تانک و ۷،۸ تا ماشین و نیروها، همه در ابرویی ۳ بودند.
سید ابراهیم به من گفت: ابوعلی! تو یه تعداد از بچه ها رو بردار برو روی ابروییِ ۳، روی تپه به سمت جاده، اونجا رو تقویت کن.
بیشترین تهدید ما از سمت همان جاده بود. بعد سریع حرفش را عوض کرد و گفت: نه ابوعلی! تو نمی خواد بری بالا! همین جا تو همین سنگر محمول وایسا، یه تعداد از بچه ها رو اینجا نگه دار که از پشت به ما نزنن، ما خودمون می ریم بالا.
ابرویی ۲ سقوط کرده بود. دشمن روی همان تپه ماهوره هایی که به هم ارتباط داشت، مستقر شده بود. هدف دشمن از عملیات ایذایی در ابرویی۲، درگیری فکر و ذهن ما روی این نقطه بود تا به راحتی بتواند عملیات اصلی خود را از ابرویی ۳ انجام دهد. آن ها طی یک طرح حساب شده، با شلوغ کاری که در ابرویی ۲ انجام داده بودند، فکر و ذهن ما را به آن طرف مشغول کردند. غافل از این که عملیات اصلی از سمت جلو و پیشانی ابرویی ۳ بود. طرحشان این بود که نیروهای جزئی خود را از ابرویی ۲ به طرف ابرویی ۳ گسیل کنند. از این طرف هم با عمده قوای خود از جلو به ابرویی ۳ حمله کرده و از دو طرف ما را قیچی کنند.
با ۱۵،۱۴ نفر در سنگر محمول مستقر شدیم و آنجا را چسبیدیم.
بعد از سازماندهی به بچه ها گفتم: حواستون رو خیلی جمع کنید. سید ابراهیم رفت که برود سر تپه.
در همین لحظه صدای انفجار آمد و تیراندازی شروع شد. آنها دوباره از رو به رو با بچه ها درگیر شده و آمده بودند روی تپه.
سر تپه چهار تا تیربار گذاشته بودند که تیر رسام می زد. تیر رسام در شب خیلی وحشتناک است. زمانی که تیراندازی عادی می شود، صدا می آید، اما نمی دانی از کجاست. به آن صورت خوف و ترس ندارد. البته ترس دارد، ولی نه آن ترسی که تیر رسام ایجاد می کند. خط آتشی که گلولههای تیر رسام ایجاد می کند، توی دل آدم را خالی کرده و وحشت مضاعفی به انسان دست می دهد. با این که موضع تیرانداز را لو می دهد و مشخص می شود از کدام نقطه تیراندازی می شود، ولی مشاهده همین، ایجاد رعب می کند.
تمام تیرهای آنها رسام بود.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
#کتاب 📚
#قسمت_شصتم 0⃣6⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
چهار تا تیربار که روی تپه بود از کار نمی افتاد. باران گلولهای بود که به طرف ما می آمد. نامردها، دست از روی ماشه بر نمی داشتند. به قدری حجم آتش سنگین بود که ما هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم.
آنها خودشان را به تپه رسانده و بعد از کشیدن ضامن نارنجک، به این طرف پرتشان می کردند. ما در همان خاکریز U شکل، در سنگر محمول زمین گیر شدیم. تیراندازی قطع نمی شد. آن قدر گلوله می آمد که نمی شد سر بلند کنیم. روحیه ها به شدت پایین آمده بود. وحشت تمام وجود بچهها را فرا گرفته بود.
از این طرف، من دلشوره سیدابراهیم را داشتم که از تپه می رفت بالا. روی تپه ای که او داشت می رفت سمتش، نیروی خودی مستقر بود. دشمن از شیار بین دو تپه نفوذ کرده و آمده بود روی تپه، با نیروهای خودی قاطی شده بود. ما پشت نیروهای خودی بودیم. نمی دانستیم اگر از این پایین تیراندازی کنیم، در آن تاریکی خودمان را می زنیم یا دشمن را. مستأصل شده بودیم. از یک طرف مثل باران بر سرمان گلوله می بارید، از یک طرف ترس بر وجود بچهها مستولی شده بود و از طرف دیگر قادر به تیراندازی نبودیم. از ۱۵ نفر نیرو، فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه دنبال راه در رو می گشتند که از آنجا فرار کرده و عقب نشینی کنند. می گفتند: «ابوعلی! کارمون تمومه، بیا از همین پشت عقب نشینی کنیم، بریم.» شرایط بسیار سختی بود. آنها کپ کرده بودند. بهشان گفتم: « بابا! عقب نشینی چی؟ بچهها اون بالا جلوی گلوله ان، ما عقب نشینی کنیم؟ اگه قرار باشه شهید بشیم و کشته بشیم، مثل مرد شهید میشیم. تو عقب نشینی این قدر تیر سرگردون از این ور و اون ور میاد می خوره بهت. مثل مرد همین جا می مونیم، اگه قراره کشته بشیم، از رو به رو کشته بشیم.» تمام اینها ظرف ۴، ۵ دقیقه اتفاق افتاد.
به سیدابراهیم بی سیم زدم که: «سید! کجایی؟» گفت: «من حالم خوبه. تو چی کار می کنی؟» گفتم: «سید! یه کاری انجام بده که ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. الان اون سمت دشمنه، حداقل جهت دشمن رو برای ما مشخص بکن که بچه ها بتونن به اون سمت تیراندازی کنن.» چون دشمن و خودی با هم قاطی شده بودند، ممکن بود در صورت تیراندازی خودی را بزنیم، به همین دلیل عاطل و باطل فقط نظاره گر تیراندازی دشمن بودیم.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
"بسمـ ربـ العشق
ربـ الزهرا س"
.
.
.
دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم،دیگـر خبری از احمد سابق نبود.
انگار داشت خودش را آماده پرواز می کرد.
کمتر شوخی می کرد،اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود.
اگر کوچک ترین غیبت می شنید تذکر می داد یا از مجلس بیرون می رفت.
.
.
.
.
یک روز وقتی از خواب بیدار شد،ناراحت بود.
آنقدر اصرار کردم تادلیل ناراحتی اش را گفت.
خوابِ سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده).بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید.می گفت:
"سید با خنده ،ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت:بامعرفتا!به شماهاهم میگن رفیق!چرابه خانواده ام سر نمی زنید؟!"
دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت.با کلی اصرار و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم.
گفت:
"دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سیدجان پس کِی نوبت من میشه؟خسته ام.خودت برام یکاری بکن"
می گفت: سید درجواب لبخند ملیحی زد و گفت:
"غصه نخور.همه رفقایی که جامانده اند،شهادت روزیشون میشه."
حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم.
راوی:دوست و همرزم شهید
.
.
.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
✅ کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
(با نام جهادی #سید_ابراهیم)
@seyyedebrahim