:):
یافاطمهالزهرا(س):
[بِسم رب الشھدا🌼✨]
💛🌙طَرح ختم سورهمبارکه #ڪوثر
بمناسبت #تولد_آقا_محمود_رضا ♡
هدیھ به شهیدمحمودرضابیضاییو سلامتے و فرج آقا امام زمان{عج}😊
🌸پس ان شاءاللھ متوسل به #شُھدا میشویم براے شفاعتمون در روز قیامت و فرج امام زمان (عج) و حاجت رواییمون:)
🌿🥀تعداد سوره را بفرستین به آۍ دۍ زیر 👇
@M_B8627
ختم #صلوات و
ختم زیارت #عاشورا
بھ مناسبت تولد شھید بزرگوار🌸🌱
تعداد صلوات های هدیھ و
قرائت زیارت عاشورا را به آیدی زیر بفرستید
@M_B8627
ببینم چڪار مۍ ڪنید😍💚
قراره امروز یھ خاطرھ قشنگ از یہ روز بزرگ رو بھ نمایش بذاریمااا🌸
پس #بترکونید
امروز تولد شھیده چجور شھید رو خوشحال مۍڪنی؟ :))
بھمون بگو🌱🌸
▫️عزیزانی که تمایل دارند #دلنوشتھ #خاطرھ، #ڪلیپ، #عڪس، #سخن با شهیدبیضایۍ ارسال کنند تا در کانال بزاریم😍🌱💛
@M_B8627
ڪانال تو شھید نمی شوی🌿🌱
20.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مولاے مـن؛
باید شبیه چشـم تو
بارانیام کنند🌱
تا
مَحـرَمِ
حریمِ
پریشانیام کنند...
اے سیب سـرخ باغ خدا؛
زودتـر بیا؛
تا در مسیـر مِهـر تو
قربانیام کنند...
العجـل مولاے مهـربان🍃
#سهشنبههاےجمکرانی🕊
#اللّھـمَّعَجِّـلْلِوَلِیِّڪَالفَـرَج..
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل نهم..( قسمت ۴)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به رزن که رسیدیم مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم صدبار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود هر کاری می کردیم نمی توانستیم آرامش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست همین وطر که معصومه را شیر می دادم از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت هر روز پانسمانش را عوض می کردم کار بر عکس شده بود حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم به دوست و آشنا سر بزنم اما بهانه می گرفت می زد و می گفت: قدم کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. خدیجه با شیرین زبانی خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را بر می داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد نقل زبانش شینا،شینا بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: خیلی وقت بود دبم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم کاشکی از این روزها تمام نشود. من از خدا خواسته ام شد و زود گفتم: صمد بیا قید شهر و کار را بزن دوباره برگردم قایش. بدون اینکه فکر کند گفت: نه ... نه... اصلا حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم گفت: من رفتم.
اصرار کردم که نرو تو هنوز حالت خوب نشده بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی. بخیه هایت باز می شود. قبول نکرد گفت: دلم برای بچه ها تنگ شده می روم سری می زنم و زود بر می گردم. صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف توی خانه نگهش داشت. وقتی گفت می روم می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: قدم باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم کلی کار روی هم تلنبار شده باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم معصومه را بغل کنم برای خرید تا سرکوچه بروم. گاهی وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم بال در می آوردم می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
✨✨
✨
بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم🤔
#سردارسلیمانی
کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفتر کارشون من رو با خودشون میبردن .
توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک
جلسههای بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود
از همون تافیها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعتها توی همون اتاق مینشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش
از توی یخچال چنتا تافی میخوردم و آبمیوه و آب ،
وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق
میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش ، میگفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم 😋
دونه به دونه بهش میگفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که میگرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و میگفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن.☺️
#سبک_زندگی شهدا
#از_شهدا_بیاموزیم
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
┄┅─✵💝✵─┅┄
بادوستان رفته بودیم عیادت سید، همان موقعی که تیر به پهلویش خورده بود.😔
با اشاره به طبقه بالای بیمارستان که محمد علی(فرزند شهید) چند روز پیش در آنجا به دنیا آمده بود، گفت:(او هم شهید می شود)💔
ماجرا را اینگونه تعریف کرد:
دیدم که بچه ام دارد از دست می رود و قرار نیست که به دنیا بیاید.😔گفتم نمی شود که بماند⁉️
گفتند:می شود به شهادتش راضی شوی، می ماند☝️
وماند...❤️
شیخ محسن(همرزم شهید)
شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده🌹
@seyyedebrahim
خشم صهیونیستها از تصاویر شهید سلیمانی در خیابانهای لبنان
سخنگوی ارتش رژیمصهیونیستی: وقتی وابستگی به ایران در لبنان بیشتر از وابستگی خود ایرانیها میشود. سرنوشت لبنان در بوته آزمایش است و این پرسش مطرح میشود که لبنان به کجا میرود؟ (تصویر غمانگیزی از لبنان که در شبکههای اجتماعی منتشر شد
🌐بــا رســانه بــودن در فــضــای مـــجازے دل شهـــدا رو شـــاد کــنـــیــم
@seyyedebrahim
♦️به برکت خون شهید فخریزاده قفلهای هستهای باز شد
🔹قالیباف در دیدار با خانواده شهید فخریزاده: آثار و خدمات شهید فخریزاده به عنوان برگ زرینی در تاریخ علمی و مطالعاتی کشور ماندگار خواهد شد.
🔹طرح مصوب مجلس از ۴ ماه قبل در دستور کار کمیسیون تخصصی مجلس قرار داشت اما خون شهید فخری زاده باعث شد کاری که بررسی آن زمان زیادی می برد سریعتر به نتیجه برسد.