یک سال تمام به همراه نیروهای جان برکف و رزمنده برای سرکوبی اشرار ونابودی ضدانقلاب وبرملا کردن چهره ی کثیف آنان تلاش وفعالیت میکردم🙂
و درجلسه ای که به اتفاق نماینده ی حضرت امام (ره) وامام جمعه ی اصفهان ،خدمت حضرت امام (ره)مشرف شده بودم در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردم وحضرت امام فرمودند[شمابایدبه کردستان بروید وکارکنید]🌺
ودرآنجا ،هم به کارتبلیغ وترویج احکام اسلام مشغول بودم وهم به عنوان مجاهد فی سبیل الله درجنگ باضدانقلاب شرکت می کردم ☺️
و در بالابردن روحیه ی رزمندگان اسلام درآن شرایط حساس و بحرانی نقش به سزایی داشتم☺️
با تجربه ای که از کار در جبهه های کردستان داشتم،سلاح بر دوش به تقویت روحیِ رزمندگان می پرداختم😇با برگزاری مجالس دعا و وعظ و ارشاد،نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان داشتم😌به دلیل اخلاص و تعهدی که داشتم مسوؤلیت های خطیری را به عهده گرفتم و در اولین عملیات بزرگ که توسط سپاه اسلام انجام شد.(عملیات فرماندهء کل قوا)،نقش به سزایی داشتم🙂در عملیات شکست محاصره ی آبادان و طریق القدس_که مناطق وسیعی از سرزمین اسلامی از چنگال غاصبان رهایی یافت_با سمت فرماندهی گردان، فعالانه انجام وظیفه میکردم و در هر دو عملیات مجروح شدم😎
خاطره ی جانفشانی من در کنار برادر همرزمم،فرمانده ی دلاور جبهه های نبرد،شهید حسن باقری در"چزابه"در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدنی است😇همواره در عملیات ها حضور فعالانه داشتم،صحنه های نبرد"عین خوش"
فداکاری ها و دلاوری های من و همرزمانم در عملیات فتح المبین است،که در کنار شهید خرازی_فرمانده ی تیپ امام حسین علیه السلام_رزمندگان اسلام را هدایت میکردیم😌
در همین عملیات برادر کوچکترم شهید شد و من هم به شدت مجروح شدم و در نهایت دستم معلول شد🙂در همین حال که دستم در گچ بود رفتم عملیات بیت المقدس شرکت کردم😅بعد از اون در عملیات رمضان فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده گزفتم،که چند یگان رزمی سپاه را اداره میکردم،به طوری که شگفتی فرماندهان نظامی_اعم از ارتش و سپاهی_را از اینکه یک روحانی فرماندهی سه لشکر را عهده دار است و با لباس روحانی وارد جلسات نظامی می شود و به طرح و توجیه نقشه ها می پردازد را برانگیخت😇
در عملیات محرم و والفجر۱و والفجر۲شرکت کردم،و تا لحظه ی شهادت هرگز جبهه را ترک نکردم و فرمان امام عظیم الشأن را در هر حال بر هر چیزی مقدم می دانستم😍در کمتر از سه سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کردم که این ناشی از همت،پشتکار و تلاش من بود☺️من که تا حالا همسری انتخاب نکرده بودم.در اجرای سنت پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم پیمان زندگی مشترک خود را با همسر یکی از شهدای بزرگوار،پس از تشرف به محضر امام امت منعقد کردم😌😇 و سه روز بعد از ازدواج،به جبهه برگشتم...
در توصیه ی دیگران به تقوی و خصایل والای اسلام تلاش زیادی داشتم،مخصوصا به کسانی که مسؤولیت داشتند همواره یادآوری میکردم که👌کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام،عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند،اخلاق اسلامی را رعایت کنندو بدانند هر که بامش بیش،برفش بیشتر.👌
من معتقدم باید در راه خدا نسبت به برادران رفتاری محبت آمیز داشت♥️ و همانگونه که از خدا انتظار بخشش می رود.گذشت از دیگران نیز باید در سرلوحه ی برنامه ها قرار گیرد😇
دو هفته بعد از ازدواجم در عملیات والفجر۲ در تاریخ ۱۵/۵/۱۳۶۲به آرزوی همیشگی خود رسیدم و به وصال محبوب نایل آمدم. و جسمم در منطقه ی حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روحم به معراج پرکشید.و تا به حال در زمره ی شهدای مفقودالجسد هستم..
جمله ای از اولین وصیت نامه ی من آخه من چندین بار تا حد شهادت مجروح میشدم و وصیت نامه مینوشتم😊
🌹عمامه ی من کفن من است🌹
خب حالا خاطراتی از خودم بهتون بگم😇😎
تب کرده بودم.هزیان میگفتم.می گفتند سرسام گرفتم،دکترها جوابم کرده بودند،فقط دو سالم بود😢پیچیده بودند گذاشته بودنم یه گوشه،همسایه ها جمع شده بودن،مادرم چند روز یک سره گریه میکرد و می گفت"مصطفی مرده که خوب نمیشه"😔
صبح زود،درویشی آمد دم در،گفت:"این نامه را برای مصطفی گرفتم،برات عمرشه"😊💚
هفت،هشت سالم بیشتر نبود،ولی راهم نمی دادند😕چادر مشکی سرم کرده بودم،رفتم تو،یک گوشه نشستم،روضه بود،روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها،مادرم سفت و سخت سفارش کرده بود:"پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند."روضه که تموم شد،همان دم در چادر را برداشتم و زدم زیر بغلم و دِ بدو.😂
داداش بزرگترم و من یک جا کار میکردیم..من رو فرستاد دنبال چرم،چرم را انداخته بودم توی آب😐نشسته بودم لب حوض کتاب میخوندم،یک دستم کتاب بود،یک دستم توی حوض😁
یک گوشه ی هنرستان کتابخانه راه انداخته بودم،کتابخانه که نه!یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد،بیش تر هم کتابهای مذهبی و انقلابی،بعد هم نماز جماعت راه انداختم،گاهی هم بین نمازها حرف میزدم،خبرش بعد از مدتی به ساواک هم رسید😕
معلم جدید بی حجاب بود،تا دیدمش سرمو انداختم پایین.😰خانم معلم اومد سراغم،دستش را انداخت زیر چانه ام که"سرت را بالا بگیر ببینم"چشمهایم را بستم،سرم را بالا آوردم تف کردم توی صورتش😡 و از کلاس زدم بیرون،تا وسط های حیاط هنوز چشمهایم را باز نکرده بودم.گفتم دیگه نمیخوام برم هنرستان..گفتن برای چی؟گفتم معلم ها بی حجابن،انگار هیچی براشون مهم نیست😡.میخوام برم قم،حوزه.😍
مریض شده بودم،میخندیدم.می گفتند اگر گریه کنم خوب میشوم.مرتضی برادر بزرگم نمازش را خواند و مهرش را گذاشت کنار😊حال نداشتم،صدام در نمی اومد،یک نگاه به مهر انداختم،گفتم مرتضی چرا عکس دست روی مهره؟؟ گفت:این یادگاره دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده..😢
گفتم:جدی میگی؟؟گفت:آره،میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟ گفتم:آره.
حالم عوض شد.اشکم در اومد،او میگفت،من گریه می کردم😔صدایم بلند شد،زار زار گریه میکردم.جان گرفتم انگار،بلند شدم لباسهایم را پوشیدم.گفتم میرم جمکران😭.گفت بزار باهات بیام.گفتم نمیخواد،خودم میرم.به راننده گفتم:پول ندارم،اگر پول های مسافرها رو جمع کنم،تا جمکران من رو می رسونی؟😢 و راهی شدم..
خب دیگه زحمت رو کم میکنم☺️ببخشید زیادی وقتتون رو گرفتم😊یاعلی مدد
🌹🍃شهید ردانی پور ممنونیم اجازه دادید دقایقی را با یادتون سر کنیم🌹🍃