eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
751 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شبی که خبر شهادت رو میخواستم به فاطمه خانم بگم خداوند کمک کرد وبه زبانم جاری کرد که مامان میخوام خبر خوب بهت بگم دیگه نیاز نیست خبرها و اتفاقات روبه بابا بگی ،یا تلفنی یا وقتی که اومد.از الان هر اتفاقی که برای شما پیش بیاد بابا میدونه این بچه ۶ ساله یه لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت بابا شهید شده؟😭 گفتم بله و جالب اینجاست که براش ملکه شده بود که بابا از همه اتفاقات خبر داره .گاهی تلنگری برای من بزرگتر هم لازمه ،من واقعا فکر میکردم اتفاقاتی که می افته آقا مصطفی مطلع میشه ولی چند روز پیش به این رسیدم حتی از آینده و ناراحتی آینده ما هم مطلع که هست هیچ یه کاری میکنه ما ناراحت نشیم 😭 حدودا ۴ یا ۵ ماه پیش یکی از دوستان آمدن منزل ما و گفتند نمیدونم چرا آقا مصطفی رفته به خواب خواهرم و گفته که از من ناراحته؟به خنده هم گفتن که اگر از من ناراحت بیاد تو خواب خودم تا اینکه ما بعد از ۴ ماه از ماجرایی با خبر شدیم که فاطمه خانم چند روز بخاطرش گریه کرد و شب با گریه می‌خوابید وقتی فکر میکردم دیدم آقا مصطفی اشک ها و ناراحتی فاطمه ش رو می‌دیده و وقتی رفته و ابراز ناراحتی کرده که جلوی این اشکها رو بگیره 😭 یعنی پدری انقدر مراقب بچه هاشه؟😭انقدر نگرانه؟😭 فاطمه جان دخترم من حرفی که شب عاشورا به شما گفتم حرف من نبود آیه قرآن بود که بابات همیشه زنده ست .... مراقبه غم به دلت نشینه 😭 ولی عزیزم این خصلت دنیاست که آدمهایی دل میشکنن که تو با این دل شکستن ها بزرگ بشی قیمتی بشی 😭😭 اینها رو غنیمت بشمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌱| 』 چی میتونه جز غصه دوری،جوون رو پیر کنه؟؟ عزیز آدم دیر کنه،چشات ازش محروم باشه.💔
❤️«السلام علیک یا فاطمة الزهرا (س)» همزمان با سالروز ولادت ام ابیها حضرت فاطمه زهرا (س) و چهارمین سالگرد شهادت سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی با کلام : حاج حسین یکتا به نفس: حاج محمدرضا بذری شاعر: محمد سعید میرزایی و قاری بین المللی استاد حسن حکیمی ********************************* موعود:چهارشنبه۱۳ دی‌ماه ساعت ۱۸٫۳۰ میعاد:کن، محله‌اسماعیلیان، حسینیه‌ الغدیر ********************************** @paygah_salman_kan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹امام خامنه‌ای: روز نهم دی برخاسته از بصیرت است. از دشمن شناسی است از وقت شناسی است از حضور در صحنه مجاهدانه است
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ 🌻✨ اینجا دلتنگے حاکمِ پریشانِ شهر است...💔 و من همچنان بے‌اختیار رهسپار خیال توام!🍃 در این هواے بے هوایی ، هوایمان را داشته باش برادر!♥️🖇
🌷قسمت پنجاه وششم🌷 تو مصطفاست - اصلا شبیه من وتو نیست! - چراچنین فکری می کنی؟ - آخه خیلی سفیده! نه به من رفته نه به تو! مامانم بچه به بغل امد،نگاهت که به او افتاد خندیدی،بچه راگرفتی بغلت. - این چه حرفیه که به پسرمون می زنی؟ در گوشش اذان گفتی،درحالی که اذان فاطمه راپدرت گفته بود..در همان حال گوشی ات را روشن کردی وگفتی:" از من وپسرم فیلم بگیر." آن شب تاصبح بارهاوبارها رفتی وامدی، به حدی که پرستارها از دستت عاصی شده بودند. وقتی می خواستند داروها را تزریق کنند ومی دیدند نیستی،کلافه می شدند. یک بار هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید روی تخت کنارم دراز کشیدی.لباس من آبی کم رنگ بود ولباس توآبی پررنگ. به شوخی گفت:" حالا کدومتون زایمان کردین؟" پرستاردیگری آمد وگفت:" آقاتخت برای یه نفره بیاپایین! - مادونفر وزنمون به اندازه یه نفره! وقتی خبر رسید مرخصم کردند،باردیگرآمدی برای بدرقه. بچه را مادرت گرفته بود و وسایل را مادرم برداشته بود. تا جلوی در بیمارستان دنبال ما آمدی. حالا لنگان لنگان قدم بر می داشتی. مراسوار ماشین بابا کردی وبا خیال راحت برگشتی به اتاق. روز سوم باید پسرمان راکه حالاصدایش می کردیم محمدعلی، میبردیم غربالگری. بعدهم می رفتیم بخش نوزادان وتست زردی می گرفتیم، پزشک متخصص هم باید محمدعلی را ویزیت می کرد. خبردار شدی وباهمان لباس بیمارستان درحالی که انژوکت به دستت بود،آمدی درمانگاه. لنگ لنگان با هم رفتیم داخل مطب وبه دکترگفتی:" پدر این بچه م!" - دکتر باتعجب نگاهت کرد:" پس چرا این لباس تنته؟" - کمی ناخوش احوالم، توبیمارستان بستری ام. دکتر از محمدعلی تست زردی گرفت وآمدیم بالاداخل اتاقت. همان ساعت ناهار آوردند:" بخور عزیز!" - متشکر ،میل ندارم! - باید بخوری، چون میخوای بچه شیر بدی! قاشق قاشق غذا رو گذاشتی دهنم . غذا خورشت کرفس بود.تاآن زمان غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم،حتی بعداز آن. گوشی دردستم لرزید:" امروز مرخصی سمیه، به سبحان بگو بیاد دنبالم!" خیلی خوشحال شدم،چون می توانستم تو رادر کنارم داشته باشم.گرچه خانه مامانم بودم. - می فرستم بیاد! - اگه گفتی کی اینجاست؟ - نمی دونم ؟ - پدر ومادر شهید قاسمی، باید برن سوریه! - برای ناهار با خودت بیارشون! وقتی قبول کردی،مامان بلند شد غذا درست کردکه تلفن زدی:" پرو از اینا جلوتره،باید برسونمشون فرودگاه بعد بیام!" وقتی از فرودگاه آمدی، عصرشده بود. دوستانت وفامیل به دیدنت آمدندواین برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه بچه های کوچکی که بدنیا می آیند. محمدعلی هم زردی گرفته بود.نگرانش بودم، دل داریم دادی.بعداز یک هفته پدرومادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند.رفتی آن ها رااز فرودگاه برگرداندی.یک شب پیش ما ماندند.فردایش آن ها رارسوندی فرودگاه که بروند مشهد.دیگر مثل زمانی که فاطمه بدنیا امده بود،نمی گفتم این کار رابکن ان کاررانکن. سعی می کردم بیشترکارها را خودم بکنم. بعدازاینکه کمی سرت خلوت شدگفتی:" بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!" من ومحمدعلی آمدیم داخل ماشین،فرصت خوبی بود کنارت باشم.ساعتی بعدشناسنامه راگرفتی وامدی. - بفرما اینم شناسنامه شازده،فقط یه مهر کم داره! - مهرچی؟ - شهادت! - از حالا؟ - آرا دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم ونگاهی به محمدعلی:" قبول!" جلوی قنادی ایستادی:" بذاریه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه.شیرینی شناسنامه محمدعلی!" همان شب بعداز شام آمدیم خانه خودمان. دیگر بایدبیدار خوابی هارابین خودمان تقسیم می کردیم. ادامه دارد.......✅