eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
745 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهیــد مدافع حرم: مهدی موحدنیا 2⃣
شهید مهدی موحدنیا✨ در خانواده ی مذهبی و ولایتمدار به تاریخ ۱۸فروردین ماه سال ۱۳۶۶ به دنیا آمد. 🍃 او پس از گذراندن دوران مختلف سنی و تحصیلی ، در بین دوستان و آشنایان به شخصی سالم و شوخ طبع و در كار جدی شهرت یافت. 🌺 3⃣
🌼شهید موحدنیا از پیشتازانِ كارهای فرهنگی سطح شهرستان سبزوار و دیار سربداران بود. 🌷 از برپایی و علم كردن عمود تكیه های مراسمات عزاداری ،🏴 ایستگاه های فرهنگی و صلواتی ، یادواره های شهدا ،❤️ برگزار كننده و حاضر در گروه های جهادی و خدمت رسانی به مناطق محروم ، اعزام و شركت در اردوهای مناطق جنگی راهیان نور ،✨ تنها قسمت كوچكی از رزومه ی بیشمار این شهید بزرگوار است...🌈 از شاخصه ی اصلی مهدی مخلص بودن او در امور با عَلَم بسیج بود.     او از بسیجیان فعال پایگاه مقاومت بسیج شهید شجیعی سبزوار بود🌱 و در مقطع تحصیلات دانشگاهی این عَلَم را با نام بسیج دانشجویی استوار تر كرد و خدمت مخلصانه ی خود را در حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاداسلامی واحد سبزوار ادامه داد.🍁  4⃣
مهدی موحدنیا 🌹 پس از پایان تحصیلات به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد 😍 و پس از مدت كوتاهی با جریان منحوس تكفیری در كشورهای همسایه مواجه شد.🍂 مهدی كه نمی توانست حتی صدای پلیدان تكفیری را در رسانه ها تحمل كند چه رسد به حضور آن داعشی های پست فطرت را در حریم ناموس خدا ، پس ، زره رزم را به تن كرد❤️ و با وجود اینكه صاحب خانواده و فرزند بود با توكل به خدا به میادین نبرد حق علیه كفر پا گذاشت.🍃 5⃣
✅فرازی از وصیت نامه شهید مهدی محود نیا🌹 فرصت عجیب و غریبی هست و باید مغتنم شمرد. بعد از تقریبا هزار و چهارصد سال، دوباره فرصت دفاع از بی‌بی پیدا شده و تقریبا شرایط به همان شکل سال 62 هجری، حرامیان یک طرف، پسران مادری یک طرف!🍃 و باز عده کمی فرصت دفاع پیدا کرده‌اند و بعضی در حسرت[ 😞]و می­‌دانم این حسرت چقدر کشنده هست و البته رفیقان من همه لایق سرباز و مدافع حرم بی‌بی هستند ولی شرایط بدین گونه رقم خورده و ان‌شاالله در آزادی قدس و به نابودی کشاندن اسرائیل هم سهیم باشیم.[ان شاءالله🤲😢] خدایا رفیقان من همه لایق شهادتند مبادا معامله‌ای غیر از این با آنها بکنی.[خدا به حق همین شهید عاقبتمونو جز ختم به شهادت نکن...😭] 6⃣
خواهر بزرگوار شهید✨ برادرم چهار بار اعزام شد و هر بار امکان شهادتشان بود.🍃 اما راستش را بخواهید مهدی آنقدر شوخ‌طبع بود و با ما شوخی می‌کرد که اصلاً فکر نمی‌کردیم شهید بشود.🍂 چند باری که به سوریه اعزام شد، به مادرم می‌گفتم خیالت راحت مهدی شهید نمی‌شود. حتی شب آخری که می‌خواست به تهران برود و از آنجا برای بار آخر به سوریه اعزام شود، با بچه‌های کوچک فامیل پانتومیم بازی می‌کرد و ادا در می‌آوردند.🌾 واقعاً فکر نمی‌کردیم این رفتنش را بازگشتی نباشد. البته بار آخری که به مرخصی آمد، حال و هوایش طور دیگری شده بود. 🌺 من چند بار به شوهرم گفتم مهدی یک طوری شده، انگار مهدی همیشگی نیست...💚 7⃣
همسر بزرگوار شهید✨ شب آخری که آقا مهدی پیش ما بود و روز بعدش به سوریه رفت، ابوالفضل را روی پایش گذاشت تا بخواباند. 🍃 تا صبح این بچه روی پای بابایش بود و غر می‌زد و گریه می‌کرد. مهدی با یک حوصله خاصی ناز این بچه را می‌کشید و تا صبح او را روی پایش نگه داشت و گریه کرد. 💚 گفت این بار که به سوریه بروم معلوم نیست برگشتی درکار باشد.🍂 رفت و 27 آبان ماه به شهادت رسید.🕊 روزهای آخر متوجه شدم آقا مهدی ترکش خورده و از ترس اینکه مسئولانش او را برگردانند چیزی بروز نداده است.🌻 در یکی از آخرین تماس‌هایمان پرسیدم دلت برای ابوالفضل تنگ شده است؟ قاطعانه گفت نه. کمی بعد خودش گفت فیلم خنده‌هایش را بفرست تا ببینم. فرستادم و گفت دیگر نمی‌خواهم به صدای خنده‌اش گوش بدهم مبادا دلم بلرزد. دلش قرص ماند و تا آخرش هم مردانه ایستاد.✋🇮🇷 8⃣
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
مدت های زیادی در منطقه های نبرد به مبارزه ادامه داد كه در نهایت ، خداوند در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۶ در منطقه البوكمال سوریه قسمتش را شهادت قرار داد. ❤️🕊 ، و ، و بودن در امور و با دوستان از بارزترین مشخصه هایی است كه همرزمان این شهید بزرگوار بر می شمارند. 🌹   9⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل نهم..( قسمت ۱)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 همدان خیلی با قایش فرق می کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند به امید ما راهی همدان می شدند با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور برادر صمد آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعا کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. از پشتپ نجره توی حیاط را نگاه کردم برادر شوهرم ستار بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم. با تعجب گفتم: صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید. تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: الان بر می گردیم. شک برم داشت،گفتم: چرا آقا ستار نمی آید تو. همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: برای شام می آییم.دلم شور افتاد. فکرکردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: نه طوری نشده حتما ستار چون صمد خانه نیست خجالت کشیده بیاید تو حتما می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببیند و شب با هم بیایند خانه. چند ساعتی بعد نزدیک غروب دوباره در زدند این بار پدر شوهرم بود با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟ پدر شوهرم با اوقاتی تلخی آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده راستش را نگفت می گفت: مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده آمده ام تیمور و صمد را بینم. باید باور می کردم؟! نه باور نکردم اما مجبور بودوم بروم فکری برای شام کبنم. دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش نایپدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرد و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادر شوهر و اهل فامیل دارمد از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویندچه اتفاقی افتاده کسی جواب درست و حسابی ندادند.همه یک کلام شده بودند: صمد پیغام فرستاده بباییم سری به شما بزنیم. باید باور می کردم اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند اگر راست می گفتند پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری ز صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو دست لحاف و تشکی که داشتیم جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد منتظر صمد بودم از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد تا صدای تقه ای می آمد از جامی پریدم و چشم می دوختم به تاریکی توی حیاط اما نه خبری از صمد بود نه تیمور و ستار. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---