eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
745 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ‌دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد مرا ببر به زمین و زمانه‌ای دیگر قیصر امین‌پور ♥️ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دهم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با شنیدن این حرف ، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم طلاها هم نبود. صمد مرتب می گفت: عیبی ندارد غصه نخور بهترین را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصل کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است. کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بود. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد ما هنوز توی حیا بودیم صمد تعجب کرده بود گفتم: می ترسم دست خودم نیست. خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد. گفتم: بی خودی وسایل را نچین. من این جا بمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا بر می گردم قایش. خندید و گفت: قدم بچه شدی می ترسی؟! گفتم: تو که صبح تا شب نیستی فردا پس فردا اگر بروی ماموریت من شب ها چه کار کنم؟! گفت: من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم. گفتم: خودم می روم. فقط تو قبول کن. چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد شاد و سرحال بود گفت: رفتم با صاحب خانه حرف زدم یک جایی هم برایتان دیده ام اما زیاد تعریفی نیست اگر صبر کنی جای بهتری پیدا می کنم. گفتم: هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دور تا دور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم. شب که صمد آمد خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: قدم اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست باید دنبال جای بهتری باشم بچه ها مریض می شوند. شاید مجبورم شوم چند وقتی به ماموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست باید اول خیالم از طرف شما راحت شود. صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند خودش هم پیگیر بود. می گفت: باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد هم نزدیک بازار هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. من هم اساباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: بالاخره پیدا کردم یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مومن و مهربان مبارکتان باشد. با تعجب گفتم: مبارکمان باشد؟! رفت توی فکر انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: من امروز و فردا می روم مرز جنگ شده عراق به ایران حمله کرده است. این حرف را خیلی جدی نگرفتم با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود اما خانه خوبی بود دیوارها تازه نقاشی شده بود رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیاد هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود بر عکس خانه قبل. صمد راست می گفت صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹 ‌
اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ الله ✋ یادت باشد ... آغاز هر ارتباطی سلام است، هر روزت را با سلام به امام زمانت آغاز کن!! قدم اول ایجاد ارتباط و اُنس با مولا همین سلام کردن است ... سلام کردن خواستن سلامت از خداست، ما با هر سلام‌مان از خداوند می‌خواهیم امام عصر (علیه السلام) را تا زمان غلبه نور بر تاریکی‌ها در تمام جهان، از هر آفتی دور نماید ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ صبحت بخیر مولای من ... @seyyedebrahim
🔰سلام بر آنانی که رفتند تا برای همیشه در دلهایمان بمانند. رفتند تا همانند مولایشان سفیر عشق باشند، که چون اربابشان دلبستگی های این دنیا💞 دست و پاگیرشان نبود. چرا که عقلشان عاشق شده بود و وقتی عقل شود عشق عاقل میشود و اینجاست که رسیدن به بلندی های آسمان معنا می یابد🕊(پیدا میکند.) 🔰امروز میخواهم از عقلی بگویم که عاشق شد♥️ و عیار ناچیز دست و پایش را نبست، شاید هم از دلی که عاقل شد...!😌 🔰شهیدی که کوچه پس کوچه های تا دنیا دنیا هست نامش را به فراموشی نخواهد سپرد‌. شهید عبدالکریم پرهیزگار🌷 که تنهایی با چهل تن از نظامیان دشمن جنگیدند و سنگر های شهر بوکمال را حفظ کردند، که اگر نبودند معلوم نبود چه بر سر شهر می آمد😓 🔰در طول زندگی خود زیستند. عاشق بودند و برای رسیدن به شهادت این دو روز دنیا را سر می کردند، بار آخری که عازم🚌 سفر بودند انگار میدانستند که پایان خوشی در انتظارشان است 🔰به یاد داده بودند بخواند"کاروان داره میره،حسینیا جا نمونن" حسینی بود و همسفر قافله عشق شد و جانماند☝️ ما ماندیم و دنیایی که رنگ بوی مردانی چون او را کم دار ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃
rec46917.mp3
2.12M
🎙صوت بخشهای بسیار مهم لایو با حسن شمشادی خبرنگار فرامرزی صداوسیما : من امیدم به واکسن ایرانیست @seyyedebrahim
💔 به زيرِ دست و پايم گر بريزی كل دنيا را نگاهت گر نباشد یڪ سرِ سوزن نمی‌ارزد ♥️ @seyyedebrahim
🙂🌿 عاشق"خدا" شدن سخت نيسٺ، مقدمہ‌ۍ‌آن‌دشواراسٺ. مقدمہ‌ۍعشق‌بھ‌خدا، دل‌بريدن‌ازدنيا‌و‌ديگران‌است. مقدمہ‌ۍ‌عشق‌بھ خدا، گذشتن‌ازخودوسپردن‌اموربھ اوست. 🌸 +دل‌بسپاریم‌بھش:)♥️
سلام.....صبحتون بخیر🌦 ❄️عجب معجزه‌ای دارد نفس صبحدم🌦 زیرسایبان رحمت خدا بایست! خنکای صبح زمستانی❄️ همراه بامهربانی را نفس بکش ..🥰 الهی.... دلتون سرشار از آرامش روزتون پرازبرکت و رحمت وصبحتون بخیر و زیبا ...❄️ 🌹🌹🌹
﷽❣ ❣﷽ آخر ای جان جهان خسرو خوبان بازآ ای یکی گوهر حق حجت یزدان بازآ صبح رخشنده من جلوه کن و رخ بنما مهر تابنده من زین شب هجران بازآ 🌼 🍃 @seyyedebrahim
🔴علامه حسن زاده آملی:انقلاب اسلامی ایران، بین الطلوعین حکومت جهانی امام زمان(عج) است. اگر ظهور دفعی واقع می شد، بشریت ظرفیت تحمل نور وجودی ایشان رانداشت.
🌱 "با خانواده ات مهربان تر باش" اگر عروج می خواهی ، می خواهی به جایی برسی از خانه خودتان شروع کن! دل خواهرت را شکستی ، برو درستش کن . دل مادر و پدر را شکستی برو درستش کن. از خانه شروع کنید. •استاد فاطمی نیا
محمد على زم در بدرقه : بقدرى نور وجود روح الله را گرفته بود كه خجالت كشيدم... هاشمى رفسنجانى در بدرقه : خداوند اجر زحمات طولانى تو را فراموش نخواهد كرد... پى نوشت: جماعت هميشه طلبكار!! @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت ۱)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دور تا دور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سرجایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد خم می شدم و آن را بر می داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد با دو حلقه چسب برق سیاه. چهار پایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم دیدم روی تمام شیشه ها با چسب ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: چرا شیشه ها را این طوری کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. گفت: جنگ شده عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها خرده شیشه رویتان نریزد. چاره ای نداشتم شیشه ها را این طوری قبول کردم هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند صمد می رفت و می آمد خبرهای بد می آورد یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: چه خبر است؟! گفت: فردا می روم خرمشهر. شاید وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت بر نگردم. بغض ته گلویم نشسته بود مقدار پول به من داد ناهارش را خورد بچه ها را بوسید ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند چند دست لباس نشسته داشتیم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتما می دانست ناراحتم می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند بیا برویم بگیریم. حوصله نداشتم بهانه آوردم بچه ها خواب اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند. زن گفت: می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند بیایم دنبالت. گفتم: نه شما بروید مزاحم نمی شوم. آن روز نرفتم هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و توی کم چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد وضعیت سفید شد و برق ها آمد. اوایل مردم می ترسیدند اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم ناراحت می شود تصمیمم عوض می شد هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: بی خبر نیستیم. اللحمدلله حالش خوب است. با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم تر و خشکش کردم. شیرش دادم خواباندمش بعد نوبت خدیجه شد پاهایش را توی آب گرم شستم غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودندکه تا عصر خوابیدند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ..
امام سجاد (علیه السلام): مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عجّل الله تعالی فرجه) به سر می برند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند، از همه زمان ها ، زیرا خدایی که یادش بزرگ است به آنان خرد و فهم و شناختی ارزانی داشته است که غیبت امام برای آنان مانند حضور امام است. 📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۲۲ @seyyedebrahim
💔 مرا درديست دور از كه نزد توست درمانش.. عراقی ♥️ @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
﷽ ✅ ✍شهید مصطفی صدرزاده: ✅ که شد از رمق افتادم ➖🔸➖🔷➖🔸➖🔷➖🔸➖ 🔷اولین و آخرین دیدارمان با سید ابراهیم در پارک کهنز بود آن روز 2 شهید گمنام در آن پارک به خاک سپرده میشدند 🔶پس از مراسم خاکسپاری گوشه ای از پارک نشستیم وگفتوگویمان را آغاز کردیم،سید ابراهیم از سختیهای حضورش درسوریه گفت ازاینکه تغییر چهره داد و لهجه اش را شبیه کرد و با ویزای افغانستانی وارد سوریه شد و بالاخره ابوحامد اجازه داد تا در کنار فاطمیون باشد 🔷در حال گپ و گفتمان مهمان سید ابراهیم که یک افغانستانی خوش رو با لهجه مشهدی بود به جمع ما پیوست 🔶هر دو ساده و ازفاطمیون و شهدای مدافع حرم گفتند. سیدابراهیم از دوست صمیمیش شهید حسن دانا گفت وقتی که از او میگفت آه حسرتش شنیده میشد 🔷آن مدافع حرم افغانستانی که حجت نام داشت بسیار خوش خنده بود روایت جنگ در برای او همچون روایت یک بازی بود 🔶اما وقتی به نام ابوحامد رسید دلش گرفت و گفت: ابوحامد که شهید شد و را به بردند دیگر از رمق افتادم و مصرع ای ساربان آهسته ران کارام جان میرود را با تمام وجودم درک کردم 🔷حدود دو سه ساعتی با این مدافعان گفت و گو کردیم درحالی که خیال میکردیم اینان 2 عادی لشکر هستند،یعنی جوری سخن گفتند که من در جمالت نبود و همه آنها بود 🔶در هوای ابری آن روز گفتگویی راتجربه کردم که برایم یک گفتوگویی و متفاوت را رقم زد 🔷پیش از آنکه به جمع ما بپیوندد سید ابراهیم وقت نماز و در بین مصاحبه دمپاییش را بیرون آورد و روی چمن های پارک خواند 🔶آن روز پس از مصاحبه باسید ابراهیم و در کنار هم مهمان سفره شهدای گمنام تازه دفن شده،شدیم ودر کنار هم روی چمن های پارک نشستیم و ناهار خوردیم 🔷آن روز که به دیدن این بزرگواران رفتیم همین لباسها را برتن داشتند شاید هم همان روز پس از رفتن ما عکس گرفتند 🔶به قدری آن گفت و گو برایم شیرین بود و مرا به حس و حال خودشان برده بودند که در راه برگشت به تهران در نوشتم 🔷برخی باور دارند که امروز است و وعده ای همچون من بی خیالیم که جنگ است وغفلت من نتیجه هاش شکست است و اینان پیروزند 🔶هرگاه که نشانی از وخانواده همرزم شهیدی میخواستیم، به سراغ سید ابراهیم میرفتیم 🔷چند روز قبل از به او پیغام دادم سیدجان می خواهم خودت از حاج حسین همدانی برایم بگویی گفت: چند روز دیگر میایم 🔶مانده بودم در اوج عملیات و در سوریه چگونه میخواهد به ایران برگردد،پیش خودم گفتم شاید شده است و به اجبار باید برگردد 🔷هر دو سه روز یکبار به سید یادآوری میکردم اگر آمدی ایران ما را فراموش نکنی عادت داشت همیشه همه را خطاب میکرد:نوشت چشم چند روز دیگر میایم 🔶شما دارید راه آوینی رو ادامه می دید،محکم کارتان را ادامه بدهید ثواب شمادر جبهه رسانه کمتر از ما نیست 🔷دلخوش بودم که روزی،سید ابراهیم میاید و از حاج حسین میگوید اما غافل از اینکه خبر داده بود،پیکرش میاید و او که هر روزجمعه به یاد شهید قاسمی دانا بود در روز جمعه ای آسمانی شد 🔶درست چند روز بعد از شهادت ،حجتی که خدا لبخندها و خنده هایش راخرید ✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، بر عکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تند تند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم اما دوباره که خوابم برد همان خواب را دیدم. بارآخری که با هول از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دویدن خواب های وحشتناک است. این بار سرو صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم، آدم هایی با صورت های بزرگ با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دو طرفم خوابیده بودند انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم هر کاری می کردم، خوابم نمی برد نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه چراغ که روشن شد دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم چرا در نزدی؟! خندید و گفت: چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟! گفتم: یک اهمی، یک اوهومی چیزی زهره ترک شدم. گفت: خانم به در زدم نشنیدی. قفل در را باز کردم نشنیدی آمدم تو صدایت کردم جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای. رفت سراغ بچه ها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: آبگرم کن روشن است؟! بلند شدم و گفتم: این وقت شب ؟! گفت: خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام. رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند خرمشهر سقوط کرده خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: شام خورده ای؟! گفت: نه، ولی اشتها ندارم. کمی از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم سفره را انداختم یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود گذاشتم توی سره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود یکی دو قاشق که خورد چشم هایش قرمز شد گفتم: داغ است؟! با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: نصف جان شدم. بگو چی شده؟! گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانک این بعثی ها از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها. دستش را گرفتم و کشیدمش جلو گفتم: خودت می گویی جنگ است دیگر چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شود یا که درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور خیلی که اصرار کردم دوباره دست به غذا برد سعی کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم از دندان در آوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود کم کم اشتهایش سر جایش آمد هر چه بود خورد از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره . به خنده گفتم: واقعا که از جنگ بر گشته ای. از ته دل خندید گفت: اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت نمی شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سر کردم خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید سرم را پایین انداختم. گفت:خیلی خوشمزه دست و پنجه ات درد نکند. خندیدم و گفتم: نوش جانت خیلی هم تعریفی نبود تو خیلی گرسنه بودی. وقتی بلند شد به حمام برود تازه دست و حسابی دیدمش خیلی لاغر شده بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روایت زینب سلیمانی از لحظه ای که خبر شهادت پدرش را شنید و اشاره وی به تفاوت ترامپ و بایدن فرزند شهید سلیمانی در مصاحبه با شبکه راشاتودی: 🔹ترامپ دستور داده سردار سلیمانی رو ترور کنند و رئیس‌جمهور آینده نیز از این اقدام حمایت کرده است. 🔹هیچ تفاوتی میان ترامپ و بایدن وجود ندارد و هردوی آن‌ها از یک سیاست مشخص پیروی می‌کنند. 🔹پدر من کار خود را آنقدر خوب انجام می‌داد که آنها را به‌شدت عصبانی کرده بود. 🔹 پدرم از همه مردم محافظت می کرد؛ نه تنها مردم کشور خود و خاورمیانه بلکه همه کشورها؛ او داعش را نابود کرد چون نمی‌خواست حتی مردم بی گناه در اروپا توسط چنین ویروس مهلکی کشته شوند؛ او به خاطر همه جنگید. @seyyedebrahim
یادامام زمان.mp3
2.89M
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐ 🔰 تو زندگیت جایی برا امام زمانت وجود داره؟؟ دلیل این همه بلا و مصیبت چیه؟ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌸یابن الحسن(عج) 🍂می کنم با خودم این زمزمه برمی گردد 🌾بین دنیای پر از واهمه گردد 🍂شک به دل راہ ندہ در وسط بهت همه 🌾حتم دارم برمی گردد