کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم..( قسمت ۵ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفتم: ترکش نارنجک است. گفت: برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور. گفتم: چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. گفت: به خاطر این ترکش ناقابل برویم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری در آورده ام. چیزی نمی شود برو سنجاق داغ بیاور. گفتم: پشتت عفونت کرده. گفت: قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: حالا بزن زیر آن سیاهی. طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی. سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم اما دلم نیامد گفتم: بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور. با اوقات تلخی گفت: من درد می کشم تو تحمل نداری؟! جان من قدم زود باش دارم از درد می میرم. دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما بازهم طاقت نیاوردم. گفتم: نمی توانم دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و رو به روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش در هم بود و لبش را می گزید معلوم بود درد می کشد یک دفعه ناله ای کرد و گفت: فکر کنم در آمد. قدم بیا ببین. خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: ایناهاش. گفت: خودش است. لعنتی. دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: چرا رنگ و رویت پریده؟! بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند. کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد انگار گرسنه بود به صمد نگاه کردم به همین زودی خوابش برده بود. راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش ستار را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود اما با این حال دست از جبهه بر نمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید ساکش را برداشت. گفتم: کجا؟! گفت: منطقه. از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹
🌿
تب فـراق تو بیچاره کرده دنیارا
بدون تو به دل ما قــرار ، بیمعناست!
#اللهمعجللولیکالفرج 💕
@seyyedebrahim
#خاطره
راهیان نور
توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....
روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.
اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.
اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.
مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.
صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد ومیبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه😡...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید😠
هیچی دیگه.... سید وبچه ها میخندیدن🤣 و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده😖 طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن😣،وای به حال نیروهاشون.
سید هم میخندیده🤣 البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....
@seyyedebrahim
🌀#گفت_و_شنود..
آقا مصطفی! برای چی اینقدر دنبال شهادتی؟!!
مصطفی:ما دنبال شهادت نیستیم داداش ،ما برای رضای خدا می جنگیم ،اگر شهادت رو داد که شکر اگر نداد هم نداد، بازم شكر.
افوض امری الی الله...
اگه اینطوره پس چرا این همه برای شهادت دعا می کنی؟!!
مصطفی:آدم وقتی عاشق کسی باشه دوست داره بهترین داراییش رو بهش بده و بهش بگه عاشقانه دوستش داره...
@seyyedebrahim
❤️شهید محمدتقی سالخورده❤️
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_سالخورده
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
امروز ساعت۲۱امشب
کانالمون دعوتید ازطرف شهید بزرگوار
🙏🙏🙏🙏🙏👆👆👆👆👆👆
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🔺الاخبار منتشر کرد؛ 🔴از فاطمه مغنیه به قاسم سلیمانی مردی خارج از این زمانه+ عکس ✍️«دخترت زینب چند
روزنامه الاخبار مطلبی با عنوان «از فاطمه عماد مغنیه به قاسم سلیمانی: مردی خارج از این زمانه» را منتشر کرد که در آن به بیان دلنوشته های فاطمه مغنیه دختر عماد مغنیه فرمانده مقاومت حزب الله لبنان اشاره دارد.
به گزارش مهر، فاطمه عماد مغنیه خطاب به حاج قاسم نوشته است: «دخترت زینب چند ماه پس از شهادت شما از من پرسید که کدام جدایی و فراق برای شما سخت تر بود؟ من کمی گیج شدم که بگویم جدایی پدرم عماد یا برادرم جهاد یا دایی مصطفی یا شما. گفتم شما (حاج قاسم).
او تعجب کرد و از من دلیلش را پرسید.
دلیل این است که ای عمو شما پدرمن که مرا به دنیا آورده باشد نبودی و مجبور نبودی که همانطور که برای دو پسر و دخترت پدری می کنی برای من به تمام معنا پدری کنی. من شاهد بوده ام که رزمندگان وقت ندارند که به وظایف پدری خود برسند.
من همواره جوانی ام را در حال انتظار سپری کردم. همواره منتظر بودم که پدرم یا از جلسه بازگردد یا اینکه منتظر پایان جنگ یا پایان آماده باش بودم یا منتظر وقتی بودم که متعلق به خودش یا من نبود بلکه همواره متعلق به امت اسلامی بود؛
اما شما ای حاج قاسم به سوی من آمدی اندکی از وقت گرانبها و مقدس قهرمانان را به من دادی و آنچه عماد مغنیه نتوانسته بود یا عمرش کفاف نداده بود که از پدری به من دهد به من دادی و در حق من پدری کردی.
هر آنچه که من از عماد نخواسته بودم از تو طلب کردم و هر آنچه که نتوانسته بودم که به عماد بگویم؛ درخواست ساده و اغلب کودکانه و مسخره به شما گفتم. شما هنگامی که انتظارش را داشتم یا نداشتم، حضور داشتی.
اینکه شما به عنوان فرمانده قاسم سلیمانی در سالگرد شهادت عماد به منزل ما بیایی و جویای احوال ما شوی، عادی است اما این انتظار که هرگاه به لبنان می آیی به منزل ما هم سری بزنی یا هنگامی که بیماری می شویم در بیمارستان به عیادت ما بیایی، عادی نبود.
انتظار نداشتم که هر گاه به ذهنم خطور می کند که صدای شما را بشنوم با شما تماس بگیرم و شما بدون انتظار پاسخ من را بدهید تا همواره آنچه دوست دارم یعنی «سلام عمو» را بشنوم.
فاطمه مغنیه در ادامه خطاب به حاج قاسم آورده است: من هرگز از شما نمی پرسم که چگونه برای جهاد و یاری مظلوم و جنگهایی که عامل تقویت و یاری ما شد وقت پیدا کردی؛ اما می پرسم که چگونه وقت برای جواب دادن همیشگی به تماس من و قرار دادن وقت گرانبهایت برای من داشتی و این وقت را در اختیار من گذاشتی و با عنوان «سلام عمو حال دختر ما چطور است؟» را در اختیار من گذاشتی؟
می دانم خیلی ها آرزو می کنند آنها جای من باشند. امروز، با این حال، من به شما می گویم که از دست دادن شخصی مانند قاسم سلیمانی سخت ترین چیزی است که هر کسی می تواند پشت سر بگذارد، شاید مانند خارج شدن روح از بدن است.
خداوند به قلب شما ای زینب، نرگس و فاطمه، خانواده دوم من، کمک کند. در تحقق عشق، محبت، انسانیت، مردانگی، دلاوری، پیروزی، زیبایی، دین و همه معانی و ارزشهای محمدی که پدر شما در عمل ثابت کرده است من چه به شما هدیه کنم.
من ایمان دارم که امثال حاج قاسم خود زمان شهادت و مرگ را انتخاب می کنند و این را ماهها قبل از شهادتش به ایشان گفتم و به او گفتم که احساسم به من زمان رفتن را می گوید و از او خواهش کردم که وقت بیشتری به من بدهد تا شاید بیشتر و با ژرفی تمام از معرفتش بهره گیرم و از زمان پیشه گیرم و از مهربانی او بهره مند شوم؛ به ویژه که زمانی که عماد را از دست دادم در مظهر عمو متجلی شد. من با عبارت سالی که گذشت به پایان نمی برم زیرا سال و زمان برای شما مفهوم پیدا نمی کند و شما مردی خارج از زمان هستی».
الاخبار در ادامه آورده است: در روز ۱۶ فوریه ۲۰۱۸ فاطمه مغنیه دلنوشته ای را هنگام رهسپار شدن با حاج قاسم سلیمانی به شهر مقدس مشهد ایران و پس از پایان مراسم دهمین سالگرد شهادت عماد مغنیه در تهران نوشت: بدون هماهنگی قبلی زیارت سرور و مولای ما علی بن موسی الرضا روزی ما شد به همراه یکی از اولیا و سرباز وفادار به رهبر سید علی خامنه ای. لحظه ای که قابل وصف نیست و آروز می کنی که به اندازه یک عمر طولانی شود. هواپیما میان زمین و آسمان با مخلص ترین مردمان در روی زمین و در دهمین سالگرد شهادت پدرم احساس تعلق داشتن به پدری مجاهد و قوی که از مقابل مردم می گذرد و محبت هایی که برخی از بندگان خدا داشتند. می ترسم که شما را از دست بدهم و هر آنچه از احساسات که جز با عماد نیافتم را از دست بدهم.
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
❤️شهید محمدتقی سالخورده❤️ ✅پیشنهاد دانلود #شهید_سالخورده
سلام خدمت شما بزرگواران
خوش آمدید به مهمانی من😊😊😊😊
❤️شهید محمدتقی سالخورده❤️
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_سالخورده
❤️شهید محمدتقی سالخورده در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۰۱ در شهاب الدین چشم به جهان گشود.
ایشان در سن ۲۹ سالگی در تاریخ ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ و در حلب، سوریه به مقام والای شهادت رسید.❤️
#زندگی_نامه
🖤شهید محمدتقی سالخورده متولد روستای زیبای شهاب الدین شهرستان شهید پرور نکا استان مازندران است. محمد تقی سالخورده در خانوادهای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه السلام متولد شد ، مادرش فرخ اسماعیلی و پدرش غلامرضا نام داشت.🖤
#زندگی_نامه
💙محمدتقی سالخورده در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت ، محمد تقی در فروردین ۱۳۸۵ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و تحصیلاتش را در مقطع لیسانس نظامی از دانشگاه امام حسین با موفقیت پایان رسانید💙
#زندگی_نامه
💛شهید بزرگوار در مهر ماه سال ۱۳۹۰ ازدواج نمود (نام همسر سیده نرگس قاسمی) و از ایشان یک دختر (زینب . متولد ۱۳۹۳/۰۵/۱۶) به یادگار ماند. محمد تقی فرزند ششم خانواده بود و دو برادر [حمید ؛ جواد] سه خواهر [محبوبه ؛ نرگس ؛ حمیده] دارد.💛
#زندگی_نامه
💚شهید محمدتقی سالخورده عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در یگان ویژه صابرین در لشکر۲۵کربلا به اسلام خدمت می کرد ایشان به عنوان مستشار در تاریخ ۱۳۹۴/۰۷/۱۹ به کشور سوریه اعزام شد و به مدت ۵۶ روز در ماموریت بود و در ۱۳۹۵/۰۱/۱۴ برای دومین بار به کشور سوریه اعزام شد و در ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ در شهرک خان طومان استان حلب شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت .این شهید بزرگوار دومین شهید مدافع حرم شهرستان نکا و هفدهمین شهید مدافع حرم استان مازندران هستند. سرگرد سالخورده در زادگاهش شهاب الدین دفن شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.💚
#زندگی_نامه
#زنگ_زندگی
⏰کتاب "هفت روز دیگر"زندگی نامه و خاطراتی از شهید بزرگوار محمدتقی سالخورده را بازگو میکند⏰
#زنگ_زندگی
❤️ما سالهاست که در راه خدا برای مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش و اهل بیت به سر و سینه می زنیم و عزاداری کردیم.آیا ما فقط تا حدّ عزاداری و سینه زنی شیعه اهل بیت هستیم؟ اگر مرحله آزمایش ما سخت تر شود آیا قبول می شویم یا از صراط مستقیم خارج می شویم؟ برای من این آزمایش هم یک مرحله جلوتر بود.که گفته شد آیا تو که این همه برای امام حسین و اهل بیت عزاداری کردی،تو که این همه ادّعا داشتی ،تو که این همه می گفتی کاش ما هم در کربلا بودیم،تو که این همه می گفتی ما شیعه علی بن ابیطالب هستیم،تو که این همه برای مأموریت های سخت آموزش دیدی،تو که این همه تمرین کردی آیا به مرحله عمل رسیدی عمل میکنی یا جا می زنی؟❤️
#وصیت_نامه
هدیه به روحامامشهدا و همه شهدای اسلام و شهید سالخورده
فاتحه و صلوات
🔰منتشر شد
✅نرم افزار اندرویدی کتاب
🇮🇷پرسشهای پرتکرار مردم🇮🇷
با موضوع "کارآیی و عملکرد نظام اسلامی" نوشته حجت الاسلام هادی قطبی، توسط "موسسه آموزشی و پژوهشی راه آینده" منتشر شد.
✅این نرم افزار سال گذشته به صورت کتاب در دو نوبت توسط انتشارات احمدیه قم منتشر شده بود.
✅این نرم افزار را از طریق لینک زیر از کافه بازار دانلود کنید:
https://cafebazaar.ir/app/ir.porsesh.hokumati
#دهه_بصیرت
#بصیرت
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم ..( قسمت ۶ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفتم: با این اوضاع و احوال؟!خندید و گفت: مگر چطوری ام؟ شل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است. گفتم: تو که حالت خوب نشده لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند خم شد و پیشانی شان را بوسید بلند شد عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت:قدم جان کاری نداری؟!
زودتر از او دویدم جلوی در دست هایم را باز کردم و روی چهار چوب در گذاشتم و گفتم: نمی گذارم بروی. جلو آمد سینه به سینه ام ایستاد و گفت: این کارها چیه خجالت بکش. گفتم: خجالت نمی کشم محال است بگذارم بروی ابروهایش در هم گره خورد چرا این طوری می کنی؟!به گمانم شیطان توی جلدت رفته تو این که طور نبودی گریه ام گرفت. گفتم: تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود این همه سختی زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه با سه بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم چون تو این طوری راحت بودی هر وقت رفتی، هر وقت آمدی چیزی نگفتم اما امروز جلویت می ایستم نمی گذارم بروی همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم اما این بار پای سلامتی خودت در میان است از حق تو نمی گذرم از حق بچه هایم نمی گذرم بچه هایم بابا می خواهند نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی اگر پایت عفونت کند چه کار کنیم.با خونسردی گفت: هیچ چه کار داریم بکنیم؟!قطعش می کنیم می اندازیمش دور. فدای سر امام. از بی تفاوتی اش کفری شدم . گفتم: صمد گفت: جانم. گفتم: برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد من هم اجازه می دهم. تکیه اش را به عصایش داد و گفت؛ قدم جان این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی خیلی جور من و بچه ها را کشیدی ممنون اما رفیق نیمه راه نشو اجرت را بی ثواب نکن ببین من همان روز اولی که امام را دیدم قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم حتما یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید از دین وکشور دفاع کنید من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم. گفتم باشه بگو چشم اما هر وقت حالت خوب شد.
گفت: قدم به خدا حالم خوب است تو که ندیدی چطور بچه ها با پای قطع شده می آیند منطقه آخ هم نمی گویند من که چیزی ام نیست. گفتم تو اصلا خانواده ات را دوست نداری سرش را برگرداند چیزی نگفت لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: حق داری آنچه باید برایتان می کردم نکردم اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم گفتم نه تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.
از دستم کلافه شده بود گفت؛ قدم امروز چرا این طوری شدی؟ چرا؟سر به سرم می گذاری؟ یک دفعه از دهانم پریدو گفتم: چون دوستت دارم . این اولین باری بود که این حرف را می زدم. دیدم سرش را گذاشت روی زانوهایش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ.
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
▪️مهمان خانه ی امام شده بود.
امام خرما تعارفش کرد،
گفت: از غصه نمی توانم چیزی بخورم؛
در راه دیدم ماموران حاکم زنی را می زدند؛
میخواستند زندانی اش کنند؛
کسی به دادش نمی رسید!
امام پرسید: مگر چه کرده بود؟
بَشّار گفت:
شنیدم از مردم که پایش لغزیده و زمین خورده.
همان وقت دشمنان مادرتان زهرا را نفرین کرده.
محاسن امام صادق علیه السلام خیس اشک،
فرمود: برخیز! به مسجد سهله می رویم.
باید برای نجاتش دعا کنیم.
امام دو رکعت نماز خواند،
دست به دعا برداشت،
برای نجات کسی که از مصائب مادر یاد کرده بود.
بعد دعا فرمود: آزادش کردند، برویم!
خبر آوردند زن آزاد شده.
حاکم شهر دویست درهم برای دلجویی به او بخشیده؛
زن اما قبول نکرده، با اینکه سخت محتاج بوده.
بشار به دیدنش رفت.
گفت: امام صادق سلامت رساند،
این هفت دینار را هم هدیه فرستاده.
زن مات و مبهوت پرسید: امام زمانم به من سلام فرستاد؟
مدهوش شد، وقتی جواب آری شنید.
به هوش که آمد، باز همین سوال را پرسید.
باز اما از هوش رفت، از شوق آن سلام.
برای سومین بار هم مدهوش شد.
بار آخر به بشار گفت:
به امام زمانم بگو کنیز او هستم و محتاج دعایش.
بشار، همان کرد که زن گفته بود.
امام اشک ریخت و برایش دعا کرد.
📚بحارالانوار ج 47 ص378.
#صاحب_عزا
#داستانک_مهدوی
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
پدر شهید مصطفی صدرزاده میگوید: اگر مصطفای ما افتاد دَهها هزار مصطفی از خاک ایران بلند میشود؛ دهها هزار مصطفی برای اینکه شیعه مظلوم نماند ایستادگی میکنند.
شهید مصطفی صدرزاده متولد 1365 دانشجوی ترم آخر رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز بود. او فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون بود که در ظهر تاسوعا حین درگیری با نیروهای تروریست توسط تیر تکتیرانداز نیروهای تکفیری در حلب سوریه به شهادت رسید. شهید مصطفی صدرزاده به مدت دو سال و نیم در درگیریهای علیه تروریستهای تکفیری به دفاع از حرم حضرت زینب(س) پرداخته و طی این مدت هشت بار مجروح شده بود. از وی دختری هفت ساله به نام فاطمه و پسری شش ماهه به نام محمدعلی به یادگار مانده است.
از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی فرزند شهیدش سخن میگوید: مصطفی از ذریه حضرت زهرا(س) و از طرف مادرش سید بود. او همیشه عاشق بسیج و فعالیتهای در بسیج بود. در نهایت آنقدر عمرش را صرف این مسیر کرد که خداوند اجرش را با شهادت داد و امیدوارم مبارکش باشد.
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر شهيد محمد حسین حداديان
در يازدهمين جشنواره فيلم عمار.
به جوان و نوجوان اعتماد داشته باشید به اینها بها بدهید هر جا که جوانان بودند ما موفق بودیم. در پیروزی انقلاب،در جنگ و غیره
مسئولین نترسند اینها جوانان خودمان هستند.
جشنواره عمار چون یک جشنواره مردمی ست موفق است و مقلب القلوب است. دغدغه من فقط جوانان هستند.
🔰 لوح | کفش پای سلیمانی به سر قاتل او شرف دارد
🔻حضرت آیتالله خامنهای: «کفش پای سلیمانی هم بر سرِ قاتل او شرف دارد.» ۹۹/۰۹/۲۶
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیده نشده حاج قاسم سلیمانی از فرش قدیمی و کهنهی منزل امام خامنهای
#امام_خامنه_ای
#حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید
#جمعه
#انتقام_سخت
#مرگ_بر_امریکا
#مرگ_بر_اسراییل
@seyyedebrahim
"شهید محمد حسین علم الهدی"
🍃 سال ۱۳۳۷ در خانه مجاهد و عالم بزرگ #اهواز، آیت الله مرتضی علم الهدی، پسری به دنیا آمد که وجودش را با نام محمد حسین متبرک کردند. کودک عاشق قرآن و عترت شد و بعدها #معلم و مجری احکام قرآن و مطیع عترت و #ولایت.
.
🍃 دشمنان وجود پرتلاشش را تحمل نکردند. دستگیرش کردند و با شکنجه های طاقت فرسا زندگی را بر او سخت کردند.با آمدن رهبر انقلاب به کشور، محمد حسین رها شد. شکنجه گرش نمیدانست در دادگاه انقلاب محاکمه خواهد شد و فکرش را هم نمی کرد که محمد حسین او را خواهد#بخشید!
محمد حسین سرخوش از پیروزی بر استکبار، به استقبال رهبرش رفت و با بزرگان#انقلاب برای ساختن خرابیهای کشور تلاش کرد. 💪
.
🍃 بار دیگر وجود دشمنان از سه قشر غربی و شرقی و ضد انقلاب داخلی قلبش را جریحه دار کردند. تصمیم گرفت وارد دانشگاه مشهد، در رشته تاریخ شود و مقابل دشمنان فرهنگی و منافقین که قصد داشتند #انقلاب را به سود خود منحرف کنند، بایستد. موفق هم شد ولی این بار دشمنان از راه نظامی وارد شدند. محمد حسین به اهواز رفت. نیروهای سپاهی ومردمی و دانشجویان پیرو خط امام را در منطقه #هویزه در برابر دشمن به صف کرد. دو روز جنگ طاقت فرسا با ارتش مجهز بعثی و در نهایت رسیدن به پیروزی!
.
🍃 اما سرانجام در ۱۶ دی ماه سال ۵۹، نرسیدن نیروی کمکی و مهمات وعده داده شده از سوی بنی صدر، محمد حسین و سیصد یار مجاهدش را به زیر تانک برد😢
.
✍نویسنده: #نادره_عزیزی_نیک
📅تاریخ تولد : ۱۳۳۷
📅تاریخ شهادت : ۱۶ دی ۱۳۵۹
🥀مزار شهید:هویزه
@seyyedebrahim