17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- یه وقت در #وصف ما
قیاس نکنین✌️🏻😂💣!
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{@sh_danesgar}
#تلنگرانه
#التماس_تفکر
حواسمون باشه .😳
با نامزدمونیم.
با رفیق جینگمونیم .
با داداش مذهبی مونیم
وقت اذان که شد.
نگو حالا با نامزدمم دارم حال میکنم
یکم فکر کن ببین کی این دل بی قرار رو به ما وصل کرده.
برو بهش یه سلام کن.
حالا داری اینو میخونی ولی توی عملش چی.....
-سکوت 😔
خودم نوشتما. ....
خدا هیچی ندارم که بگویم جز امری سکوت
ولی تو چنان تحویلم میگیری که انگار کاری نکردم .......
نماز اول وقتتون تلخ نشه؟¿♥
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_عباس_دانشگر
@sh_daneshgar
اه ای شهید...🥀
دستم را بگیر✋
ز خدایمان دور شدهام...🙃💔..آری کسی شهید میشود که برای حسین زمانش بیشتر کار کند...✋💔🍃
و خوشا به حالت که ز اصحاب حسین زمان شدی💔
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{@sh_danesgar}
••••🍃
يہمذهبـےبایبـدونہکہرفیقشھید
داشتـنفقـطواسـہیخوشگلـےِ
پروفـایلنیس!
بایدیادبگیـرهحـرفِشـھیدو
توزندگیشپیادهکنہوگرنـہاز
رفاقتچیـزینفھمیـده🖐🏾--
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{@sh_danesgar}
غیࢪ تۅ ھیچڪس منۅ
دوست نداره ڪِھ😢❝
تنهآمـ نزاࢪ حُسِـیـݩ 🙃🧡❝
وسطِ این مَـ؏ـࢪِڪِہッ!
#اࢪبابـِ_دِݪمـ✋🏼♥️
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{@sh_danesgar}
•
یکےازدلایلےکهـشھیدنمیشیماینهـ :
توهرکاری،واکنشهمهـرودرنظرمیگیریم؛
اِلّاواکنشِخدا . . . !💔
وبعدشادعایشھادتهممیکنیم :/
بهـکجاچنینشتابانرفیق؟!🖤
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب🌱🤲
{@sh_danesgar}
گفت:اصلبدھ.؟🖇
گفتم:مادࢪمڪنیزاࢪباب.!🍂😍
بابامونهمغلام؏ـباس﴿؏ـلیھالسلام﴾.!🙂☝️🏻
خواهࢪمڪنیززینب﴿سلاماللھعلیہا﴾.!😌❤️
خودممڪنیززهـــــࢪا﴿سلاماللھعلیہا﴾🙈☺️
مااصلونصبمونغلامدࢪِخونھحسینھ.!🙃
جددࢪجدموننوڪࢪشبودن،غلامِ
خانھزادھشیم.!🌻
گفت:تودنیاچےداࢪ؎.؟🕊
گفتم:یھچادࢪ.!ࢪنگشمشڪیھچونتاابد عزاداࢪحسین﴿؏ـلیھالسلام﴾.!🌱
ویھسَࢪ،ڪھاگࢪبخوادافتادھزیࢪِپاش.!🌙 خندیدُگفت:ࢪوانےخـــــداشفاتبدھ.!😠
گفتم:↯
"بیماࢪحسینم﴿؏ـلیھالسلام﴾شفانمیخواهم.ツ😻🖇
جزحسین﴿؏ـلیھالسلام﴾وڪࢪبلاازخـــــدا نمیخواهم"📕📮
#شهید_عباس_دانشگر🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🌱
{@sh_danesgar}
❤🍃
| #کلام_شـهــید |
" حــــجـــاب "
یادگار حضرت زهـــراست
ایــمان زن وقتی کـامل میشود
کـه حجابش راکامـل رعـایت کند..
#شهید_ابراهیم_هادی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱🤲
{@sh_danesgar}
|~#برگی_از_خاطرات🌸~|
وقتی خبر آسمانی شدن ستار اورنگ و ابراهیم عشریه رسید، ما براساس ویژگیهای اخلاقی و رفتاری این دو شهید، القابی را برایشان تعیین کردیم.🌸
مثلا برای «شهید ستار» صفات «فرمانده دلسوزِ غمخوار و پرتلاش» برازنده بود. خبر شهادت «شهید ابراهیم» هم که رسید، صفت «فرمانده مجاهدِ عارف» برای همه تداعی شد.⚡️
اما خبر شهادت عباس که رسید، جدول واژهگزینی ما تکمیل شد!
همه آنچه را که رهبر انقلاب از یک جوان انتظار داشت، در عباس متبلور بود و حالا او شهید هم شده بود.💔🕊
به همین خاطر بود که وقتی دوستانش برای مشورت پیش من آمدند، به آنها گفتم حالا میتوانید صفاتی که حضرت آقا گفتهاند را زیر عکس عباس بنویسید: «جوانِ مؤمنِ انقلابی...»✌️🏻💜
#شهید_عباس_دانشگر❣
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱🤲
{@sh_danesgar}
شهید عباس دانِشگَر ♡
🍃رمان ناحله #قسمت_صد_و_نود_و_نه اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! د
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست
دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان.
منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد...
___
برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم.
سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم.
ریحانه اومد تو اتاق و
+بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن .
به قول داداش هنوز که چیزی نشده.
این محمد ما لیاقت شهادت نداره .
خیالت تخت هیچیش نمیشه.
_کاش اینجور باشه که تو میگی!
از ساک محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت.
+تا کی میخوای اینجا بشینی؟
بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن .
_باشه تو برو میام.
+دیر نکنی
از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون
محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن!
تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای
تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود
نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده.
عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم.
ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش...
انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت.
با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه...
تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست...
مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه.
بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت.
ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب!
فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح.
فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت!
محمد نشست رو مبل،چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش...
خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم
سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم
_ببخش اگه مخالفت کردم.
بخدا فقط ترسیدم از اینکه...
دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟
+لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟
تازه،شما که نیاز به شفاعت نداری !
اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم
_خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم
+نمیخوام بمیرم که ای بابا
_خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت
با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو اوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم
_خب اقا محمد دهقان فرد،شهید زنده
چه احساسی داری؟
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت
+عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم
_نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟
دستش رو گذاشت زیر چونش و
بعد از چند ثانیه گفت
+اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی.
البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی
البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد...
خب دختر گل بابا،نفس بابا
حرفشو بریدم و
_اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته!
عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
@sh_danesgar