سلام عید همگے مبارڪ🌸
به دو ادمین تبادݪ جهادۍ نیازمندیم‼️
افرادی که شرایطش رو دارن توی لینک ناشناس آیدی شون رو بذارن من بهشون پیام میدم↯🌿﴿https://payamenashenas.ir/shahiddaneshgari﴾
ممنون از همکاری شما دوستداران شہدا🌱
《@sh_danesgar》
هدایت شده از شهید عباس دانِشگَر ♡
|○•بِسمِاللّہِالࢪّحمنِالࢪّحیمْ•○|
﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہےشھدا🌺🍃﴾
بخوانیم باهم....
بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻
#السلامعلیکیااباصالحالمھدے✋🏻
#صبحتونشہدایے🕊🌿
{@sh_danesgar}
اگرانسانیبهعجزِخودواقفشود
وازصمیمِقلبهدایتِخودرابخواهد
خداوندِمتعال
هرگزاورارهانخواهدکرد.
-علامهطباطبایے🌱
♢@sh_danesgar♢
~|#برگی_از_خاطرات🌸|~
از همان کودکی مسیر بندگی را در پیش گرفته بود. نه ساله بود که اعتکافهای رجبیهاش در مسجد جامع سمنان آغاز شد.
بعدها با دوستان هیئتیاش همراه شد و عشق امام حسین در جانش شعله کشید و شاید به همین خاطر بود که در دوراهی تحصیل در دانشگاه سمنان و دانشگاه امام حسین، دانشگاه امام حسین را برگزید📚.
درس خوان بود و اهل مطالعه و آموختن. بعدها مدرک کارشناسی جنگافزار را از دانشگاه امام حسین گرفت اما روح تشنهاش بار دیگر او را به دانشگاه کشاند و آموختن علوم سیاسی را پس از جنگ افزار آغاز کرد.
[@sh_danesgar]
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت13 🌸
با ویلچرش طرف آشپزخونه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد.
نگران شدم وگفتم:
–مواظب باشید.
شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کم،کم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود.
کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت:
–این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما،ودودستی کتاب روطرفم گرفت.
بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم:
–ولی شما خودتون...
حرفم راقطع کرد.
–پیش شما باشه بهتره.
نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم، اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد. بالبخندگفتم:
–البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید.
–اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها.
–خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید.
آهی کشیدوگفت:
–اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفه ام می کنه.
انگار هر چی غم عالم بود تو این جمله اش بود.
خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟
ولی ترسیدم بپرسم.
ازجوابش ترسیدم.
خیلی آرام به طرف اتاقش رفت.و من کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت.
با صدای گریه ی ریحانه طرف اتاقش رفتم، دستم را روی سرش گذاشتم، تبش قطع شده بود.
بغلش کردم و غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت از یخچال برداشتم وگرم کردم و دادم خورد.
ریحانه سرحال شده بود،چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند.
کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم.
متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریزخطاطی کرده بود.
به جز غم تو که با جان من همآغوشست
مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست
چراغ خانه چشم منی نمیدانی
که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست
وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی.
حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی.
آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری...
با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مامانم جلوی چشم هایم ظاهرشد.
بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حقم داشت.
بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چی باشم.
ولی من آنقدرازاین معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کمکم مامان اعتمادکرد.
می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری.
آنجا مثل ادارس اودراتاق خودش کارش را انجام میدهد من هم این ور،
گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود.
این حرفها خیال مامانم را راحت می کرد بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویماینجاکارمی کنم.
به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی ازاینجاکارکردنم خبرنداشت.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت14 🌸
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند.
مادرم تمام زندگیش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید.
تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»...
اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟
ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف تو در دو کلمه است.
چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زدو بازبه قول عطار اندر خم یک کوچه ماند.
صدای گریه ی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود.
همیشه پیش ریحانه نمازرا می خواندم بعد به خانه می رفتم.
ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم.
نمی دانستم چه کنم، ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بودومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتاوضوبگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم.
–خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه.
اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآعوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم.
وقتی بیرون آمدم نبود بچه راداخل اتاقش برده بود.
بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم.
چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم:
–آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید.
خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت:
–دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید، دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند.
گفتم:
–من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم.
ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم.
ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند.
بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت:
–صبر کنید زنگ بزنم آژانس.
–نه با مترو راحت ترم.
بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت:
–نمی برینش؟
ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.)
با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند، غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم.
با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم.به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند.
مطالبه ی عمومے من از شما جوانانـــ
آن استــــ ڪه راه علم را
با احساس مسئولیت بیشتـــر
وهمچون یڪ جهاد در پیش گیریـــــد.
#جهادعلمی📚
#حضرتآقا♥️
#بیانیهگامدومانقلاب🇮🇷
''@sh_danesgar''
اما
این آخر راه نیست ...
●○•° ما تازه شروع شده ایم °•○●
✅ ولیِ ما فرمودن 《 دهه هشتادی ها انقلاب را به جایی که باید برسد میرسانند 》
و مقصد این انقلاب
❌ظهور حجت بن الحسن است ...🏳
⇨@sh_danesgar⇦
هدایت شده از شهید عباس دانِشگَر ♡
|○•بِسمِاللّہِالࢪّحمنِالࢪّحیمْ•○|
﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہےشھدا🌺🍃﴾
بخوانیم باهم....
بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻
#السلامعلیکیااباصالحالمھدے✋🏻
#صبحتونشہدایے🕊🌿
{@sh_danesgar}
قد و وزنۍ نداره ولۍ
بہ راحتۍ جون آدمو مۍگیرهفرمودن
گناه مثلِ تیره
بعضۍ اوقات یہ گناه
کہ آدم روش حسابۍ نمیڪنه
آدمو ڪله پا میکنہ...❗️
-آیتاللهجاودانࢱ
《@sh_danesgar》
#شهیدانھ✨
اگرتعلقاتخودرازیرپاگذاشتیم...
مےتوانیممانندشهدا
بہاینمملکتخدمتکنیم...
واگرباتعلقاتشخصےوفردیبخواهیم
خدمتکنیم
اینخدمتبہجایےنخواهدرسید...
•حاجقاسمسلیمانے
|••@sh_danesgar••|
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت15 🌸
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون.
بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم.
با اخم گفتم:
–شما از اون موقع اینجا بودید؟
یه کم هول کردو گفت:
–راااستش نگرانتون بودم.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–خوب با یه مرد تنها با یه بچه...
حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
–شما از کجا می دونید؟
ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم.
عصبانی گفتم:
–کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم.
دنبالم امد و گفت:
–شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم.
ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.
به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت:
–خواهش می کنم.
قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت.
به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم:
–همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم.
صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت:
–خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند.
باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند.
دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم.
دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود.
ــ فقط تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد.
می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد.
–راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد:
–می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه.
جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد.
با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم:
–خب!
هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و...
سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم.
آرام حرفش را قطع کردم.
–اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟
نگاهش به دست هایم کوک شد.
–شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من...
ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد:
–من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم.
و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید.
نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم.
آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم.