eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
672 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
112 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
برای کار کن چشم وگوش و قلب تو باز می شود و موجب همین است....(:! +شیخ رجبعلی خیاط 🍃 •° [@sh_danesgar]
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞|مستند ‹ قسمتـ³ › [روح تشنه و دغدغه‌مند عباس...❤️🌱] 〖 @sh_danesgar
سر میز شام کنار آرش نشستم. برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود. با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم. آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت: –اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش. خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم: – لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم. ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت: –اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ... حرفش را بریدم و گفتم: –باور کن می خورم، نگران نباش. حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد. پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت. من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمی‌خوردم و نوشابه هم که... وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد. بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم. مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند. برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت: _ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن. رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من. می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم می‌کرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتی‌اش نشود. بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم. با لبخند به طرفم برگشت و گفت: – دستت دردنکنه. نشد بیام کمک. من هم لبخندی زدم. –کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود. از کنار من که خواست رد بشود گفت: –راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق. با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت: –این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم. اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا. با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم: –چرا؟ ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه. ــ من؟ به طرف پهلو چرخیدو گفت: –میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه. اخمی کردم و گفتم: – از چی خوشم نمیاد؟ ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم. یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت: – پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد. برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاری‌ام اینقدر راحت گفته بود. گفتم: – اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم. ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟ ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته. با تمسخر گفت: –پس موضوع دقیقا چیه؟ ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم. با دهان باز گفت: ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمی‌دونیم. مگه خدا گفته معاشرت نکن. همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم: –نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت. به طرف در راه افتادم و گفتم: –من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی. روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من. کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفته‌است. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد. با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟ "فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم. بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد. ✍
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد. کادو را به طرفم گرفت و گفت: – راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت. از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم. آرش گفت: –بازش کن ببینم خوشت میاد. خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت: – مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه. خندیدم و سریع تر بازش کردم. یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمه‌ایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم. دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم: –خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه. ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی. بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم: –برم آماده بشم؟ آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد. لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد. دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد. چادرو روسری‌ام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگی‌ام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت: – وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون. با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم: – ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان. امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت: –می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام. باتعجب گفتم: – یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟ ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم. مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم. مردد نگاهش کردم و گفتم: –خودم می پوشم. نگاهی به کتم انداخت و گفت: –خب درش بیار دیگه. با خجالت گفتم: – میشه لطفا بری بیرون... دلخور نگاهم کردو گفت: – نه. سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم. با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته. حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم. بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد. سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کرده‌ام؟ یا بانارنجک زده‌ام غرورش را پوکانده‌ام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشته‌ام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست. از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند. الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم. بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت. با خودم گفتم طاقت نمی‌ آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند. چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند. بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود. خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت: – میارم تا در آسانسور. خوشحال شدم. وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت: – خداحافظ. "عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده." نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت: – جانم. این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم: – ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت: – نه. با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم. –با اخم وتَخم برم؟ با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد. لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت: – وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من. آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم. ✍ قلم‌لیلا‌فتحی‌پور
" اصلی‌ترین امتحان بشر 💌امتحان در میان همه امتحاناتی که خداوند از انسان‌ها یا جوامع بشری می‌گیرد، جایگاه ویژه‌ای دارد. ✔️ به خصوص در و دوران مقدمه‌سازی برای ، امتحان ولایت از حساسیت خاصی برخوردار است. 👌 ❇️از آغاز خلقت بشر تا زمان حال، که انشاءالله اواخر دوران غیبت باشد و حتی در دوران ظهور حضرت، اصلی‌ترین و مهمترین امتحان بشر، بوده و خواهد بود.💯  ✅کسی که در اصلی‌ترین امتحان شود، حتی اگر در امتحان‌های دیگر نیز شود، با او سهل‌گیرانه‌تر برخورد خواهد شد ❌ و کسی که در امتحان مردود شود حتی اگر در امتحان‌های نیز قبول شود، معمولا از او پذیرفته نخواهد شد. ⛔️  💢 وقایع و اتفاقات تاریخ بشر، دلالت بر این دارند که اصلی‌ترین امتحانات و ابتلائات، مربوط به ولایت‌مداری بوده است. ''@sh_danesgar''
همہ کسایی که برای غریبہ‌ها تهرونی صحبت میکنند و غش‌وضعف میرن ! ولی برای خانواده‌شون تره هم خُرد نمیکنن ! + مثل علف هرز می‌مونند که باید از ریشه خشک بشن [👌🏻] ...♦️ 《@sh_danesgar
|○•بِسم‌ِاللّہِ‌الࢪّحمنِ‌الࢪّحیمْ•○| ﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہ‌ے‌شھدا🌺🍃﴾ بخوانیم با‌هم.... بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻 ✋🏻 🕊🌿 {@sh_danesgar}
دیدی‌بعضی‌وقتا‌دلت‌می‌گیره. حال‌خوبی‌نداری.. دلیلش‌می‌دونی‌چیه.. چون‌گناه‌کردی.. چون‌لبخند‌خدا‌رو‌گرفتی‌.. چون‌اشک‌امام‌زمانت‌و‌ریختی‌.. چون‌خودت‌و‌شرمنده‌کردی.. بخداکه‌زشته.. ما‌رو‌چه‌به‌سرپیچی‌از‌خدا.. مگه‌ما‌چقدر‌می‌مونیم..؟! مگه‌ماچقدر‌قدرت‌داریم.. به‌چی‌می‌رسیم.. با‌گناه‌به‌هیچی‌نمی‌رسیم‌هیچ‼🖐🏻
|○•بِسم‌ِاللّہِ‌الࢪّحمنِ‌الࢪّحیمْ•○| ﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہ‌ے‌شھدا🌺🍃﴾ بخوانیم با‌هم.... بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻 ✋🏻 🕊🌿 {@sh_danesgar}
خانه‌تان را آتش زدند کشان‌کشان از کوچه‌های تنگِ مدینه به‌زور بردنتان . . . گویا می‌دانستند خاطرهٔ خوبی ندارید خواستند اینگونه زهرشان را بریزند... 🖤