eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
638 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
115 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
~|🌸|~ جوان‌تر بود. یک‌ پیراهن آبی‌ آسمانی و یک‌ شلوار نظامی پوشیده بود. توی هیئتی داشت چایی می‌داد و خدمت می‌کرد. گفتم: «عباس تویی؟» گفت: «خودمم‌!» نشستیم. بهم گفت: «سید! با لباس نظامی خریدن و...به شهادت نائل نمی‌شی. باید از پایه‌کار کنی. خودسازی کن. شهادت خودش می‌آد‌.»‼️ گفتم: «عباس چه کنم‌؟» گفت: «به همین اهل محله‌ خودت خدمت کن‌. دست این پیرمرد‌ها رو بگیر و دسته‌جمعی ببرشون زیارت علی‌بن‌مهزیار اهوازی.» داشت می‌رفت گفتم: «عباس‌ میری؟» گفت: «میرم باید به دوستان برسم‌.» گفتم: «کی تو رو می‌بینم؟» گفت: «به شما سر میزنم‌.»🌱 ناگهان از خواب بیدار شدم. 🔖حجت‌الاسلام اسماعیل موسوی_دوست شهید از شهرستان اهواز 〖 @sh_danesgar
~|🌸|~ کمی طول کشید تا با محیط سوریه آشنا شود. این را از پیام‌هایش می‌فهمیدم. در ایران هم که بود نسبت به تغییرات آب و هوا حساس بود؛ چه رسد به سوریه. روز و شب برایش به کندی می‌گذشت. برایم نوشته بود اینجا یک هفته، یک ماه می‌گذرد... من هم برایش نوشتم دلم از تنهایی گرفته، کاش زودتر مأموریتت تمام شود و برگردی... بعدا از این حرف‌ها استغفار کرد! می‌گفت ناشکری کردم، خدا مرا ببخشد! می‌گفت راه مجاهدت، سختی های خاص خودش را دارد و باید تحمل کرد. می‌خواستم آرامَش کنم. گفتم من هم اگر جای تو بودم در آن شرایط دشوار همین را می‌گفتم. نوشت: «دوری سخت است اما هرچه قسمت باشد؛ یقین دارم که خدا با مومنان است.» 🔖همسر شهید 〖 @sh_danesgar
~|🌸|~ شب بود. در دانشگاه قدم می‌زدیم. با یکی از دانشجوهای افسری برخورد کردیم. آن دانشجو از عباس سوالی درباره میثاق پاسداری پرسید. عباس بعد از اینکه به سوالش جواب داد، سوال هایی از او پرسید.🤔 در اثنای این سوال و جواب ها، آن دانشجو به عباس گفت: «چطوری می‌تونیم اقتصاد مقاومتی رو به بقیه بفهمونیم؟»⁉️ عباس گفت: «اقتصاد مقاومتی یعنی اینکه همین خمیردندونی که دستته، نمونه ایرانیش رو بخری!»🇮🇷✌️🏻 🔖مجید دهقانیان_همکار شهید 〖 @sh_danesgar
~|🌸|~ دوران سربازی‌ام بود و هر ۶ روز یک‌بار باید در دانشگاه پست می‌دادم. سحرِ یک‌روز سرد زمستانی، قرار بود از ساعت 3 تا 5 صبح من پست بدهم آن شب برف می‌بارید. ساعت را کوک کردم و خوابیدم اما دیر بیدار شدم. سریع لباسم را پوشیدم و از بس دیر شده بود از پوشیدن اورکت و دستکش و کلاه صرف‌نظر کردم. به سرعت به سمت اسلحه‌خانه دویدم و اسلحه را گرفتم و رفتم سر پست نگهبانی. هوا به شدت سرد بود. دوساعتی حسابی سرما خوردم و می‌لرزیدم. نگهبانی‌ام که تمام شد اسلحه را تحویل دادم. دست‌هایم بی‌حس شده بودند. تا دفتر کارم به دنبال جایی می‌گشتم که دست‌هایم را گرم کنم. در همین حال بودم که عباس مرا دید. وقتی متوجه شد سرما امانم را بریده، دست‌هایم را توی دست‌هایش گرفت و بوسید.😍 گفت:«دست‌های نگهبان وطن رو باید بوسید.» پرسید:«چرا دستکش دستت نکردی؟» تا خواستم جواب بدهم سردار اباذری صدایش کرد. گفت می‌بینمت و رفت. بعد از یک‌ساعت آمد و یک‌جفت دستکش برایم آورد. گفتم:«دستکش دارم، دیشب وقت نکردم دستم کنم.» گفت:«آدم هدیه رو پس نمیده» این مهربانی را هرگز فراموش نمی‌کنم...🍃 🔖 لرستانی-سرباز وظیفه دانشگاه 🌱 💯 |○•@sh_danesgar•○|
~|🌸|~ آبان ماه سال ۱۳۹۲ بود. برای گذراندن دوره آموزشی به دانشگاه امام حسین(ع) رفته بودیم.👮‍♀ یک‌روز با دوستان ناهار می‌خوردیم که سردار اباذری وارد سالن شد. عباس که هم‌سن‌وسال ما بود هم همراه سردار آمده بود. این اولین‌بار بود که عباس را می‌دیدم. من و رفیقم از غذا خوردن دست کشیده بودیم و آن‌ها را نگاه می‌کردیم. ناگهان دیدیم عباس آمد و روبروی ما نشست و با ما به گرمی احوال‌پرسی کرد.😳 برای پوشیدن لباس پاسداری به ما تبریک گفت و با ما غذا خورد. از شیوه برخورد او قوت قلب  گرفتم و البته متعجب بودم. با خودم می‌گفتم کسی که همراه سردار است، از رتبه و جایگاه بالایی برخوردار است و چرا باید بیاید و کنار ما که نیروهای ترم اول هستیم، بنشیند و با ما هم‌صحبت و هم‌سفره شود؟ این در حالی بود که افسران و فرماندهان در ردیفی دیگر نشسته بودند و عباس هم می‌توانست در کنار آن‌ها بنشیند.🤨 تواضع و فروتنی در وجودش موج می‌زد. چندماهی که گذشت با او بیش‌تر آشنا شدم.😊 فهمیدم که به خاطر همین خاکی بودن، دوستان زیادی در دانشگاه دارد.☺️❤️ 🔖 محمد امینی_همکار عباس 🌿 "@sh_danesgar''
~|🌸|~ چند روز از شهادت عباس می‌گذشت. یکی از همسایگانم‌ این خواب را برایم تعریف کرد.👇🏻 لشکری از جوانان بسیجی با لباس خاکی در یک ردیف ایستاده بودند و یک پرچم یا صاحب الزمان عجل الله در دست یکی از بسیجیان بود. در مقابل آنان کوهی بود که در بالای آن یک چهره نورانی همچون مهتاب می‌درخشید. به یکی از بسیجیان گفتم: «شما کی هستید؟» گفت: «ما همه در راه خدا شهید شده‌ایم» همان جایی که ایستاده بودم دیدم یک جوان رعنا و قد بلندی به سمت بالای کوه نزد آن چهره نورانی می‌رود. گفتم: «آن جوان کیست؟» گفت: «او تازه شهید شده نامش عباس دانشگر است. او دور از وطن در حالی که تازه نامزد کرده بود به درجه شهادت نائل شده است.»💔 من به بالارفتن او به سمت کوه نگاه می‌کردم که از خواب بیدار شدم. 🔖دختر عمه شهید 〖@sh_danesgar
~|🌸|~ نوزدهم خردادماه ۱۳۹۵ بود؛ یک روز پیش از شهادت عباس. به حمام رفته بود و غسل شهادت کرده بود. صورتش گل انداخته بود. لباس سپیدی هم به تن داشت. حالا بیشتر شبیه شهدا شده بود...💔 گفتم: «عباس! غسل شهادتم کردی دیگه؟» گفت: «دیگه چیکار کنیم...واسه این راه اومدیم...»🙃 🔖شهید حسین جوینده_همرزم شهید 〖 @sh_danesgar
~|🌸|~ عصر روز پنج شنبه، معاشقه عباس با خداوند در روستای «هویز» به وادی سوختن می‌کشد. گویی عباس است که می‌سوزد و می‌سراید: دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی‌ ام آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام عصر روز پنج شنبه، عشق می‌نوشید و می‌سوخت. علی(ع) فرموده بود که «مَن يمُت یَرَنی». عباس ترجیح داد برای این دیدار، با پیکری سوخته در منطقه بماند. شب جمعه که فرا می‌رسد موعد دیدار شهدا با سرورشان امام حسین(ع) هم فرا می‌رسد. عباس که شب های دانشگاه را به خلوت گذرانده بود حالا با پیکری سوخته و تک و تنها، افتاده بر روی زمین، خلوتی متفاوت را تجربه می‌کرد...💔((: 〖@sh_danesgar
~|🌸|~ سال ۱۳۹۳ سرباز دفتر فرماندهی بودم. گاهی که در کارم اشتباه می‌کردم با من جدی برخورد می‌کرد اما حتی در این برخوردها هم لبخند به لب داشت.😄 همیشه همین‌طور بود. من هرگز عباس را ناراحت ندیدم.🌱 آن قدر مهر و محبتش به دلم افتاده بود که وقتی به مرخصی می‌آمدم به او زنگ می‌زدم و از حالش خبر می‌گرفتم.📞 🔖عباس کاظمی‌فر_سرباز دفتر فرماندهی ``@sh_danesgar``
~|🌸|~ آخر شب‌ها از خاطرات به یاد ماندنی دوران مدرسه و آموزش سپاه می‌گفتیم و آنقدر می‌خندیدیم که دلمان درد می‌گرفت!😂 عباس پیامک‌های طنزی که برایش می‌فرستادند را می‌خواند و آنقدر می‌خندید که اشکش در می‌آمد!((: از همه همکارانش هم که بپرسید همه بدون استثناء می‌گویند عباس گشاده‌رو بود. این گشاده‌رویی بخشی از معنویتی بود که در وجود عباس موج می‌زد.🌿 🔖مجید دهقانیان_همکار شهید 〖@sh_danesgar
🌱 ماه محرم که فرا می‌رسید،پیراهن مشکی به تن میکرد🖤 و چفیه سبز رنگی به گردن می انداخت. شور حسینی او را به هیات میکشاند🏴. میشد عشق و محبت او به سید الشهدا (ع)❤️را در چهره اش دید اما او به شور اکتفا نمی‌کرد. به هیاتی می‌رفت که بار علمی📚و معنوی بیش تری داشته باشد. کنار دوستانش می‌نشست و سینه زنی که شروع میشد، عاشقانه سینه میزد🌿. 🔖برادر‌شهید {@sh_danesgar}
~|🌸|~ روزهای اخر بود... عباس بهمون گفت دیگه دارم برمیگردم؛ باهاش که صحبت کردم صداش عوض شده بود:) یه حس غریبی بود! بهش گفتم عباس چقدر صدات نورانی شده پسرم🙂 خندید گفت مامان شنیدیم میگن چهره ات نورانی شده ولی صدا را نشنیدیم.😅 اخرین باری بود که باهاش صحبت کردم. برای برگشت عباس گوسفند خریدیم قربانی کنیم و مهمون دعوت کردیم. عباس برگشت ولی .... 🔖 مادر شهید دانشگر [@sh_danesgar]