eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
670 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
112 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
ما خسته شدیم بس که منتظر بودیم💔
✨ صفحہ۲٤قرآن‌ڪریم‌هدیہ‌بہ‌پیشگاه‌مقدس‌‌(ع)‌و(ع)و(ع)🌺♥️ 🌿 ♡ [@sh_danesgar]
• . خواهش میکنم حاضرجواب نباشید! من به جوانها میگویم دیرنمیشود!!! بعدا جواب بدهید کمی تامل کنید... حاضر جوابی بعضی وقتها آدم را محروم‌میکند! 🌿 ✌🏻 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ [@sh_danesgar]
شهید عباس دانِشگَر ♡
🌿:)
💌°•||•°💌 سلام امین جان! نامه‌ای که می‌نویسم و تو خواهی‌ خواند مهم‌تر از هر درسی و هر کتابی برای توست. چون خواستم مهم باشه نوشتم. تو در دوران خاص و مهمی از زندگیت به سر می‌بری که شاید خودت متوجه نباشی؛ از این دوران حساس کم کم پا خواهی گذاشت به دوران جوانی که الانم هستی. دوران جوانی قله و اوج اهمیت زندگی یک انسانه که چون خیلی ها به اون بی‌توجه‌اند هدر می‌رود یا به کج و نادرست می‌روند که بدتر از هدر رفتن است. قلب جوان مخصوصا در سن تو بسیار آرام است و هم بسیار ملتهب؛ اگر بهش بی‌تفاوت باشی در تو شاید روحیاتی شکل بگیره که بعدا مسیر زندگی تو رو تغییر بده. من این نامه کوتاه رو تو چند بند برات می‌نویسم تا بتونی خوب ازش استفاده کنی. - جوان یعنی تو در این دوران ویژگی های خاص و ویژه‌ای داری که تو هیچ دوران دیگه‌ای نخواهی داشت. - جوان استقلال طلبه و دوست داره روی پای خودش وایسته! - جوان تشنه دیده شدنه و دوست داره تو جمع دوستاش و یا جمع های دیگه خودش رو نشون بده! - جوان پرتحرکه! نشاط داره! انرژی داره! منتقده! الگوپذیره و... اینها رو خداوند در وجود انسان گذاشته تا ازش در راه درست استفاده بکنه؛ اگر جوانی نشاط و تحرک نداشت خیلی براش خطرناکه! چون داره با خودش می‌جنگه! اگر جوانی از این فرصت استفاده نکنه که تنها فرصت زندگیشه، بهتره بگم تمام زندگیش رو از دست داده! اول امین جان خودت رو بشناس و بدون تو چه دورانی هستی! کتابایی که برات گذاشتم کمکت می‌کنه! دوم از انرژی جوانیت استفاده کن! سوم ورزش رو یادت نره! منظم حداقل یک روز در میان ۲ ساعت ورزش کن! چهارم تا می‌تونی تو بسیج، مدرسه و هر جای دیگه مسئولیت بگیر تا قوی بشی! تو مدیریت و اعتماد به نفس خیلی کمکت می‌کنه! دیگه بقیشو خودت باید با مطالعه کردن پیدا کنی! پنجم خداوند تواین سن به شدت انسان رو دوست داره! اگر جوانی نوجوانی عبادت کنه خداوند به فرشتگانش مباهات می‌کنه و میگه می‌بینید بنده‌ام در دوران جوانی خودش داره عبادت من رو می‌کنه پس حتما از خداوند کمک بخواه و زیاد عبادت کن! دیگه جا کمه وگرنه یه کتاب برات می‌نوشتم. رفیق تو، عباس ✍🏻نامه شهید دانشگر به پسر دایی‌اش 〖@sh_danesgar
📿 دعای پرفیض ندبه 📿 🌷ششمین سالگرد شهید مدافع حرم شهید عباس دانشگر 🎤سخنران حجت الاسلام والمسلمین سید احمد اکرمی 🎤قرائت دعا با نوای مداح کشوری حاج سیدعلی حسینی نژاد از قم 📺 به همراه پخش مستقیم از سیمای مرکز استان ✅ با حضور کاروان خادمین بارگاه ملکوتی آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام 🔸زمان ؛ جمعه ۲۰ خرداد ماه ۱۴۰۱ ساعت : ۵:۴۰ صبح 🔸مکان : سمنان ، میدان امام حسین علیه السلام ، بلوار زاوقان ، امامزاده علی اشرف علیه السلام ، مزار شهید مدافع حرم شهید عباس دانشگر 🔸 کانال رسمی شهید عباس دانشگر در ایتا 🌷🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @shahid_abas_daneshgar
*آرش* وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکه های شکسته‌ی ظرفی را جمع می کرد. یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکه‌ایی از دسته‌اش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستی‌هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود. من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم: –چی شده مامان؟ مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت: –آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم می‌گویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظه‌ی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم. مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت: –هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد. –دعوا واسه چی؟ چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کم‌کم صداشون بالا رفت و دعواشون شد. –پس الان کجا هستند؟ –مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش. توی فکر بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم و رو به مادر گفتم: –کیارشه. –جانم داداش؟ بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت: بامژگان دعوامون شده، توی محوطه‌ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم. –خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو می‌گرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره. –باشه، الان میام دنبالش. بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم. نمی‌دانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب. بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم. راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد. حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم. غمگین نگاهم کردو حرفی نزد. –ببخش راحیل. –این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست. حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی‌ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمی‌دانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم. از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت: –تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم. با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم. وقتی به محوطه‌ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. گوشی‌ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه‌شان رفته‌است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه. تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم. –الو مژگان، کجایی؟ مکثی کردو گفت: –کنار خیابون. –کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم، –همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟ –این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم. –می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟ پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم: –صبر کن من می رسونمت. شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم. وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و می‌توانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش... شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید. –سلام، حالت خوبه آرش؟ –نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ ✍ ...
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز. عصبانی شد و با اخم نگاهم کرد و گفت: –وقتی نمی‌دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده. –اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم‌کم عصبانی‌تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کرد و مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه. بعد از این که عمو اینا رفتن حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کرد و گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره. آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستن، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. عکسش رو پروفایلش بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه‌اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت... –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودن و لبخند می زدن. –خب ازش می پرسیدی. –پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می‌پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. از تصور حرفش خنده‌ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه‌ی کیارش میره. آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه‌اش رفته؟ مژگان همانطور که حرص می‌خورد گفت: –چه می دونم، مثلا چند روز پیش مرخصی ساعتی می خواسته اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود. –بعد کیارش چی جواب داده بود؟ –نوشته بود: خواهش می کنم. –خب دیگه، این که ناراحتی نداره. –چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه... –نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته. –اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثبت دادم. –پس من اونجا نمیام. با تعجب نگاهش کردم، –پس کجا ببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟ –الان نصف شبی؟ زابه راه میشن. –خب پس آدرس دوستت رو بگو. –زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه. –تو که گفتی داری میری خونشون؟ –خب می‌خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد. پوفی کردم و گفتم: –پس میریم خونه‌ی ما، –نه، اونجا نه. –نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟ –اشکالی داره؟ –برگشتم چپ چپ نگاهش کردم. –من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر می‌خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید. «واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه» ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: –تو برو بالا، من بعدا میام. –به کی میخوای زنگ بزنی؟ بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شماره‌ی راحیل را گرفتم. ✍ ...
✨ صفحہ۲٥قرآن‌ڪریم‌هدیہ‌بہ‌پیشگاه‌مقدس‌‌(ع)‌و(ع)و(ع)و(ع)🌺♥️ 🌿 ♡ [@sh_danesgar]
-‌هدف‌زندگی‌راگم‌کردیم . . .🚶‍♂ زندگی کردنی که صبح بلند شویم، یک سِری کارِ تکراری انجام دهیم و شب دوباره بخوابیم و همین‌طور ادامه پیدا کند با زندگی حیوانات به نظرم هیچ فرقی ندارد❗️ ... ﴿وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ🍃﴾ ↓ •@sh_danesgar