eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
672 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
112 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏷|قاسم بگوشم.. +تو هر حالتی هستند باید نمازشونو بخونن +مفهوم شد⁉️ ''@sh_danesgar''
•『🌸』 ‌• تو‌ماه‌رمضان‌‌خوندن‌هر‌آیه‌از‌قرآن ثواب‌یه‌ختم‌کامله‌...🌱 حالاکه‌خدا‌به‌این‌راحتے‌ثواب‌میده،استفاده‌کن حتے‌‌شده‌یه‌سوره‌کوچیک‌که‌حفظے‌رو‌بخون(: 🌙 <@sh_danesgar>
کربلا تنهـــــا پنـاه‌قَلٖـبمونہ❤ نام حسین آرامشمونہ🦋 🌿 [@sh_danesgar]
|○•بِسم‌ِاللّہِ‌الࢪّحمنِ‌الࢪّحیمْ•○| ﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہ‌ے‌شھدا🌺🍃﴾ بخوانیم با‌هم.... بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻 ✋🏻 🕊🌿 {@sh_danesgar}
˹🚸✔️˼ - ما مذهبی‌ها جنس ‌پشتِ‌ ویترین ‌دین هستیم جنس‌هاۍ خوب‌ پشت‌ ویترین ‌گذاشتہ ‌میشہ تا مردم ‌براساس ‌اون‌ وارد‌ مغازه ‌بشن💯' - ببین‌رفیق‌! جورۍ باش ‌کہ ‌بادیدنت‌نسبت ‌بہ ‌اسلام‌ راغب ‌بشن نہ‌اینکہ‌ از دین ‌زدھ بشن😐⚠️🔪... - - 👌🏽 [@sh_danesgar]
🦋•| |•🦋 شاید آنچه که بیش از همه چیز شهید عباس دانشگر را شهره شهر کرده است، لبخند زیبای اوست که بر صورتش نقش بسته؛ گویا شهید، شهد شیرینی شهادت را پیش از وصال چشیده است. خصیصه‌ای که در سلوک شهید دانشگر بیشتر به چشم می‌آید و در وصیت‌نامه شهید نیز بروز و ظهور دارد این است که شهید درد دین داشت. 🔖حجت‌الاسلام حسن فریدون_مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان 〖 @sh_danesgar
🌸 🌸 وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو گفت: – چرا اینجوری شدی؟ پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت: –حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان تا عکس ... سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت: –شما این بلا رو سرش آوردید؟ پسره ی بدبخت لال شد. سعیده را صدا کردم و گفتم: – تقصیر خودم بود. حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه. انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم امدو بلندم کرد. موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان راه افتادیم و تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار کنیم. بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –تو اینجا چیکار می کردی؟ سرم راپایین انداختم و گفتم: –می خواستم برم دانشگاه. تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد. دستش را به پیشانیش زدوگفت: –وای حالا جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده باشه. ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم.فکر میکنه من دانشگاهم. بی توجه به حرفم گفت: –خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت، مگه ما با هم این حرف هارو داریم. پنهون کاری چرا آخه؟ شرمنده بودم، نمی دانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم بیشتر شده بود. به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه ایی پارک کرد. داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش بالاخره عکس انداختیم. دیگر درد انگشت های پایم غیر قابل تحمل شده بود. وقتی دکترعکس رادید گفت، دو تا از انگشت های پای راستم مو برداشته. و کمی هم کوفته شده.برای درمان باید با بند طبی بسته شود و برای مدتی حرکت داده نشود تا دوباره جوش بخورد. آقای موتور سوار هم هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد و هزینه هارا پرداخت می کرد. بالاخره از بیمارستان بیرون امدیم و من به پسرموتوسوارگفتم: –شما برید، ممنون. دوباره کارت ملی اش را به طرفم گرفت و گفت: –پیشتون باشه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا خانوادتون تصمیم دیگه ایی... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: – نه نیازی نیست. دوباره سفارش کرد که اگر مشکلی پیش امد حتما زنگ بزنم وشماره تلفنش رابه اصرارسیوگوشی ام کرد. سعیده کلافه به طرفش چرخیدو گفت: –چشم زنگ میزنه، دیگه شما بفرمایید. پسرک مکثی کردو بی توجه به حرف سعیده دوباره کلی سفارش کردو رفت. بعد از این که سوار ماشین شدیم، پوفی کردو گفت: – عجب سریشی بود. شرط می بندم فردا بیاد خواستگاریت حالا ببین. دردم را فراموش کردم و خندیدم و گفتم: –چی میگی تو؟ – من نمیدونم چرا هر کس به پست تو می خوره عاشقت میشه، چرا کسی مارو نمیبینه؟ این بار بلندتر خندیدم. – دوست داشتی جای من بودی این همه درد داشتی؟ شاکی نگاهم کردو گفت: – والا ما جای شما هم بودیم، من تصادف کردم کلی هم بیمارستان بستری بودم. اونوقت آقای معصومی عاشق تو شد. –توقع نداشتی که عاشق قاتل همسرش بشه. بس کن سعیده. ــ نه خب، فکرش رو بکن. حالا از اینورم تو تاقچه بالا میزاری آخه، بعد قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت: –حاضرم باهات شرط ببندم اگه این پسر از همین فردا به بهانه های مختلف شروع به زنگ زدن نکرد. خنده ام رو جمع کردم و گفتم: – غلط کرده زنگ بزنه. ــ نه اونجوری که... منظورم به قصد ازدواج، حتما منظوری داشته اینقدراصرار داشت تا خونه باهامون بیاد. وای راحیل، به جان خودم حالا اگه من دقیقا جای تو تصادف می کردم، موتور سواره یه آدم معتاد و بیکارو بدبخت بیچاره ی بیخودی بودا، اصلا باید کفاره میدادم نگاهش می کردم. تازه اونم میزد در می رفت، نمی موند خرج درمونم رو بده. حالا خوبه می گی این پسره اصلامقصرنبوده، اگه مقصر بودچیکارمی کرد. اصلا میدونی چیه، همون اول وقتی دیدم با این تصادف کردی عصبانی شدم.اصلا ناراحتیم واسه تو نبود که... با گفتن این حرفش خودش هم به خنده افتادوبا صدای بلند خندید. برای اینکه پسره اینقدر خوشگل بود عصبانی شدم، دیدی همشم هواتو داشت. ✍ ...
🌸 🌸 سنگینی ام را انداخته بودم روی سعیده و بیچاره باسختی مرا به طرف آسانسور می کشید. – چه بگم به مامان که دروغ نباشه. سعیده گردنش را تابی دادو گفت: –بگو داشتم می رفتم سر قرار، زدن لهم کردن. ازحرفش شرمنده شدم، شایداین تصادف نشانه ایی بودبرای ندیدن آرش. مامان راست می گفت خداهمیشه باما حرف میزنه فقط باید گوش شنواداشته باشیم وچشم بینا... سعیده دستم راگرفت و گفت: – تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه. ــ نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه. ــ خب...بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو. فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چه بگویم، مادر با دیدن سرو وضع من ماتش برد. سعیده قبل از این که من حرفی بزنم خودش حرفهایی را که پیشنهاد داده بودرا برایش توضیح داد. –چیزیش نشده خاله، فقط انگشت های پاش کوفته شده. بعد من را لنگان لنگان داخل برد. مادر همانجا جلودر چادر و مانتوام را درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خدارو شکر کردکه بخیر گذشته. سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مادر گفت: _خاله جان، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد. الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه. مامان انگار هنوز شوک بودحرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید: – مگه شکسته؟ ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته. مامان با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت: –فکر نکنم زیادم فرقشون باشه. ــ چرا خالا جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت: – ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه. مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت: –شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟ سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم. –من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم. دستش را گرفتم. –سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآوردو گفت: –ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه. ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟ سعیده در صورتم براق شدو گفت: – یعنی اینقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می پرسی چه بگم؟ خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثلا بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم. دستش رارهاکردم. ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم. بعد شروع کردم به صلوات فرستادن. با صدای تلفن خونه، سعیده هینی کشیدو گفت: –فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما الان نگرانم شده. صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست. سعیده مایوسانه گفت: –می بینی، من حتی مامانمم نگران نمیشه ها. مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت: –توش عسل ریختم بخور. ــ دستت درد نکنه مامان جان. ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی. می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده. به سعیده نگاه کردم. –گوشیم کجاست؟ ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین. ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟ سعیده بلند شد و رو به مادر گفت: –خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید. مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت: – کجا؟ ناهار بمون. سعیده با مسخرگی گفت: – ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه. البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل. مامان گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام ازآقای معصومی داشتم. کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشته‌ام. وقتی یادم امد زنگ زدم. با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سلام کردو بدونه این که منتظر جواب من باشه پرسید: – چی شده پاتون؟ –سلام، شما از کجا می دونید؟ ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادیدنگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید. ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره... ــ نه، خواستم با دفترچه ی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست.واسه همین مزاحم شدم.حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصا ی خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره. ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره. ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم. من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده. با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی گفتم. –قدمتون روی چشم. پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش. ✍ ...
『‌‌‌‌🌦』 ❕ داشتم‌میگفتم‌این‌ڪوفیان چہ‌ڪردن⁉️ "با‌حسین‌‌(؏)‌" یاد‌خودم‌افتادم یاد‌"‌گناهانم"افتادم چہ‌‌ڪردن‌باقلب‌امام‌زمانم‌(عج)💔😞" ♥ ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 《@sh_danesgar
✨ هنگام افطار دِلال کنید! دِلال چیست؟ در اول دعای عرض می کنیم: "مدلاً علیک"، "دِلال يعنى ناز کردن" هنگام افطار برای خدا کنید! چون براش روزه ‌گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ لقمه ى اول را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار می کنم!" به این حالت می گويند دِلال؛ معجزه می كند! -آیت‌الله‌کشمیری-🌱!' برای خدا ناز کنید ...😁❤️ ★@sh_danesgar
🌙 •• --فقط‌سڪوت‌حسݧ‌را‌شنیده‌اند‌انگار ••وگرنہ‌ڄنگ‌جمل‌هم‌علامٺ‌حسن‌اسٺ🌿♥ 🎊 🎈 ⇨@sh_danesgar
|○•بِسم‌ِاللّہِ‌الࢪّحمنِ‌الࢪّحیمْ•○| ﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہ‌ے‌شھدا🌺🍃﴾ بخوانیم با‌هم.... بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻 ✋🏻 🕊🌿 {@sh_danesgar}