#درمحضرعلما🌺
از ماعمل چندانی نخواسته اند!
مهم تر از عمل کردن، "عمل نکردن" است!
تقوا یعنی "عمل گناه را مرتکب نشدن!
همه میپرسند چه کار کنیم؟
من میگویم: بگویید چه کار نکنیم؟
و پاسخ اینست: گـُنــاه نـکـنــید!
[#آیتاللهبهجتره... ]
+شاه کلید اصلی رابطه باخدا گُناهنکردن است🌿
''@sh_danesgar''
هدایت شده از شهید عباس دانِشگَر ♡
|○•بِسمِاللّہِالࢪّحمنِالࢪّحیمْ•○|
﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہےشھدا🌺🍃﴾
بخوانیم باهم....
بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻
#السلامعلیکیااباصالحالمھدے✋🏻
#صبحتونشہدایے🕊🌿
{@sh_danesgar}
[🍂📕]
✨-رفیقشمیگفت:⇓
یهشبتوخوابدیدمش🙂
-بهمگفت:⇓
بهبچههابگوحتےسمتگناههم
نرن~
اینجاخیلےگیرمیدن... !!
•| #شهیدحجتاللهاسدۍ🌱~
☁️⃟📕¦⇢ #ڪلام_شہید
↷
{@sh_danesgar}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتعباس♥️🖇
توی نوجوانیمون از عبادتمون لذت می بریم؟🌱
〖 @Daneshgar_ir 〗
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت112 🌸
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت:
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. "
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
– بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت:
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
– چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت:
– شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
– گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟
فکری کردم وگفتم:
– توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
– یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خداروشکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخندزدم.
– انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم:
–حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت:
"ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند."
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.
آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشیام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
– اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.
باتمام شدن اذان آرش گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
– نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت:
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
– چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم.
آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.
همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد.
فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم.
برای آرش هم پیام دادم.
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون میگیرم.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت113 🌸
گوشیام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود.
من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم.
نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث میشود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب میبیند خودم هستم.
حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم.
گوشیام زنگ خورد.
مادر نگران شده بود.
–دارم میام مامان جان، تو تاکسیام.
نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و میگفت، مواظب نیستی.
–تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟
سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی میگشتم که نه راست باشد نه دروغ.
–با مترو بودم.
–خب؟
با مِن ومِن گفتم:
–راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام.
صدایش نگران شد.
–چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟
بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که...
–راحیل حرف بزن. چیزی شده؟
–نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید میگفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم:
–مامان نمیدونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم.
معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است.
بعداز کمی سکوت گفت:
– میتونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم.
بعد صدایش جدیتر شد.
–اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم.
–چشم مامان جان.
بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشیام زنگ خورد. این بار آرش بود.
حتما خیلی ناراحت شده.
–بله.
–راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟
–ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم.
بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم.
کمی مکث کردو گفت:
–نماز نخونده رفتی؟
–بله، میرم خونه میخونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید:
–یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟
–چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه میخونم.
–آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟
–چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم.
–نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو میخونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار.
احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم:
ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟
ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟
ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک میبینم که دیگه مگه جرات میکنم نسبت به حرفهاش بیتوجه باشم.
با حیرت، دوباره پرسید:
– اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه.
ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر میتونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم.
ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی.
پوفی کردو گفت:
– خدا که نیازی به نماز ما نداره.
ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم.
–راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی.
–آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره.
انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کردو من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
روز قیامت نیکی هایمان را به محبوب ترین فرد زندگیمان نخواهیم داد ، اما مجبور می شویم نیکی هایمان را به کسی بدهیم که از او متنفر بودیم و غیبتش کردیم😖🐾
گناه مخصوصاً #حقّ_الناس اوج حماقت است و زرنگی بندگی خداست!
#آیت_الله_بهاء_الدینے🌱
《@sh_danesgar》
هدایت شده از شهید عباس دانِشگَر ♡
|○•بِسمِاللّہِالࢪّحمنِالࢪّحیمْ•○|
﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہےشھدا🌺🍃﴾
بخوانیم باهم....
بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻
#السلامعلیکیااباصالحالمھدے✋🏻
#صبحتونشہدایے🕊🌿
{@sh_danesgar}
•
.
مسلمان کسی است که،
دین و دنیای مردم برایش مهم باشد...🌿
مصداق آن حدیث:
محبوب ترین بندگان خدا،
سودمند ترینشان،
برای بندگان خداست🍂
حواست به دل بقیه باشه رفیق❗️
《@sh_danesgar》
نعم الرفیق
رفیقت رو دریاب...♥️🌱
#شهیدعباسدانشگر
〖 @sh_danesgar 〗
هدایت شده از شهید عباس دانِشگَر ♡
|○•بِسمِاللّہِالࢪّحمنِالࢪّحیمْ•○|
﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہےشھدا🌺🍃﴾
بخوانیم باهم....
بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻
#السلامعلیکیااباصالحالمھدے✋🏻
#صبحتونشہدایے🕊🌿
{@sh_danesgar}