نیمه گمشده رو بیخیال، 😢😂
اول خودتونو پیدا کنید...👌👌👌
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
#حدیث🌸
✨پیامبر اکرم (ص):
إنَّ العَبْدَ لَیُدْرِکُ بِحُسْنِ خُلْقِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ القَائِم ِ.
بنده با خوشاخلاقی به مقام روزهگیر شبزندهدار میرسد.)
🌹بحار الأنوار، ج ۷۱، ص ۳۷۳🌹
خیرخواهی این نیست که جلوی سگ گرسنه استخون بندازی!
اینه که وقتی به اندازهی یه سگ گرسنه شدی، هر چی داری با اون سگ تقسیم کنی..
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
واقعا نباید زود قضاوت کرد
آخر دقیقه گل زدن
اما حالا هم تسلیت هم تبریک به هر دو گروه مبارک
#قسمت_پنجم
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب
که دیدم آنلاینه وبرام نوشت
عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدرنگرانت شدم😰؟توروخدامنوببخش☹
نمیخواستم ناراحتت کنم 😞
ولی حرف دلم بود😢
منو ببخش گلم😔
تاخودصبح حرف زدو منو راضی کردکه به پیشنهادش فکرکنم.
وساعت۷صبح 🕖ازش خداحافظی کردم، بعد۷،۸ساعت چت کردن.
هردفعه باخودم فکرمیکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرااینطورشد.ولی هردفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ،ملت بدترازایناشومیکنن.مگه حضوری دارین حرف میزنین؟مگه بهش دست زدی ؟یا.....
دوباره رابطه خوب شدبازبون ریختن های سبحان
دیگه حالم بدنمیشداگه منو خانمم👰🏻 وعشقم💝 صدامیکرد
حتی دیگه ناراحت نمیشدم وباهاش دعوانمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸میگفت😞🔞
انگارواقعاشوهرم بود💑
کم کم منم اومدم توکار .نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکردمیگفتم جانم🧡.عزیزم 💞وفدات شم😘 وبعضی استیکر💋وایموجی ها😍رو میفرستادم. شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشوهم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟
.
یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکزتحصیلش تاکاراشوبکنه.
ولی قبلش بایدمیرفت یه جایی تایه کاری روانجام بده.
ساعت۱۰شب 🕙تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره وغافلگیرش کنم
#ادامه_دارد
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
#قسمت_ششم
صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون.
ساعت۷ونیم صبح 🕢
تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود
سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش .چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت.
واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄
رضوانه الان کجایی؟😬
کجارفتی؟😧
بهت میگم کجایی الان؟😵
رفتم پیشش
*سلام سبحان🙃
_سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯
*اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰
_خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم.
*مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه
خندیدم😄 واونم سرتکون داد
_ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون
.
همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن.
خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀
چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه.
دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔
،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔
دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔
حرفامون شده بودابرارعشق بهم🥰
، نگاه های عاشقانه،😍
خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇
اتفاقاتی که من توکل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖
.
ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧
باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟
هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴
دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده بود.
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }